
&-&.آ فیلیکس خیلی داشت سوال پیچم میکرد منم باید یه جوری میپیچوندمش که موفقم شدم .. خب بریم با خانواده من و خود من اشنا بشیم. من ادرین هستم و ۱۸ سالمه و توی یه تصادف مادرمو از دست دادم پدرمم المانه و اصلا خبری از من نمیگیره انقار نه انقار من پسرشم. من تک فرزندم و پیش عمو آریان و زن عمو الیس زندگی میکنم اونا یک پسر به نام فیلیکس دارن ما تو شهر زیبای مارسی زندگی میکنیم . مادرم اون موقع که بود من زندگی شادی داشتم اما الان که اینجام نمیگم که شاد نیستم هستم ولی اون موقع ما توی پاریس زندگی میکردیم . من اونجا به دنیا چشم باز کرده ام . حتما الان براتون سواله که من عاشق هم شدم؟؟ (اصلا هم برام سوال نبود به قول مرینت از خود راضی) خب اره اون موقع که تو پاریس بودم یه دختر بود اسمش ازیتا بود خیلی خوشگل بود الانم بیشتر از اینکه میرم پیش دوستم مرینت و نینو خوشحالم چونکه میتونم آزیتا رو پیدا کنم . اون موهای مشکی کوتاهی داره و رنگ چشاش مشکیه و رنگ پوستشم سبزست خیلی خوشگله و معمولا لباسای کوتاه میپوشه اولین برخوردمون خیلی خوب بود «««««««««««««««««««««««««««««««« داشتم تو خیابون قدم میزدم که دیدم چند تا پسر مزاحم یه دختر خوشگل شدن منم حس قهرمانانه بهم دست داد و رفتم برای نجات . (ابر قهرمان ادرین وارد میشود) «از زبان آزیتا» داشتم از دست چند تا پسر در میرفتم که دورمو محاصره کرده بودن نمیتونستم فرار کنم چشامو بستم و نشستم زمین به امید اینکه نجات پیدا کنم یهو صدای کتک کاری شنیدم چشامو اروم باز کردم دیدم وایی یه پسر خوشتیپ به نجاتم اومده خیلیی خوشحال شدم . خدایا شکرت
• خانم حالتون خوبه -به لطف شما بله •خوب نیست اینطوری تنها بیرون میگردین همیشه که من نیستم نجاتتون بدم . -دستتون درد نکنه ولی اونش به خودم مربوطه •خواهش میکنم کاری نکردم که •بفرمایید برسونمتون - اخه تو زحمت میوفتین •نه چه زحمتی بفرمایید - امم ماشینتون کو؟ •خب.راستش من پیاده اومدم اما میتونم تاکسی بگیرم - خب من خودم ماشین دارم چرا نمیاین با ماشین من برونین؟ •واقعا؟ چه خوب پس بریم &-&.آ سوار ماشینش شدیم و من روندم تو راه کلی گفتیم و خندیدیم و شمارشو گرفتم و بعدشم جلو خونمون پیاده شدم و رفتم .بعد از اون روز کلی همو دیدیم و کم کم عاشق هم شدیم تا اینکه مامان مرد و من مجبور شدم از پاریس بیام مارسی تا پیش عمومزندگی کنم . »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»» تا الانشم که اتفاقاتو خودتون میدونید. عمو اریانم تو این چند سالی که پیشش بودم نتونسته جای خالی پدرمو پر کنه اما کمتر از پدر هم برام مایه نزاشته ، زن عمو الیسم خیلی باهام خوب رفتار میکنه در کل خاتوادمودوست دارم.فقط یکم فیلیکس رو مخمه که اونم حل میشه کم کم. چمدونمم که بستم وسایلمم جمع کردم . حالا یکم خوای میچسپه رفتم رو تختم دراز کشیدم که بلافاصله چشام گرم شد و خوابم برد..... بیدار که شدم اولین کاری که کردم این بود که رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم و رفتم واسه شام »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»» ^_^.م گوشیمو روشن کردم دیدم یا خدا ۱۱ تا تماس بی پاسخ فقط ۵ تاشون از لوکا بود ۵ تاشونم الکس اون یه دونه هم ادرین بود .. چیکارم داشته ؟ حتما کار مهمی بوده بهش زنگم میزنم که خاموشه ولش کن اگه کار داسته باشه بعدا زنگ میزنه پاشدم سوار ماشین شدم و رفتم به سمت خونه حتما الکس و لوکا خفم میکنن از شدت خستگی و خواب آلودگی با اینکه پشت فرمون بودم چشام گرم شد و خوابیدم
°_°.ل مرینت خیلی وقته رفته بیرون خبری ازش نیست هرچی هم گوشیشو میگیرم ور نمیداره..خدایا بلایی سرش نیومده باشه .. همینطور که تو فکر بودم که مرینت زنگ زد +الو سلام - سلام مرینت خوبی؟ + از بیمارستان تماس میگیرم - مرینت چش شده + تصادف کردند سریع خودتونو برسونید به بیمارستان..... - باش اومدم . °_°.ل سریع دویدم و لباسمو عوض کردم و رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم بیمارستان . - ببخشید مرینت دوپنگ چنگ کجاست؟ + انتهای راهرو دست راست اتاق ۳۴ - ممنون .. سریع دویدم و خواستم که برم تو اتاق یکی مانعم شد. یک پسری با قد بلند و موهای طلایی بود . - اقا شما کی هستید؟ + من آدرینم تو راه که داشتم میومدم دیدم مرینت تصادف کرده رسوندمش بیمارستان.. &-&.آ شامو که خوردم رفتم خوابیدم فردا صبح پرواز داشتم . این پرواز سه تا خوبی داشت واسه من اولیش این بود که، از شر فیلیکس خلاص میشم دومیش این بود که، میرم پیش دوستام از جمله مرینت و سومیشم که میدونید دیگه آزیتا رو پیدا میکنم صبح که شد وسایلامو گزاشتم تو ماشین و راننده منو رسوند فرودگاه . بالاخره بعد از دو ، سه ساعت راه رسیدیم پاریس .. گوشیمو و ورداشتمو شماره ی مرینتو گرفتم اما گوشیش خاموش بود حتما کار مهمی داشته.. یه تاکسی گرفتم و ادرس بهش دادم تا بره سمت خونه ای که عمو اریان برام اماده کرده بود . ناگهان تو راه متوجه ی یه تصادف وحشتناک شدم کسی هم زنگ نزده بودن بیان کمکش پیاده شدم رفتم جلو دیدم یا خدا مرینته پس بگو چرا گوشیش خاموش بوده ژریع زنگ زدماورژانس اومد و سریع بردیمش بیمارستان گوشیشو پرستارا گرفتن و به یکی زنگ زدن تا بیاد و مرینتو بردن اتاق عمل. بعد که آوردنش بیرون بردنش تو ICU دکتر نزاشت برم ببینمش گفتش باید استراحت کنه .. نشستم رو نیمکت بیمارستان که دیدم یه پسری با موهای ابی میخواست بره تو اتاق که جلوشو گرفتم.
°_°.ل مرینت خیلی وقته رفته بیرون خبری ازش نیست هرچی هم گوشیشو میگیرم ور نمیداره..خدایا بلایی سرش نیومده باشه .. همینطور که تو فکر بودم که مرینت زنگ زد +الو سلام - سلام مرینت خوبی؟ + از بیمارستان تماس میگیرم - مرینت چش شده + تصادف کردند سریع خودتونو برسونید به بیمارستان..... - باش اومدم . °_°.ل سریع دویدم و لباسمو عوض کردم و رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم بیمارستان . - ببخشید مرینت دوپنگ چنگ کجاست؟ + انتهای راهرو دست راست اتاق ۳۴ - ممنون .. سریع دویدم و خواستم که برم تو اتاق یکی مانعم شد. یک پسری با قد بلند و موهای طلایی بود . - اقا شما کی هستید؟ + من آدرینم تو راه که داشتم میومدم دیدم مرینت تصادف کرده رسوندمش بیمارستان.. &-&.آ شامو که خوردم رفتم خوابیدم فردا صبح پرواز داشتم . این پرواز سه تا خوبی داشت واسه من اولیش این بود که، از شر فیلیکس خلاص میشم دومیش این بود که، میرم پیش دوستام از جمله مرینت و سومیشم که میدونید دیگه آزیتا رو پیدا میکنم صبح که شد وسایلامو گزاشتم تو ماشین و راننده منو رسوند فرودگاه . بالاخره بعد از دو ، سه ساعت راه رسیدیم پاریس .. گوشیمو و ورداشتمو شماره ی مرینتو گرفتم اما گوشیش خاموش بود حتما کار مهمی داشته.. یه تاکسی گرفتم و ادرس بهش دادم تا بره سمت خونه ای که عمو اریان برام اماده کرده بود . ناگهان تو راه متوجه ی یه تصادف وحشتناک شدم کسی هم زنگ نزده بودن بیان کمکش پیاده شدم رفتم جلو دیدم یا خدا مرینته پس بگو چرا گوشیش خاموش بوده ژریع زنگ زدماورژانس اومد و سریع بردیمش بیمارستان گوشیشو پرستارا گرفتن و به یکی زنگ زدن تا بیاد و مرینتو بردن اتاق عمل. بعد که آوردنش بیرون بردنش تو ICU دکتر نزاشت برم ببینمش گفتش باید استراحت کنه .. نشستم رو نیمکت بیمارستان که دیدم یه پسری با موهای ابی میخواست بره تو اتاق که جلوشو گرفتم.
# - اقا شما کی هستید؟ + من تو راه که داشتم میومدم دیدم مرینت تصادف کرده رسوندمش بیمارستان.. - دستتون درد نکنه ، مگه شما مرینت رو میشناسید؟ + بله . وقتی تو مارسی بود با هم اشنا شدیم ..شما برادرشین؟ - نه من دوستشم + ادرین هستم - لوکا + خوشبختم - همچنین &-&.آ مشغول صحبت با لوکا بودم که دکتر اومد سریع دویدیم سمتش و حال مرینتو پرسیدیم.. ا.اقای دکتر مرینت حالش چطوره؟ د.فعلا نمیتونم چیزی بگم باید وایسیم به هوش بیاد. ل.دکتر به هوش که میاد؟. د. باید صبر کرد و دید &-&.آ یهو لوکا کنترلشو از دست داد و شلوغ بازی در اوردکه از بیمارستان بیرونش کردن منم گفتم نگران نباش من پیششم ،قشنگ معلوم بود که مرینتو دوست داره . بعد از چند دقیقه دکتر اجازه داد برم دیدنش هنوز به هوش نیومده بود رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم: مرینت بیدار شو تو نباید چیزیت شه..ببین من اومدم پاریس میتونی راحت کتکم بزنی پاشو قوی باش مرینت . بیدار شو با ناراحتی پوفی کشیدم که صدای ضعیفی رو شنیدم .. +ادرین! - م..مرینت تو به هوش اومدی؟ + من کجام؟ اینجا کجاست؟ - تو الان تو بیمارستانی تصادف کرده بودی . + تو اینجا چیکار میکنی؟ - خب زنگ زده بودم همینو بهت بگم که میام پاریس حالا بعدا مفصل حرف میزنیم بزار برم بگم لوکا بیاد اونم نگرانته. - نه لوکا نگو بیاد نمیتونم تو چشاش نگا کنم خواهش میکنم + باشه ، اما نگرانته - ادرین خواهش میکنم + باشه تو بخواب استراحت کن من پیشتم - ممنون
&-&.آ برام عجیب بود اینکه چرا مرینت نخواست لوکا رو ببینه اما من نمیتونستم نگرانیشو ببینم برای همین رفتم تو حیاط بیمارستان پیش لوکا قشنگ حالش آشفته بود. تا منو دید سریع از جا پرید و هی میپرسید مرینتحالش چطوره؟ دکتر چی گفت؟ گزاشتن ببینیش؟ +اروم باش اره رفتم دیدمش به هوش اومده بود اما خیلی انقار بد تصادف کرده بود داره استراحت میکنه -خداروشکر پس منمیرم ببینمش + نه نرو گفتش نمیخواد کسیو ببینه - کسیو یا فقط منو ؟ با من صادق باش کیو نمیخواد ببینه من؟ +خب راستش گفتش نمیتونه تو چشات نگاه کنه بعدم الان نگهبانا بیرونت کردن نمیزارن بری تو -باشه . + کجا میری؟ - میرم خونه &-&.آ باخودم گفتم خیت کاشتی پسر قشنگ عصبی شده بود و سریع هم رفت منم دوباره برگشتم پیش مرینت هنوز خواب بود منم سرمو تکیه دادم به صندلی و خوابیدم. وقتی که بیدار شدم مرینت هنوز خواب بود ،چقدر میخوابه دو،سه بار صداش کردم اما جواب نداد یکم نگران شدم سریع دویدم و پرستارارو صدا زدم اونا هم که چیزی نمیگفتن فقط دیدم قلبش وایستاد . دکتر و پرستارا سریع بهش شوک وارد کردن هی اندازشو میبردن بالاتر اما جواب نمیداد ... دیگه اشکم در اومده بود...مرینت زود باش ،مرینت تو نباید چیزیت بشه ^_^.م نزاشتم لوکا بیاد دیدم چونکه نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم و اینکه دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه برای همین به ادرین گفتم نگه بیاد دیدنم ....از بس خسته بودم خوابیدم سرم خیلی شدید درد میکرد احساس بدی داشتم برای همین چشامو بستم تا بهتر شم........... &-&.آ دکترا همینطور بهش شوکمیدادن اما اون وضعیتش خیلی بد بود گریم شدت گرفته بود مرینت برام مهم بود و از دست دادنش عذابم میداد دیگه چه به سر لوکا میومد .. دکترا گزاشتن رو ۵۰۰ و یه بار دیگه بهش شوک دادن خدا خدا میکردم که ضربانش برگرده که برگشت . خیلی خوشحال شدم . خدایا شکرت*
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سکته رو زدیم قشنگ
عالییییی بود
میتونم بپرسم اسمت چیه و کلاس چندمی؟
اسمم نیتا کلاس نهم
من روژانم کلاس هفتم
اهل کجایی
اها چهارمحال
اهواز. خوزستان😁
انی مجایییی ؟
😐 کجام توی امتحاناتمم سختا شروع شدن
تموم نشده هنوز ؟( مال ما هم تموم نشده 😂😂)
اسمم نیتا انی اسم خواهرمه 😐😐
عالی عالی پارت بعد
پارت بعد😨🤯
عالی
خیلی قشنگ بود
عاایییییییییییییییی بود