
ناظر عزیز لطفا بگذارش روی صفحه اصلی ؛)
پسرک در کنجی از رویاهای دیرینش شناور بود... لبخند میزد ، لبخندی از جنس یک بی گناه، از جنس نیاز به بالا رفتن و ازادی، برای فرار از حادثه اطرافش، فقط به اسمان میکرد، ستاره ها ازش دور بودند..تنها او بود که فقط با چشمهای باز به بالایش چشم دوخته بود، به سیاهی شب و الماس های طلایی چشمک زنش، اما... اما حیف که نمیتوانست ان تیله های ستاره ای اش را به مادر خفته بر زمینش، قرض بدهد، مادرش کنارش بود، اما روحش درون ان ستارگان بهش لبخند میزد ... با صدای قدمی که به سوی او بر داشته میشد ، نگاه لرزانش را به طرفی دیگر داد، چیزی نمانده بود که سرنوشت اوهم به خانواده اش گرفتار شود، میدانست، قبول داشت.. که باید میرفت و دیگر دست از پرسه زدن و بازی های بچگانه اش، خنده های از ته قلبش به شیرینی عسلش ، احساساتش، خاطرات اندوهبار ،یا لبریز از خنده هایی که اوای حیات خانواده اش بودند ، روحش، و حتی جسمش را ترک میکرد...و تبدیل میشد به امثال جسم های خفته اش که در اطرافش حلقه زده بود، و رز های قرمز انها، که در اطرافشان بر زمین سرد ، یخ بسته بود. دیگر وقت رفتن پسرک بود، منتظر ماند... او نزدیک تر شد، لبخندی از جنس خداحافظی که چشمهای قرمزش بیشتر بدرقه اش میکردند به پسرک زد... _مطمئنی تصمیم به رفتنی بچه جون؟...
چشمان پسر بیش از قبل براق و تر گردید، چانه اش شروع به لرزیدن کرد ولی درک این رو داشت که اشکهایش نباید عازم گونه هایش بشوند، این همیشه حرف مادرش بود: «مرد که گریه نمیکنه! »...لبان مرد از هم فاصله گرفت تا کلمه ای روانه گوشش شود: از اونجایی که تو اخرینشون هستی.. حیفه که ولت کنم! خوب بخوابی ... پسرک انقدر لبانش را برهم فشار داده بود که رنگ گچ به خود گرفته بودند،،، تیله های اسمانی اش به رنگ شب، برهم نشستند با افتادنش، گرد های زمین خاکی بر هوا معلق شـ......... _خب دیگه بستته.. با گرفتن کتاب توسط پسر نگاه پر خشم دختر به رویش برگردودنه شد +کِنــــــــــی !! بدش به مننن... پسرک ابرویی بالا انداخت و رو کتاب رو بیشتر به سمت بالا گرفت و به تلاش های دختر که در حال دست و پا زدن برای گرفتن کتاب بود میخندید +بدشش به من زرافهههه!!! ..._ببینم اینجا چی داریم؟ هوم؟ گاددد تو گریه کردی!! میگم چرا انقدر همش فریاد میزدی؟... +فکر نمیکنی زیادی داری تو کار بزرگترت فضولی میکنی؟؟ بده من اون کتابو تا دستتو قلم نکردممم!!!.. _مگه من از تو بزرگتر نبودم؟؟ پسر توی فکر فرورفت که دختر بیشتر غرید: هیی! کدوم الاغی گفته از من بزرگتری؟.. _تو... +خیلی نامردیییی!! ..
پسر خنده ای کردو نگاهی به کتاب انداخت و جهتش رو تغییر داد که سبب افتادن دختر بر زمین شد _پوزششش!! ... دختر که دست به کمر از درد مینالید گفت:اون پوزش بخوره تو سرتتت...آخخخ...بی فانوس ناقصم کردی!!! ... _من موندم تو این کتاب ترسناکه رو برای چی میخونی... +که شجاع تر از...آخ... قبل بشم... _اوکی ولی هر دفعه که تو ماموریتا غش کردی من اومدم جمت کردم، خیلی خوش شانس بودی که ایندفعه بیهوش نشدی!! ... +وظیفه یه بردار کوچیکتر همینه!! باید هم بکنی و خواهی کرد یونو؟؟ ... دختر نیشخندی زد و منتظر نگاهش کرد که پسر دید رو به رویش رو از صفحه هایی که در حال ورق زدن بود گرفتو به دختر داد:اتفاقا نکته جالب همین جاست! از اونجایی که بلا نسبت خودم مغزت پیچ و مهره کم داره ، فعلا بهت چیزی نمیگم که بری یه سر به جعبه ابزارت بزنی. خب جَوِخیلی خوبی بود، من از حضورتون مرخص میشم. ... دختر سری تکون داد: اوکی جو خوب بود دیگه؟ یه جوی بهت نشووووونننننن بدممممممم!!...دختر بدنبال کنی دوید و پسر کتاب رو رها کرد به طرف بیرون از اتاق دوید.. +صبر کن ببینممم، وایسااا، کاریت ندارمم فقط وایسااا!! ، کنی زبونش رو بیرون اورد و انگشت وسطش رو به رویش گرفت:گربه وحشی...خشم دختر دوباره برانگیخت فریادش بیشتر در اومد، مدت ها گذشته بود ولی اون دو هنوز مثل موش و گربه توی حیاط دنبال هم میکردن... +کنی یه دقیقه وایسا... دنده هام خورد شد... عاخخخ... کنی دست از دویدن بر نداشت و از درخت بالا رفت...

دختر که روی چمنزار افتاده بود ، سری چرخوند به درخت پشتش نگاهی انداخت:اقازاده اونجا راحتن؟؟ زرافه که بودی، گربه هم شدی ، الانم که مثل سوسک اون تو پناه بردی ، دست کم از باغ وحش نداری!! کنی پز خندی زد و با دستاش از شاخه های در خت خودش رو نگه داشت، قیافه دختر دوباره خندان شد:عههههه! چه میمون باحالییییی!!... کنی گفت:فکر نکن با این حرفات چیزی از ارزش طلاییم کم بشه! حتی یک درصد هم احتمال.... ♧چرا تو مثل میمونا از درخت اویزونی؟.... فک کنی بر زمین چسبید، دختر درحالی که روی زمین دراز کشیده بود ، غلطی خورد و ارنجش رو روی چمنزار قرار داد ، با گرفتن کف دستانش جلوی دهنش سعی داشت خنده ی فورانیش رو ازاد نکنه:ایول ماریاااا ،باریکلا قهوه ایش کردی... دختر مو بور درحالی که نامه ای در دست داشت و چهره و کلافه مانندش رو به رو رخشون کشیده بود گفت: بیچاره شدیم... نگاه اون دو بیشتر رویش متمرکز شد، کنی که همچنان از درخت اویزون بود و قیافش هیج احساسی رو منتقل نمیکرد گفت:چی شده؟؟ ... نگاه دختر به سمت کنی رفت:تو نمیخوای از درخت بیای پایین؟ به خودت رحم نمیکنی به من بکن که با هزاران زحمت پرورشش داده بودم... خنده هنوز از لبان دختر کنار نرفته بود و گفت: نگفتی اصل حرفات چیه؟؟... اون ، هنوز داشت میخندید، با چیزی که شنید خنده روی لبانش ماسید...♧این نامه از طرف فرمانده س... فردا امتحان مقاومت داریم و این... چشمان ماریا بسته بود که باز شدن چشمان اغشته به خونش اجازه تپیدن قلبای اون دو نفر رو از شون گرفت و ادامه داد: و این رسمــــــاً یه بدبختی بزرگــــــــــــــــــــــه!!!! کاتریــــــــــن ، کنیــــــی پــــــــاشیــــــــــــد!! من شرط میندم هیچ کدومتون تا الان نمیدونستید و نه تمرین کردیددددددددد!!!!!!!!!!!.... (ماریا☝🏻)

همین خبر که از سوی ماریا سبب پرت شدن ناگهانی کنی از و جمع شدن چهره دختر ها توی هم شد..کنی که لنگا لنگان از زمین بلند شده بود و راه میرفت و دختر ها به سمت توی خونه دویدن که غرید: خانومااا به من بد بختم کمک کنید حداقل... نگاه رنگپریده دخترا به سمتش چرخید و به سمتش دویدن و کتفش رو گرفتن و اونو به خونه بردن.... **** (فردا/۶صبح) اینجا سر زمین ملورینه...بهتره بگم اولین اقامتگاه بشر از قدیم تا به امروز... تاحالا چند بار پایتخت سرزمین تغییر کرده،سرزمینی که بیشتر توش برف و بارون های شدید میباره و به این شهر،شهر یاقوت هم گفته میشه، چون بزرگترین محصولاتمون اناره !! از موقعی که ملکه "ملورینا " از دنیا رفت ، پادشاه از علاقه ای که نسبت به همسرش داشت اسم این سرزمین رو از رزان به ملورین تغییر داد، کاخ ریجینا خیلی با شکوهه و اون زمان بود که سر تا سرش سیاه پوش شد.شاید بگید چقدر لی لی به لالای این ملکه میگذارن و با "ایشششششش" گفتن کش دار اطلاعات رو ترک کنید،، ولی خب ملکه در اصل فرمانده ارتشInvincibles هم بود! :) بهش حسودیم شد... خب اینم دلیلی شد که دارم توی پایگاه پلیسی اموزش میبینم! یکی از رویاهام این بوده که دیگران منو رو بعنوان یک قهرمان ببینن البته، تا زمانی که ترسو نباشم :/ ... با ایستادن درشکه با قرار گرفتن پوتین هامون روی زمین به پایگاه رو به رومون نگاه کردیم «پایگاه نظامیGamma Blasters » همیشه از اسمش احساس خفنی بهم پاشیده میشد ، محض ورودمون با جمعیت عظیمی از بقیه ارتشی ها رو به روشدیم: همه اینا دارن برای ازمون اماده میشن؟ .. از حالت در گوشی در امدم که ماریا سری تکون داد: بی شک همینطوره... کنی اهی کشید و سری به سمت ما چرخوند: جالبه! تعداد کار اموزا روز به روز داره زیاد میشه... ملت چقدر مشتاق پلیس شدنن! اوه اوه..دوباره اون فلفل هر کول! ... همونطور که نگاهمون به جمعیت ها بود، سرمون با سرعت به سمتش چرخوندیم... ماریا:فلفل هرکول دیگه چیه؟؟...

نگاه ماریا تعجبزده اغشته به خنده بود، منم دست کمی از اون نداشتم:یه فلفل ورزیده درست میگم؟؟ ... اون دوتا نگاهم کردن، کنی: او نه نه نه، اینجا جاش نیست،، ...سپس دستاش رو مقابل سینه اش به هم قفل کرد : چطوره بحث رو عوض کنیم خانوما؟؟ ...ماریا مثل یه جوجه ای که انگار چیزی وحشتناک به افکارش خطور کرده بود ناگهانی گفت:باز افکار تباه زد به سرت پسره ی...هوفف.. برید که دیگه تحملتونو ندارم... کاترین :من اخرسرم نفهمیدم اون فلفل هرکول کی بود!! _همون فلفل ورز.... ♧برید توووو... +باشه بابااا !! ... **** اون طرف حیاط پایگاه اون دو دختر در حال تمرین باهم بودند،یکی خیلی پرشور و سر و صدا و اون یکی بر عکسش جدی و ساکت...اون هاهم حسابی داشتند خودشون برای امتحانی تا چند دقیقه باقی، برگزار میشد اماده میکردند، خب قطعا روز سرنوشت به حساب میومد چون هر ارتشی باید به بخش ها مختلفی مستقر میشد، نیروهای امنیتی دربار، نیروی پلیسی، نیروی ارتش Invincibles که قوی ترین سربازان رو گلچین میکرد!! بدلیل بر خوردار بودن از حقوقی خوب و بالارفتن مقام در دربار این رویای تحقق یافتنی هرکسی بود که توی ارتش قبول بشه!! البته به راحتی هم نمیشد وارد این ارتش، پذیرش شد...
_زودباش ، مشت بزننن،،، کارت درسته دختررر ... دختر پیشه رویش که همچنان _میشه ساکت شی و صدات در نیاد؟... _وا.. چقدر بی ذوققق!! خواستم بهت روحیه بدما... دختر نگاهش رو با حالت کلافگی از دوست جدی و بی اهمیتش گرفتو به رو داد: امیلی چرا اینطوری میکنی؟ نه حرفی میزنی نه لبخندی رو لبته، همون مثل برج عبوس داری به همه نگاه میکنی !! من هیچوقت تو رو درک نمیکنم...
_چه ارزشی داره رِنه؟.... رنزمه_ها؟؟ منطورت چیه؟ ... امیلی بطری رو از روی چمنزار برداشت به دهانش نزدیک کرد... قبل از نوشیدن مایع توی بطری نگاهش رو به سمت جولیا کج کرد که منتظرش بود : میخوام از این زندگی ملال بار کم نیارم ... و انگار که پشیمون از نوشیدن شده باشه ، بطری روی چمنزار قرار داد و دوباره به تمرینش ادامه داد... اون رو هیچکس درکش نمیکرد، اخه بقیه حق داشتن، اون عجیب بود که حتی خود اداره سلطنت هم بهش شک کرده بود..ولی به هرحال برای رنزمه امیلی انقدر اهمیت داشت که با رفتارهاش دلخور نمیشد،،،
رنزمه دیگر چیزی بر زبان نیاورد و نگاه اندرسیفی اش به اطرفش کرد، با متمرکز شدن نگاهش روی اون سه نفر ابرویی بالا داد و از خوشحالی دستی تکون داد: کتیییی ،، مارییی ، کنییی بیاید اینجاااا _کجا بیان؟... رنزمه_اینجا! .. _هه... اون جوجه ها عددی هم نیستن...!! ... رنزمه چیزی نگفت و با استقبال گر به پیش اونها رفت... ...

ادامه دارد~~•♡• برید نتیجه، چالش دارم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آره عزیزم ادامه بده ☺️
خعلییییی خفننننننععععع عرررررررر😃😃😃💖💖💖
😉👍🏻❤
ادامهبده
حتما❄
خیلی قشنگن ادامه بده😍
ممنونم❤🌬
عر عکس دختره سولاره مامامو عه 😻🍀
اری🫂😍
خیلی خوشگله عاشقشم😭
بقیشو میقاممو
مرسیی💕
چشم حتما😍😍😂
احساس خوبی به این داستانه دارم فقط توروخدا مثل نهال دق مون نده زود به زود بزار
حتما میگذارمش ولی بخاطر درس ها ممکنه طول بکشه
مرسی عزیزم که برامون وقت میزاری
❤
عالی عالی عالی عالی عالی عالیییییی عاشقش شدم🥺😍👌🏻
وای شروعش فوق العاده بود👏🏻😉
چالش: معلومه که باید ادامه بدیییی
مرسییی😍😍💕🫂
حتما🌚✋🏻