
از زبان مرینت کلاس ها که تموم شد تو حیاط دانشگاه بودم که الا بیاد بریم که یه هو همین جوری که قدم میزدم یه نفر از پشت محکم کیفم و کشید که نزدیک بود بخورم زمین با حرص برگشتم که آدرین و با قیافه ی عصبانی جلوی خودم دیدم مرینت: چه خبرته وحشی با تهدید انگشتش رو گرفت سمتم و با داد گفت آدرین: کار تو بود؟ مرینت: چی کار من بود؟ ادرین: تو صندلی منو دست کاری کردی اونجوری بیوفتم مرینت: چی داری میگی؟...من به صندلی تو چیکار دارم ادرین: فکر نکن نفهمیدم سر تلافی ماشینت اینکار و کردی مرینت: برو بابا و برگشتم که برم آدرین: الان ثابت میشه و محکم کیف و از دستم کشید و برگردوند همه ی وسایل داخلش رو ریخت بیرون مرینت: چیکار میکنی دیوونه آدرین پیچ گوشتی از لایه وسایل داخل کیفم برداشت و گفت: اگه کار تو نبود پس این تو کیفت چیکار میکنه؟ تقریبا همه ی بچه های داخل حیاط دور ما جمع شده بودن الا اومد تعجب زده رو به من گفت الا: مرینت چیشده این جا چه خبره؟! بیتوجه به الا رو به آدرین گفتم
مرینت: ببین من يه دانشجوی مهندسی ام این که یه پیچ گوشتی داخل کیفم باشه چیز عجیبی نیست این تویی که توهم زدی و با حرص پیچ گوشتی و از دستش کشیدم اما خیلی محکم نگه اش داشته بود آدرین: تو گفتی منم باور کردم که این اتفاقی تو کیف تو بود مرینت: میخوای باور می خوای باور نکن و بیشتر زور زدم تا پیچ گوشتی و ازش بگیرم و وقتی داشتم میگرفتم محکم که کشیدم مشتم محکم کوبیده شد به دماغ آدرین دستش رو گرفت رو دماغش برش که داشت به کف دستش نگاه کرد از دماغش داشت خون میومد بقیه هم همین جوری ما رو نگاه میکردن اصلا به دماغش اهمیتی ندادم وکیفم رو برداشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایل از روی زمین جمع شون که کردم کیف انداختم رو شونم و با یه حالت جدی گفتم مرینت: در ضمن دفعه ی آخرت باشه وسایل منو اینجوری میریزی زمین دفعه ی بعد جور دیگه ای برخورد میکنم و رفتم از دور داد زد ادرین: دفعه ی بعدی میخوای چیکار کنی سرم و بشکنی...هر چی ام که میخوای بگو من که میدونم کار تو بود اهمیتی ندادم و به راه خوردم ادامه دادم سوار ماشین شدم و رفتم خونه ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ رسیدم خونه حتی یه ذره هم از ماجرای امروز ناراحت نبودم بلاخره من که اینکارو کردم میدونستم احتمال داره اینجوری بشه شینا خانم تو اشپز خونه داشت نهار درست میکرد مرینت:سسلاااام شینا: سلام خسته نباشی...تا دست و صورتت رو بشور غذا آماده است بیا بخور مرینت: نهار نمیخورم شینا: یعنی چی که نمیخورم مرینت: یعنی اشتها ندارم نمیخورم شینا: اشتها ندارم مال آدمایی که اضافه وزن دارن نه تویی که اینقدر لاغری مرینت: چه ربطی داره گشنه نیستم شینا: من آخر نفهمیدم همه دنبال غذا خوردنن این مرینت که از غذا فراریه نشستم رو اپن و با خنده گفتم: بلاخره هرکسی یه جوریه دیگه شینا: نشین اون بالا مگه بچه ای اون زمان که من اومدم اینجا هم این بالا میشینی الانم میشینی مرینت: خب اون زمان که شما اومدید خیلی هم بچه نبودم ها شینا: حالا خوبه خودت هم داری میگیا... بیا پایین از اون بالا مرینت: نمیخوااام نمیااام شینا: باور کن من از تو پیر شدم هیچ وقت بزرگ نمیشی
شینا: باور کن من از تو پیر شدم هیچ وقت بزرگ نمیشی مرینت: باشه اومدم پایین...من میرم لباسام رو عوض کنم از پله ها رفتم بالا و در اتاق و باز کردم و خودم انداختم رو تخت چشمم افتاد به عکس هام رو دیوار بیشترشون مال بعولی حتما جایی گذاشته که من نبینمشون بهشون خیره شدم و یاد خاطراتم افتادم من از زندگی الانم راضی ام من با بابام یه زندگی خوب دارم و احساس کمبود نمیکنم مهم نیست قبلش چه اتفاقایی افتاده من قبولش کردم و زندگیم رو همینجوری که هست دوست دارم ..... #lina
........ لایک کنییییییییییی 😀# از زبان مرینت روی تاب تو حیاط خلوت نشسته بودم داشتم درس های فردا رو میخوندم که گوشیم زنگ خورد اسم الا رو صفحه دیدم یه خدا رحم کنه ای زیر لب گفتم و دکمه ی اتصال رو زدم مرینت: سلام الا خوبی؟ الا: خوب نه واقعا خوب اونم با ماجرای امروز مرینت: چیزی نشده که الا: مرینت بهت گفتم بیخیال این شو یه جور دیگه تلافی کن گوش نکردی...گفتم شر میشه دیدی شر شد مرینت: اتفاق مهمی نیوفتاده که شلوغش میکنی الا: مرینت بیخیال با مشت زدی دماغش رو داغون کردی مرینت: اولا که از عمد نزدم تقصیر خودش بود دوما حقش بود الا:همین دیگه مرینت جان این قضیه اینجا تموم نمیشه که داستان میشه...من که نمیگم تلافی نکن من اصلا خودم پایه ی تلافی کردنم اما تو دانشگاه نه برا خودت بد میشه ...دیدی که امروز همه ی دانشگاه دیدن چی شد مرینت: مهم نیست اگه بحث کم کردن روی این آدرین باشه من تا تهش میرم الا: چی بگم منم بدم نمیاد همچین حالشو بگیرم فکر کرده کیه اونجوری کیفت و گرفت ریخت زمین من گفتم الان عصبانی میشی پدرشو در میاری ولی دیدم کوتاه اومدی...هر چند دماغ یارو رو داغون کردی خندیدم و گفتم: آره چون حالم خوب بود زیاد اهمیت ندادم ولی انگار من نخوام هم بازم باید حسابشو برسم الا: هر چی نباشه مرینتی دیگه...من برم کاری نداری مرینت: نه ممنون فردا میبینمت خداحافظ الا: منم همینطور فعلا گوشی قطع کردم و دوباره به ماجرای امروز فکر کردم ولی عجب زدم دماغشو داغون کردم حقش بود تا دیگه به کیف من دست نزنه ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ خواب مونده بودم یه خرده دیرم شده بود با عجله وارد کلاس شدم شانس آوردم استاد هنوز نیومده بود اومده بود هم این استاده امثال اون یکی استاد نبود که رام نده رفتم نشستم رو صندلی چشمم به آدرین افتاد دور و بر دماغش تمام قرمز بود تو دلم خندیدم و رو به الا که اونور نشسته بو علامت دادم و جوری که فقط خودش بفهمه گفتم: دماغش نابود شده اونم برگشت با علامت گفت: دست گل جناب عالی دیگه خندم گرفته بود که استاد اومد تو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پس پارت بعدی کو؟؟
تا پنجگذاشتمه و اسمش به پری عشق من عوض کردم توی اون اکانتم
اها باشه الان ببینم می تونم میداش کنم یا نه
سلام اسم داستان به پری عشق من تغیر یافت
نمیخوای اینا رو ع.ا.ش.ق کنی؟اسم داستان ع.ش.ق.ی پر از تصادف هست بعد دریغ از یک ذره ع.ا.ش.ق.ی
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
تا پارت ۳۰ هنو به جون هم می افتن
خدایا به من صبر ایوب اعطا بفرما
😂 هنو باید بزنن تو سر هم
من خودم یکی میزنم تو سر تو
سلام میدونم این داستان ادامه میدی برای همین گفتم بهت خبر بدم که اسم داستان به پری عشق من تغیر یافت
آهان باشه
توروخدا پارت بعدی
پارت بعد اسمش پری عشق من عست
عالی بود پارت بعدی
عه اجی چن بار خوندیش 😂😂😂
میدانی آجی یه نویسندهای بود داستان آدرینتی مینوشت گفتم پارت بعد نذاشت آخر هلاک شد
😂😂
نویسنده هه هلاک شد چون نذاشت هی نذاشت هی نذاشت !!!
انقدرررررررررررررر باهاش کل کل کردم که خودش رفت خودشو ه...ل....ا....ک کرد 😐تو که نمی خوای این بلا سر بباد آجی جان 😐🍴
😂😂😂😂😂😂😂👍😂👍نگران نباش
هلاک نمیشم
آفرین قربونت
عالی
اوه اوه اوه چه بزن بزنی😂
اره این رــمانم خیلی بزن بکش بین این دوتاهست
عالیییییی بود 🌹🌹🌹🌹
اسم داستان گذاشتم پری عشق من حتما دنبال کنید
عالییییییییییی 💗💗💗💗💗💗💗😂