
ناظر منتشر کن😁❤ناظر منتشر کن😁❤ناظر منتشر کن😁❤ناظر منتشر کن😁❤
Marinet❤ : روی مبل نشسته بودم..آدرین دستم رو با باند بسته بود و خودش رفته بود دستش رو بشوره...اما من هیچ دردی حس نمیکردم...چرا؟! به هر حال زخمی شده بود...نمیدونم...شایدم دیگه خنثی شدم...به زندگی...به خودم...به همه چی..! غرق توی افکارم، با صداش به خودم اومدم...آدرین: اینا کین؟....تابلویی که توی دستش بود رو نگاه کردم...خیلی عصبی شدم...با سرعت بلند شدم رفتم سمتش..تابلو رو با شتاب ازش کشیدم...متعجب نگاهم کرد..آدرین: چی شده؟..... عصبی گفتم: باید همه چیز رو توضیح بدم؟....سرش رو به معنی ممتنع تکون داد.. پوفی کشیدم: خانوادمن! این پدرمه! اینم مادرم! اینم....اینم منم..!........آدرین: الان کجان؟....فوری جواب دادم: رفتن! دیگه نیستن! یعنی.....قطره اشکم رو..قورت دادم..!.......ادامه دادم: ترکم کردن!........آدرین: اوه..من واقعا متاسفم..! چرا؟! / مرینت: چمیدونم....لابد به اندازه کافی خوشگل نبودم! شایدم....دوسم نداشتن...! فقط یادمه...از ۶ سالگی تو این خونه بودم..! / آدرین: تو که گفتی از ۱۰ سالگی؟ / مرینت: از ۱۰ سالگی تنها بودم...قبلش یه نفر پیشم بود..! ولی خیلی کوچیک بودم! یادم نمیاد..! / آدرین: پس برای همین...دزدی میکردی؟ / مرینت: هیچکس دلش نمیخواد دزد باشه...! من مجبور بودم..... / آدرین: چه بد...! / مرینت: مهم نیست..! من دیگه نمیخوامشون...! هرچند...فکر نکنم روزی برگردن..! یا حتی من رو بشناسن! / آدرین: منم از پدر و مادرم خیر چندانی ندیدم..! / تابلو رو پشت به دیوار روی میز گذاشتم...منتظر ادامه حرفش شدم.... آدرین: از وقتی کوچیک بودم، پدرم همیشه کار میکرد و توجه زیادی به من نداشت...مادرم هم همینطور....همش به فکر طراحی مد بودن..! از اول من رو گذاشتن مدرسه شبانه روزی....! وقتی یکم بزرگتر شدم، از طریق آشناهای پدرم، منتقلم کردن اینجا....
۱۷ سالم که بود....اینجا آموزش دیدم....بعد ۲ سال قبول شدم و تونستم پلیس بشم....اما چون سنم کم بود..، پارتی های پدرم بهم کمک کردن که قبول بشم..... / مرینت: پس من تنها کسی نیستم که تنهاست! / ادرین: نه...نیستی!...... / مرینت: حالا اونا کجان؟ / آدرین: لندن! بعد اینکه من رو فرستادن پاریس، خودشون رفتن لندن تا در شغلشون پیشرفت کنن...... / مرینت: حداقل میدونی کجان....و میدونی هستن! من چی؟ حتی اسم هاشونم درست یادم نمیاد! / آدرین: نگران نباش موش کوچولو...! درست میشه...! / از حرفش خندم گرفت.... چی درست میشه؟ چجوری؟ نگاهی بهش کردم....دستش رو کشیدم و بردمش روی مبل نشوندمش.....خودش رو یکم جمع و جور کرد..... مرینت: خوابت نمیاد؟ / ادرین: یکم / مرینت: ببخشید عصبی شدم...آخه میدونی...بابت اتفاق تلخ زندگیم، کم تحمل شدم و زود عصبی میشم..... / آدرین: عیبی نداره موش کوچولو.../ نگاهی به ساعت انداختم... ۷ صبح بود! تمام شب بیدار موندیم..! افتاب طلوع کرده بود....وای.! باورم نمیشه انقدر بیدار موندم.....! یهو زنگ موبایل ادرین دوباره به صدا در اومد.....شماره رو دید....اخمی معناداری کرد...گوشی رو قطع کرد... خاموشش کرد و سیمکارت رو دراورد.... خنده ای کرد و گفت: پدرم منو میکشه / لبخند زدم...نمیدونستم چه جوابی باید بدم.... «زینگ زینگ» مث فنر از جا پریدیم.... آدرین: منتظر کسی بودی؟ / مرینت: نه...! / با تردید رفتم سمت در... آدرین: ممکنه مامور ها باشن! / مرینت: امکان نداره اینجا رو پیدا کنن....!
Adrian💚 : نکنه واقعا پیدامون کردن؟! شایدم تعقیبمون کردن....! اگه پدرم باشه چی..؟! وای...گند زدی آدرین! گند زدی..! مرینت رفت پشت در وایساد و اروم گفت: کوکو؟ / شخص پشت در: کوکی کوکو / مرینت لبخند زد....تعجب کردم..! چرا چرت و پرت میگه؟ قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم، در رو باز کرد...... مرینت: سلااام کیمممم..! / کیم: مرینت! وای دختر تو کجا بودی!؟ / چند ثانیه نگذشته بود که چند نفر ریختن تو خونه....مرینت با تک تکشون حال و احوال کرد.....ادمای عجیبی بودن....چشم اون پسری که مرینت "کیم" صداش میکرد، به من افتاد...با صدای بلند داد زد: بچه ها بریممم..!.....دست مرینت رو گرفت و کشید...اما مرینت باهاش نرفت.... الکس: مرینت! این همون پلیسه نیست؟ اینحا چیکار میکنه..؟ / مرینت: اروم باشین توضیح میدم...! خطری نداره..! / یکی از پسرها که مرینت "ایوان" صداش میکرد، بی توجه به حرف مرینت، به سمت من حجوم آورد، مرینت جیغ کشید: نه ایوان صبر کن!......ایوان اومد سمتم و یقه ام رو گرفت...... ایوان: بگو ببینم آقای پلیس اینجا چه غلطی میکردی؟ دوستاتم آوردی؟ / آدرین: نه..نه...گوش کن...اینطوری که فکر میکنی نیست...! / ایوان: عه؟ پس چطوریه؟! میخواستی ابجی مارو ببری؟؟؟ / ابجی؟ چی داره میگه؟ مگه مرینت نگفت تنهاست! صدای جیغ مرینت که سعی داشت از دستشون در بره گوشم رو خراش داد: ولش کن ایوان!! / پسره هیکلی بود...حریفش بودم اما....کاری نکردم....باید ثابت میکردم که قضیه اونطوری که فکر میکنه نیست.....! من رو کشید سمت خودش و بعد هلم داد و کوبوند به دیوار......پخش زمین شدم....!
دست و پام یکمی درد گرفت.....اومد سمتم....مشتش رو سمتم گرفت...دستم رو روی صورتم گذاشتم و چشم هام رو بستم....اما چیزی بهم نخورد.....چشم هامو که باز کردم، دیدم مرینت از پشت دست ایوان رو گرفته....دستش رو پیچوند و به پشت خوابوندش رو زمین....واوو! این دختر ازین کارام بلده! عجب! مکالمه ریزی تو همون حالت بینشون صورت گرفت....اما من چیزی نشنیدم....بقیشون هم وایساده بودن...گاهی با شک به من نگاه میکردن....بالاخره مرینت از روی ایوان بلند شد......اشاره ای به بقیه کردن.....کیم اومد سمت من.....فکر کردم الان کتک میخورم....اما دستش رو سمتم دراز کرد.....گرفتمش و بلند شدم....همونطور که لباسم رو میتکوندم، یه دختر با موهای طلایی که رگه ای از صورتی قاطیش بود، با کلاه خاصی اومد سمتم، با توجه به رنگ موهاش، یکمی شبیه من بود..... زویی: حالت خوبه اقا پسر؟ / لبخندی زدم و گفتم: اره اره....خوبم..! ممنون بانوی جوان! (خاک تو سرت آدرین😐) / با حرفم خندید.....چند نفر دیگه هم اومدن.....دختری که رنگ پوستش تقریلا تیره بود و عینک به چشم داشت، اومد سمتم! عجب کیس مناسبی واسه نینو! (شتتتت😐😂) آلیا: بهتره زود بهش اعتماد نکنی زویی! / زویی: بیخیال آلیا ببین چقدر مظلومه! / یه پسر عینکی که به نظر خیلی باهوش میومد، عینکش رو صاف کرد و گفت.... مکس: طبق محاسبات من، ۷۵ درصد احتمالش هست که بهمون نارو بزنه / مرینت: بس کنید بچه ها...! اون جونم رو نجات داده...! میدونم نگران من هستید، ممنون! ولی اون حسن نیتش رو بهم ثابت کرده.....! / آلیا درگوشش چیزی گفت و بلند خندید..! مرینت هم چشم غره ای بهش رفت..... دختری با موهای بلند و مشکی و چشمای درشت گفت...جولیکا: خب مرینت....دوست جدیدت رو معرفی نمیکنی؟ / دختر دیگه ای گفت... میلن: بی صبرانه میخوام با این خوشتیب آشنا بشم! / مرینت اومد سمت من....با بی حوصلگی گفت: اسمش ادرینه...! دیشب که میرفتم دزدی بانک......... / و تمام قضیه رو مو یه مو تعریف کرد....... دوستاش مات و مبهوت نگاهش میکردن.... / میلن: یعنی یه پلیس از دست پلیس ها نجاتت داد؟ / الکس: یعنی خاک تو سرت نتونستی یه بانک بزنی😐 / ایوان: من رو ببخش....زود قضاوت کردم...! / کیم: ابجی مارو اذیت که نکردی؟ / خندیدم و گفتم: بهتره بگین اون منو اذیت کرد.... / میلن چشم غره ای به مرینت رفت و روبه من گفت: اره عادتشه کلا فقط بلده حرص بده...!
Marinet❤ : پای میلن رو لغد کردم...آلیا و زویی و جولیکا جوری خندیدن که ۱ متر پریدم هوا! وقتی یکمی ساکت شد، ادرین گفت: خب مرینت! حالا تو نمیخوای اینارو به من معرفی کنی..؟و اینکه چرا ابجی صدات میکنن؟! ........ مرینت: خب....اینا دوستامن! ما معمولا گروهی کار میکنیم! اون مکس، اون الکس، جولیکا، زویی، آلیا، میلن، ایوان و کیم هستن..! قضیه ابجی هم اینه که....خب.......من ابجی واقعیشون نیستم....اما ابحی صدام میکن..... ....... خودم رو کشیدم و زیر گوشش ادامه دادم: یجورایی میشه گفت چون به هیچ پسری پا نمیدم، و بوی فرند ندارم، ابجی صدام میکنن....با حرفم تعجب کرد....خندید.....بعد با صدای بلندگفت: خیلی خب! خوشبختم دوستان! همونطور که مرینت بانو گفتن، من ادرین هستم! آدرین آگراست! یه پلیسم...! و خب قصد دارم به ابجیتون کمک کنم....!..ً......از حرفی که زد، لبخندم تا بناگوش باز شد....اما کنترلش کردم....اون...اون به من گفت «مرینت بانو»...! وجدان درونم یهو گفت: خفه شو مرینت چت شده؟ / مری: هیچی....فقط کسی تا حالا اینحوری صدام نکرده بود.. / وجی: توهم که بدت اومد / مری: خفه میشی یا خفت کنم وجی جان؟ / وجی: باشه...! / بعد از اینکه خود درگیریم با وجدانم تموم شد، بچه هارو نشوندم روی مبل تا چایی بخوریم......باورم نمیشد، آدرین باهاشون حسابی رفیق شده بود!
نمد کجا بودیم😐😂)) Marinet❤ : نشوندمشون روی مبل و رفتم تو آشپزخونه که یه چایی چیزی بیارم.....آدرین خیلی راحت با دوستام گرم گرفته بود و با ذوق خاصی باهاشون حرف میزد...اونام گوش میکردن....کابینت هارو دونه دونه باز میکردم و دنبال قوطی چای میگشتم...بالاخره پیداش کردم...ریختمش تو قوری و رفتم سراغ کتری...کتری رو زیر اب گرفتم....ولی یادم رفت...کلا حواسم پرت شد.....محو اون شده بودم......یهو حس کردم یه نفر شیر اب رو بست.... آلیا: انقدر حواست پرته که کل آشپزخونه رو آب برداشت...میبینم که محو یه نفر شدی😎😂......سری لبخندم رو جمع کردم و با تته پته گفتم: ن...نه بابا...من چیکار به کار اون دارم آخه.... ..... خواست چیزی بگه که زویی و جولیکا از پشتش دراومدن...... جولیکا: خیلی بهم میاین😁 / یکی زدم تو سر جولیکا: خفه شو😑...... زویی: دیوانه ای اگه تورش نکنی به خدا.. / مرینت: دیوونه ها....برین بیرون ببینم..... / باصدای بلند خندیدن و رفتن.....سینی رو گرفتم و بردم گذاشتم روی میز......آدرین: ممنون مرینت بانوو / مرینت: میشه همون موش کوچولو صدام کنی جوجه خروس؟! / آدرین: باشه موش کوچولو😂 / خودم رو جمع و جور کردم......هرکی یه لیوان برداشت که بخوره..... میلن: خب نقشتون چیه؟ / مرینت: منظور؟ / جولیکا: چطوری قراره فرار کنین؟ / آدرین: نه ما فرار نمیکنیم....ما دنبال مدرکیم....که ثابت کنیم مری بی گناهه / کیم مشکوکانه به آدرین نگاه کرد: و تو....چرا میخوای بهش کمک کنی؟ / آدرین به تته پته افتاد....دست و پاش رو گم کرد و گفت: چون....امم...چیزه....چون وظیفمه! (خاک دو عالم تو سرت😐😂) کیم خیلی بهش مشکوک بود....نمیدونم چرا.....و اینم نمیدونم که چرا من بهش اعتماد داشتم....شابد چون....لحظه اولی که دیدمش، آرامش خاصی گرفتم......!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جر خوردم از بس خندیدم سر موش کوچولو و جوجه خروس و شعر آخر خدا لعنتت گنه شاعرم که هستی لعنتی😐😂شوخی کردم عالی
عالی آجی
فقط اونجایی که آدرین گفت عجب کیس مناسبی واسه نینو😂😂😐💔
شعرت عالی بود
عالیییییییی
مرسییی😁😍❤
❤
بعدییییییی تروخدااااااا بعدیییییی رو بزار😢😢😢😢😢😢
چشم میزارم😅❤
مرسیی❤❤
خیلی عالی بود❣
بعدی زود بزار مثل ایندفه دیر نزاری
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
مرسی😊❤
چشم زود میزارم😉💜 البته ناظر ها منتشر نمیکنن نمد چرا😕💖💖
محشر بود اجو🤩🤩😍🤩😗😘🤩😍😍😘😘😘😀😃😃😃😀😃😃😃
میسی اجی😍😄❤
اجی پارتم بعدیم نمیاد چیکار کنم ۱۲ روزه که نیومده ؟؟؟
شوخی میکنی؟!😐
خب ببین تو دفترچه یادداشت کپی پیس کن بعد دوباره تست بساز😊
داستان منم اینجوری شد دوباره تست ساختم😁
آخه تو تستچی کپی نمیشه
میشه کامل توضیح بدی
دیگ منتشر شد که😐😂
ولی اجو جون من پارت بعدو زود بزار😁❤
چشم قربان😍😍😙😙
اجی اگه سرت خلوته که شاید نباشه پرت بعدی این داستان رو زودی بزار لطفا😢
چشم اجو میزارم😁❤
این شعر که مال اون دوتا برادر بود که یکی کار می کردی اون یکی خدمت😂
ای شکم خیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دوتا(چیزیه که توی کتاب نوشته😀)
اره میدونم خودم😐😂
یکمی تغییرش دادم😂 به نظر خودم مال من ازمال سعدی خیلی مفهمی تر و آموزنده تره😐😂😂
بلی بلی آموزنده تر 😁😂
عالیییییییییی
مرسییی😉❤❤