روز تصادف. همان طور که با یوکایزن که بقیه بهش میگن یو چان آشنا شدین خوب هیچی درباره ی تصادف میگم:یک روز یوچان از خواب بیدار شد که دید مادر پدرش دارن باهم حرف میزنن پاشد و رفت دست و صورتش رو شست و رفت پیش پدر و مادرش که ببینه درباره ی چی میگن و میخندن که مادرش روبه یوچان کرد و گفت خوب قشنگم برو آماده شو بریم خونه ی برادرت🙂یوچان چون از برادرش متنفر بود توی ذهنش دنبال یه بهونه گشت برای همین گفت مادر جون من باید برم وسایل نینجایی ام رو تمیز کنم و تمرین کنم وگرنه باهاتون میامدم😉مادر یوچان یه لبخند شیرین زد و گفت اشکالی نداره پس ما میریم شبم بر میگردیم البته ظهر برای شام یکم برنج گذاشتم توی یخچال از اون بخور شب برادرت میاد دنبالت باشه😘یوچان به زور یه لبخند زد و گفت باشه😊
نظرات بازدیدکنندگان (0)