
های گایز خب یه فیک بی تی اس با ژانر ویکوک،یونمین،نامجین داریم که دوستم مینویسه ولی خب من اینجا اپ میکنم این پارت اولشه امید وارم خوشتون بیاد
_معتقد_ *پارت1* کوله پشتی سفیدش رو روی شونهش انداخت و با این کارش زنگوله کوچیکی رو که به کیفش بسته بود به صدا در اورد. گوشی اش رو از رو میز کامپیوتر برداشت و بعد از چک کردنش اونو داخل جیب شلوار لی اش گذاشت. جلوی آینه رفت و دستی به هودیِ سیاهش کشید تا اونو رو تنش مرتب کنه. بعد از اون،به موهای مشکی رنگی که روی پیشونیش ریخته بود دستی کشید و با اطمینان حاصل از تیپش دستشو روی دستگیره در گزاشت و با باز کردن در قدمی به بیرون گذاشت. بارون نم نم میومد،چشماشو بست و کمی به صدای برخورد قطرهها به زمین گوش میکرد. تابستون رفته بود و پاییز با اومدنش داشت به همراه بارون ازشون استقبال میکرد. با وجود سرد شدن هوا،اون هنوز هم عاشق این فصل بود و بهش آرامش میداد. ریختن برگهای رنگی و باریدن بارون و خیس شدن زمین... پوشیده شدن اسمون با ابر و مخفی شدن خورشید... هدیه کردن بوی نم زده ی خاک به بینیش همراه با یه لیوان قهوه داغ و تماشای برهم خوردن بارون و شیشه... بارونی که با هر برخوردش به ارومی میشکست و به چند قطرهی دیگه تبدیل میشد... اینها زیبا نبودن؟
چتر بی رنگشو به ارومی باز کرد و اونو بالای سرش گرفت. سرشو به سمت اسمون بلند کرد و نگاه معصومشو به اسمون داد. زندگی هنوز هم زیبایی هایِ خودش را داشت... اروم اروم شروع کرد به قدم زدن،تصمیم گرفته بود زودتر از خونه بیرون بیاد تا بتونه از بارون پاییزی لذت ببره. نفس عمیقی کشید که تا بوی فوق العادهی خاک نم زده رو وارد ریه هاش کنه. البته نباید میزاشت این حس شیرین خیلی اونو درگیر کنه..چون ممکن بود دیر به دانشگاه برسه و این برای دانشجوی محبوب استادها اصلا خوشایند نبود. پس بدم هاشو سرعت بخشید و خودشو به ایستگاه اتوبوسی که در چند مایلی اش قرار داشت رسوند.
ساعت 8 صبح بود و خیابون های سئول حسابی شلوغ بودن. مردمی که با چتر هاشون به این ور و اون ور میرفتن تا بتونن به کارهاشون برسن. یا به طور دقیق بخوام بگم به زندگی خسته کنندشون.. زندگی ای که باید برای سر پا نگه داشتنش باید از صبح تا شب بی وقفه تلاش میکردن و با ارزش ترین لحظات زندگیشون و برباد میدادن. نه اینکه بد باشه اتفاقا تلاش کردن از نظر جونگکوک خیلی خوب بود... ولی نابود کردن زندگی به بهای شغال داشتن،نه... کوک معتقد بود وقتی مقصده همه خاکه،چرا انقدر الکی تلاش کنن؟ چرا باید حتما ادم مهمی بشن؟ به چه دلیلی با لحظات خوشی ک همه میتونستن داشته باشن رو فدای شغل داشتن بکنن؟ لحظه ها و دقایقی که یک انسان در اختیار داره برای سگ دو نیست،بلکه برای شادی و زندگیه بیشتره اون فرده... یا حداقل جونگکوک اینطور فکر میکرد. دلش میخواست بره و با لبخند بهشون بگه که چقدر میتونن کمتر به خودشون سخت بگیرن و زندگیه بهتری داشته باشن..
اما خجالتی بودنش این قضیه رو غیرممکن یا خیلی خیلی سخت میکرد. چون محض رضای خدا! اون با جیمین و جین که تنها دوستاش بودند هم دقیقا یک سال کشید تا صمیمی شد...به هر حال با ارتباط برقرار کردن با ادم های جدید براش سخت بود. با اومدن اتوبوس و کشیده شدن لاستیک هایی که برای ترمز به زمین کشیده و باعث ایجاد صدایی گوش خراش میشدن به خودش اومد. ....
پایااااان خوشتون اومد؟؟ لایک و فالو یادتون نره منتظر پارت بعد هم باشید
بااای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی
زیبا بود عاجی جون ♡♡