
لایک و کامنت 🖤😐😉
ا.ت: نمیدونم. کوک: یعنی چی که نمیدونی؟😐 ا.ت: خب نمیدونم عجبا😐 کوک: مگه فرانسه نیومدی؟😐 ا.ت: چرا اومدم. کوک: خب پس چی میگی😐 ا.ت: اومدم ولی انقد سرم شلوغ بود که نرسیدم جایی رو بگردم. کوک: فرانسه بیای ولی جایی نری بگردی،واقعا عجیبه. ا.ت: انقد تمرکزم رو قوی شدن بود که وقت سر خاروندنم نداشتم. کوک: کلی سوال ازت دارم. ا.ت: نداشته باش😐 کوک: الان دوس داری چیکار کنی؟ ا.ت: الان مثلا مسابقه خیابونی ولی با این ماشین~ کوک: اوکی پس بریم مسابقه بدیم. ا.ت: کلا ازت خوشم نمیاد ولی خصلت خوبت دست دل باز بودنه(بهت رو میدن پر رو نشو دیگه😐🔪) کوک: تو هنوز هیچی از من نمیدونی. بعد از 1ساعت رسیدیم، اماده شدیم،سوار ماشین شدیم، کوک: مطمئنی میتونی؟ ا.ت: 😐😐😐😐 با شماره سه راه افتادیم. ~~از دید کوک~~ راستش چشمم آب نمیخوره بتونه ببره اما خب میخوام بهش خوش بگذره، با شماره سه راه افتاد، پا شو با تمام قدرت رو گاز گذاشت.راستش خیلی حرفه ای و تند رانندگی میکرد.
کوک: فکر کنم دست کم گرفتمت. ا.ت: بهت گفته بودم منو دست کم نگیری. کم کم از همه ماشینا جلو زد و برد. بعد پیاده شدیم. کوک: همینجا منتظر بمون. ا.ت: باشه. کوک رفت، فکرم رو کارای کوک بود. من واقعا درمورد کوک اشتباه کردم، اون اصلا شبیه تصوراتم نبود. راستش مردی مثل کوک فقط یه بار تو زندگیم دیدم که خیلی زود ازم گرفتنش و از دست دادنش باعث نابودی زندگیم شد. نباید...نباید به هیچ عنوان به کوک وابسته شم. تو همین فکرا بودم که کوک اومد. یهو به خودم اومدم فهمیدم خیلی راحت میتونستم فرار کنم، پس چرا نکردم؟ اهههه😑 کوک: هوییی با تو ام مگه کری؟😐 ا.ت: ها نه اومدی؟ کوک: اره سوار شو میخوام بهترین منظره فرانسه رو نشونت بدم. ا.ت: باشه. ~سوار شدیم بعد ۴۰ دقیقه رسیدیم. کوک: پیاده شو.
پیاده شدیم. چشمام به جلو افتاد. اونقدر این منظره قشنگ بود که نمیتونستم چشمامو ازش بردارم😲 ا.ت: واقعا خیلی قشنگه😍 کوک: اینجا واقعا خارقالعاده هست😇 ا.ت: آره😍 هر دومون به ماشین تکیه دادیم و به جلو خیره شدیم. کوک رفت از تو ماشین یه چیزی اورد. کوک: بگیر~ ا.ت: چیه؟ ازش گرفتم. کوک: شیر موز (جرر😂) ا.ت: یعنی خداوکیلی بین این همه نوشیدنی،شیر موز😐 کوک: خب من عاشق شیر موزم😐 دوتامون شروع به خوردن کردیم. کوک: ا.ت یه سوال دارم. ا.ت: بپرس ولی فقط یکی. کوک: چرا اون ادم انقد برات اهمیت داشت که حاضر شدی با من بیای ولی اون اسیب نبینه؟ چون تو دختری هستی که وسط لاشه ها میشینه و
و از بوی خون خوشش میاد، اونقد سرد و ریلکسی که مرگ ادما برات هیچ اهمیتی نداره. ا.ت: اون تنها ادمیه که تو این دنیا بهش بدهکارم و شاید تنها کسی که رو کره زمین دارم هست، اره من بوی خون رو دوست دارم ولی دلایل خودمو دارم براش. وقتی دنیا زیادی در حقت بد میکنه که دیگه همه چی برات بی ارزش میشه، به سن من نگاه نکن، بیشتر از یه ادم 80 ساله زندگی کردم... کوک: چه دلایلی؟ ا.ت: قرار بود یه سوال فقط بپرسی. کوک: باشه. ا.ت: حالا من یه سوال دارم. کوک: بپرس. ا.ت: حدس میزنم تو خیلی کارا مهارت داشته باشی، پس چرا بین این همه شغل مافیا بودن رو انتخاب کردی؟ کوک: خودم خیلی به مافیا بودن علاقه ندارم، شاید اولش نداشتم اما الان دوس دارم و خودم انتخاب نکردم مافیا باشم، این سازمان از بابام بهم رسیده ولی الان راضیم. ا.ت: اها.
چند ساعتی اونجا موندیم. هوا کم کم داشت روشن میشد. هوا هم خیلی سرد شد. بدنم لرزید و کوک که فهمید کتشو در اورد انداخت رو شونم. خودشو بهم نزدیک تر کرد. طلوع خورشید رو با هم تماشا کردیم. بعد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. به بیرون خیره شده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. ~~~~~~~فردا صبح~~~~~~~ چشمامو باز کردم، تو تختم بودم. با یاد اوری خاطرات دیشب یه خنده رو لبام اومد😄. با شوق بلند شدم، رفتم دوش گرفتم، لباس پوشیدم، رفتم پایین کوک رو مبل نشسته بود و با لبتاب کار میکرد. رفتم نشستم کنارش. ا.ت: واسه دیشب ممنونم🙂 کوک: کاری نکردم😁امروز میخندی؟😆 ا.ت: اگه میخوای اخم کنم😐 کوک: باشه حالا چه زود بهت بر میخوره😐 بیا. گوشیمو بهم داد. کوک: از الان تا 20 دقیقه دیگه وقت داری، کارات رو بکن و منم حواسم هست. راستی اگر خواستیی به کسی چیزی بگی اینو بدون حتی شده میبرمت پیش پنگوئنا زندگی کنی ولی نمیزارم کسی ببرتت شنیدی؟
انقدر محو گوشیش بود که جواب منو نداد. سریع تو پیجم پست گذاشتم، پیامک بانک رو چک کردم، پول زیادی به کارتم واریز شده بود، به رزی زنگ زدم: ا.ت: سلام رزی😄 رزی: ا.ت خوبی؟😃 ا.ت: خوبم ممنون همه چی رو به راهه؟ رزی: اره نگران نباش همه چی اوکیه، راستی اروپا خوش میگذره؟ ا.ت: اره خوبه. حواست به بچه ها باشه، خیلی مراقب خودتون باشید، دیگه باید قطع کنم. رزی: باشه خدافظ. ا.ت: خدافظ. کوک گوشیو ازم گرفت. کوک: خب 20 دقیقه شد. اومدم جواب بدم که زنگ در خونه خورد.لویسا درو باز کرد و 6 تا پسر اومدن تو خونه و تک تک سلام کردن.
ناظر جون لطفا منتشر کن💜میدونم که خوبی و منتشر میکنی💜ممنونم ازت💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💙🤍
این کاربر سیبیل ریش در اورد 🥸 اقا ریش هام سفید شد اخه چرا نمینویسی پارت ۱۰ رو😑
خیلی خوشمل بود عصلم
بیش از حد فوقالعاده بود 😆😀👍عالیییییییییییییییییییییییییییییییییی بود دمت گرم 😄😃✌ خیلی خوب مینویسی 😹😘 پارت بعد رو هم زود بزاری هاا 😑😐💔🚶♀️ خب دیگه خانم تمام گشتید خداحافظ 👋😁🤗
راستی من میخوام دوباره از خداوند درخواست کنم که بنده را به نارنگی بتبدیلد 🍊🍊😐💔🚶♀️😹 برام دعا کنید که دعام براورده شه خب دیگه واقعا حرفام تموم شد خداحافظ👋
مرسییی تو همیشه بهم انگیزه میدی واقعا ممنونم ازت😁❤❤ والا نارنگی هم شدیم شاید رسیدیم کره به دست شوگا، کی فکرشو میکرد یه روز به سنگی که تبدیل به آسفالت لس آنجلس شده و بی تی اس روش اجرا داشته حسودی کنم؟هععیی خدایا منو گاو کن😐🤲🏻🚶🏻♀️
من کاری نکردم فقط حقیقت رو بهت گفتم 😁😁😁😁همین رو بگو 😭
عالیییی عصیصمم لطفاااا پارت بعدیییی رو بزارررررر تنککک عجیجمم😘😘😘🌌🌌
مرسی، پارت بعد فردا😘
خاهص موکنم ویییی ملصییی عجیجم😘🤞🏻😄🌌
عالییی بوووود♥️♥️
پارت بععععد
مرسی ازت💜پارت بعد فردا😁
عالییییییی منتظر پارت بعدی هستم
کل زندگی من توی این دوتا کلمه خلاصه شده
داستان هرکی رو میخونم همینو میگم😂😐
دقیقا ولی اشکال نداره😂😂❤❤
اجی عالی بود 😍
😘😘
ممنونم😁
عالی بوددددد 😂💔
مرسی😁