
سلام دوستان🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خوابم برد وقتی بیدار شدم فقط یه گربه وحشی رو دیدم خیلی عجیب بود با دقت که نگاه کردم دیدم الیزابت رفتارش شبیه گربه شده
همیشه دم و گوش گربه ای داشت ولی مثل گربه رفتار نمی کرد جلو رفتم می خواست بهم حمله کنه انگار فراموش کرده بود من دوستش هستم بعد چند دقیقه در باز شد المیرا بود همون خواهر بد جنس الیزابت دلم می خواست حسابش رو کف دستش بزارم ولی کاری از دست من برنمی آمد بعد المیرا در رو بست یعنی این بار چه نقشه ای داره
بعد چند ثانیه المیرا به خاله جولیا تبدیل شد و به الیزابت یک گل رنگا رنگ داد و الیزابت به حالت عادی برگشت بعد من والیزابت سوار ماشین خاله جولیا شدیم و به خانه خاله جولیا رفتیم ؛خاله جولیا گفت:(خطر باز هم شما رو تهدید می کنه باید مراقب باشید )
وقتی پیاده شدیم چند نفر رو دیدیم دوستامون بودند آلیس ،نانا و سارا خنده فقلاده ای روی لب الیزابت بود خلاصه بعد از چای و صحبت کردن فهمیدیم الیزابت از اون گل های سبز به همه داده
وقتی پیاده شدیم چند نفر رو دیدیم دوستامون بودند آلیس ،نانا و سارا خنده فقلاده ای روی لب الیزابت بود خلاصه بعد از چای و صحبت کردن فهمیدیم المیرا از اون گل های سبز به همه داده
بعد ما هم برای ملکه تمام داستان را تعریف کردیم.ملکه خیلی عصبانی شد و سریع المیرا را احضار کرد، المیرا هم اومد اما خیلی عصبانی بود، خوب حقش بود ؛ اما الیزابت خیلی ناراحت بود بلعکس همه ما، ازش دلیلش رو پرسیدم الیزابت در جوابم گفت:(درسته که اون اذیتم کرده ولی بهر حال خواهرم،و دوست ندارم که تنبیه بشه) بعد رو به من کرد و ادامه داد:( من می خوام پیش تو زندگی کنم،می شه؟)
بعد ما هم برای ملکه تمام داستان را تعریف کردیم.ملکه خیلی عصبانی شد و سریع المیرا را احضار کرد، المیرا هم اومد اما خیلی عصبانی بود، خوب حقش بود ؛ اما الیزابت خیلی ناراحت بود برعکس همه ما، ازش دلیلش رو پرسیدم الیزابت در جوابم گفت:(درسته که اون اذیتم کرده ولی بهر حال خواهرم،و دوست ندارم که تنبیه بشه) بعد رو به من کرد و ادامه داد:( من می خوام پیش تو زندگی کنم،می شه؟)
المیرا و الیزابت،واقعا شبیه هم هستن ،بعد از چند ساعت المیرا گفت :(چند وقت پیش وقتی توی باغ بودم یک گل قرمز رو بو کردم و دم و گوشم از بین رفت و بعد نمی دونم چی شد.)خاله جولیا گفت:(گل قرمز باعث نفرت و خیانت به کسانی که خیلی دوستون داریم می شه و نباید اون گل و بو می کرد.) حالا خاله جولیا،ملکه،المیرا و الیزابت به خوبی و خوشی با هم زندگی کردندو ما هم به خونمون برگشتیم. ای کاش منم خواهر داشتم همون لحظه صدای گریه بچه ای رو شنیدم بابا گفت می خوای خواهرت رو ببینی من که خیلی خوش حال شدم رفتم و خواهرم و بغل کردم.
اینم از داستان زندگی من پایان❤️💚💙💛
اینم پارت آخر 🍁🍁🍁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق العاده بود آجی حیف که تموم شد
سلام😊
داستانت رو خوندم خیلی قشنگ بود😇
من پارت 10 زندگی با خون آشام ها هم نوشتم
فعلا باید منتظر بمونیم🙂
ممنون
حتما منتظر می مونم داستانت خیلی خوب هست💟
خوشم اومد و تخیلاتت خیلی شبیه منه و ای کاشک بیشتر مینوشتی
ممنون عزیزم💗
فوق العاده بود
اگه میتونی فصل ۲ رو هم بنویس
ممنون
فصل ۲رو نمی نویسم ولی داستان جدیدم در برسی هست
وای داستانت خیلی زیبا بود😍👌
ممنون 😇💙
داستان جدیدم در برسی هست اگر دوست داشتی وقتی منتشر شد بخون
حتما خیلی عالی مینویسی😘👍
لطف داری😘💗
ممنون از کسانی که تست را لایک کردند ❤💋
عزیزم داستان نویسیت خیلی خوبه اما بهتره یه خورده هیجانش رو بیشتر کنی
به هر حال اگه داستان جدیدی نوشتی من حتما میخونمش😊
ممنون❤
سلام
وای خیلی قشنگ آخرش تموم شد
داستان منم میخونی ؟
عالی بود❤️
به داستان دیگه رو شروع کن اگه میتونی
سلام
بله حتما می خونم
ببینم چی میشه شاید بنویسم آخه درس دارم ولی اگر وقت آزاد داشتم حتما مینویسم
خیلی خوب بود کاش میشد تبدیلش کرد به فیلم سینمایی
ممنون 😇
خیلی خوب بود اما حیف که کم بود
به تست های منم سر بزن و نظربده لطفا
بازم میگم داستان خیلی جالبی بود 😍
ممنون عزیزم❤💙💚💛💜
به تست خودشناسیت نظر دادم عزیزم.😘😘
مرسی😘🌹