11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Umamy انتشار: 4 سال پیش 964 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب اینم یک داستان دیگه.... امیدوارم از این داستان هم خوشتون بیاد(: و اینو بگم که این داستان با داستان اتفاق مربوطه، حدود چهار ماه بعد از حادثه زامبی ها ☺️
یونگ دختری 24 ساله همراه خانواده خود در کره در شهر سئول زندگی میکند و یک رستوران شیک دارند، مشتری کم داره ولی درآمدشون رو از همینجا بدست میارن. خانواده او شامل مادر و پدر و خواهر کوچکتر (8 ساله) است. زمان اتفاق زامبی ها آنها به روستایشان رفته بودند. او دختری خوش چهره و زیبا است. دختر دوستداشتنی است ولی بعضی وقتا اخلاقش مثل سگ میشود😐
او هیچوقت در زندگیش راحتی ندیده و همیشه درحال کار کردن بوده. عاشق رقصیدن است و بعضی وقتا همراه دوستانش رقص خیابانی برگزار میکند. با این که دوستانش عاشق گروه ها و خواننده های کره ای مانند اکسو و بی تی اس هستند ولی یونگ هیچوقت به آنها محل نذاشته و خودشو بالاتر از اینا میدونسته😐
خب کل زندگیشو گفتم، بریم که شروع کنم😁
یونگ داخل آشپزخانه رستوران کار میکرد. ضرفارو میشست و ریتم آهنگ های کلاسیک(شوپِن) با خودش زمزمه میکرد. یاما(خواهرش) بدو بدو سمتش اومد و گفت: بابا میگه سفارشارو حاضر کن! یونگ با حالت شاکی بودن: چرا من؟! به لی بگو. یاما: لی نیست! یونگ دادی از سر عصبانیت کشید و کاغذ رو گرفت. یاما دوان دوان رفت. یونگ کاغذ رو خوند و شروع کرد به خوندن: خوراک غاز با پیاز اضافه! اوفی کرد و شروع کرد به آماده کردن. 7 دیقه بیشتر طول نکشید، ظرف رو روی میز گذاشت و زنگ رو زد. پدرش ظرف رو برداشت و به یونگ نگاه کرد که درحال رفتن بود، لبخندی زد و رفت. یونگ سرشو تکون میداد و همون آهنگ شوپِن رو میخوند.
یونگ منتظر اتوبوس بود، کوله پشتی داشت و به گوشیش نگاه میکرد. پیام های تبلیغاتی رو پاک میکرد. گوشی رو توی جیبش گذاشت و به دروبر نگاهی کرد. یک پسره اونطرف خیابون نگاش میکرد. یونگ آدامسش رو باد کرد و ترکید. بعد سه ثانیه چشم تو چشم شدن به پسره چشمک زد. پسره تعجب کرد و خندید. یونگ پوزخندی جذابی زد، اتوبوس اومد و سوارش شد. روی صندلی نشست و با خودش گفت: باید پیش یک روانشناس برم! اوفی کرد و دید همون پسره هم سوار اتوبوس شد. یونگ تعجب کرد، پسره پشت یونگ نشست. یونگ با تعجب خنده ای کرد و به بقیه نگاه میکرد. پسره صداش کرد: هی خوشگله، اسمت چیه؟! یونگ عصبی شد و روی زانو هاش برگشت، رو به پسره کرد و با حالت عصبی گفت: ببین خوشتیپ اگه بخوای مزاحم من بشی، همین الان کاری میکنم جنازت از این اتوبوس بیرون بره وگرنه اگه نه که هیچی، پس بیخیال من شو! پسره تعجب کرده بود و نگاش میکرد، یونگ با عصبانیت داد زد: فهمیدی؟! همه نگاش کردن، پسره سریع سرشو به نشونه آره تکون داد و یونگ برگشت نشست. موهاشو باز کرد و دوباره بست. کولشو روی صندلی کنارش گذاشت که کسی نشینه.
یونگ توی راه محل قرارش با بچه ها بود. رسید و با بچها سلامی کرد.... جینا دوست صمیمیش بغلش اومد، یکهو اخلاق و قیافه یونگ مهربون شد. همدیگر رو بغل کردند و یونگ با لبخند: چه خبر؟! جینا: هیچی منتظر تو بودیم که بیای. یونگ به یقیه نگاه کرد و گفت: شما شروع کنین من حاضر بشم میام☺️ یونگ حاظر شد و یک رقص با گروهش انجام دادن و کلی پول جمع کردن. جینا خیلی ذوق زده میشد، همیشه اینطور بود. یونگ فقط پوزخند میزد. همه باهم ادای احترام کردن. چندتا رقص دیگه انجام دادن و پول رو جمع کردن. تموم شد دیگه وقت رفتن بود. رهبر گروه پیش یونگ و جینا اومد و پولی داد و گفت: مثل همیشه عالی بودین، اینم دستمزدتون. تشکر کردن و پول رو گرفتن. جینا درحال شمردن: نظرت چیه بریم یک چیزی بخوریم؟! یونگ چهرشو عادی کرد وگفت: خوبه بریم.
توی راه کنار هم حرکت میکردن. جینا توی گوشیش بود و یونگ هم به دوروبر نگاه میکرد. جینا با ذوق به گوشیش نگاه میکرد و گفت: یونگی نگاه اینجارو چقدر قشنگ میرقصه جیمین! یونگ صورتشو پخ کرد و به اونطرف نگاه کرد وگفت: تموم زندگیت شده اینا، ولشون کن دیگه. جینا با حالت کیوت مانند: من به خاطر اینا رقصیدن رو یاد گرفتم، باز ولشون کنم!؟ عمرا!!!! یونگ اوفی کرد. جینا نگاهی به یونگ کرد و گفت: قیافت شبیه یونگی شده، موقعی که عصبانی میشه! یونگ با تعجب نگاش کرد و اخمی کرد: یونگی که خودمم، اون یونگی دیگه کیه؟! جینا عکس یونگی توی بی تی اس رو آورد و گفت: این نگاه چه کیوته، شبیه گربست! یونگ نگاهی کرد و با تعجب گفت: کجای این شبیه گربس؟! بیشتر شبیه انسانه تا گربه...... تازشم تو میگی من شبیه گربم؟! جینا در حالی که به گوشیش نگاه میکرد: مگه گربه چیکاره... (یک چیز دیگه از گوشیش پیدا کرد و با ذوق) اینو نگاه چ جذابه! یونگ با کلافگی: میشه بیخیال من بشی! جینا خندید.
یونگ به خونه رسید و داد زد: من اومدم. یاما دوان دوان سمتش اومد و بغلش کرد: یونگی! یونگ لبخند زد و از کیفش شکلات درآورد، یاما خوشحال شد و رفت. مامان یونگ: چه دیر کردی! یونگ کیفشو برد توی اتاقش و همینطور گفت: با جینا رفتیم چیزی خوردیم..... رستوران رفتم و یکم کمک بابا کردم و گفت توبرو من یکم دیر میام. مامان: آها! در باز شد و صدای بابای یونگ اومد: سلاااام. یونگ با تعجب داد زد: سلاااااام. یاما دوان دوان سمت بابا اومد و بغلش کرد. بابا هم بغلش کرد و باهم رفتند توی حال. یونگ از اتاق اومد: خسته نباشی بابا، چه زود اومدی! بابا لبخندی بهش زد و گفت: مشتری نبود دیگه! مامان از آشپزخونه: خوش اومدی. بابا: ممنون. یونگ آشپزخونه رفت. مامان و بابا یونگ باهم راجب روز کاریه بابای یونگ حرف میزدن.
نصف شب بود و همه خواب بودن. یونگ روی تخت دراز کشیده بود و با جینا پیام بازی میکرد. یونگ نوشت: خب، از این حرفا بگذریم.... رفتی خونه چیکارا کردی؟! چند ثانیه بعد جینا جواب داد: هیچی، یکم دراز کشیدم.... یکم وبگردی..... یکم نقاشی..... یکم تلویزیون.... یکم هم فیلم رقص بی تی اس نگاه کردم! تو چیکار کردی؟! یونگ همینجور که میخوند، به اسم بی تی اس که رسید صورتشو جمع کرد و به سوال جینا جواب داد: آشپزی، آشپزی، آشپزی..... اگه از این به بعد اگه بخوان صبح ها رقص اجرا کنیم باید پنج تا آشپزی تایپ کنم😂😂
جینا چند ثانیه بعد علامت 😂 فرستاد و نوشت: من برم بخوابم، شبت بخیر! یونگ خمیازه کشید و گفت: باشه، شب خوش! یونگ به ساعت گوشیش نگاهی کرد. آهی کشید و گوشی رو کنار گذاشت و خوابید!
فردا شده بود، ساعت 5 شب بود. یونگ داخل آشپزخونه رستوران بود. یاما دور یونگ داشت میچرخید. یونگ با حالت عصبی: انقدر دور من نچرخ یک چیزیت میشه! یاما درحالی که عقبکی میدوید رو به یونگ کرد و گفت: نگران نباش خواهر.... من.... یکدفعه خورد به کتری آبجوش و همه روش خالی شد. یونگ سریع و با تعجب به سمتش رفت و گفت: یاما. کنارش نشست و دید دست چپ و شکمش سوخته سریع باباشو صدا کرد. باباش اومد و صحنه رو دید و نگران شد. سریع دونفره باهم یاما رو داخل ماشین (تاکسی) بردند. باباش با عجله به یونگ گفت: لی امروز نمیاد، مامانت هم رفته خونه خاله...... تو تا چند ساعت دیگه اینجارو ببند. یونگ سری تکون داد و به یاما نگاه کرد که گریه میکرد. دستی به صورتش کشید و ماشین دور شد. داخل رفت و یک نفر که مشتری بود به یونگ گفت: حالش خوب بود؟! یونگ نگاهی بهش کرد و با نگرانی: نمیدونم داشت گریه میکرد. مشتری: نگران نباش، حالش خوب میشه. یونگ تعظیمی کرد، تشکر کرد و گفت: الان غذاتون رو میارم. سریع به سمت آشپزخونه رفت.
45 دقیقه از رفتنشون گذشته بود و یونگ به ساعت نگاه میکرد. که یکدفعه صدای زنگ گوشی اومد. یونگ سریع گوشی رو برداشت و گفت:الو بابا، یاما چطوره؟! بابا آروم گفت: نگران نباش حالش خوبه! یونگ نفس راحتی کشید و گفت: خداروشکر..... (حالت عصبی) دختره خنگ بهش گفتم مواظب باش! بابا: حالا اشکال نداره، تا 1 ساعت دیگه مغازه رو ببند.... من پیش یاما میمونم، مامانتم میاد اینجا.... میخوای بگم لی بیاد پیشت؟! یونگ با اخم: نه نه، مشتری کم میاد لازم نیست......خودم اینجا میمونم. بابا: باشه عزیزم، خدافظ. یونگ خدافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. یونگ نفسی تازه کرد و روی صندلی نشست. چهار پسر وارد رستوران شدند، خیلی شُسته و رُفته بودند. یونگ ابرویی بالا انداخت و دستمال رو روی شونش انداخت و با قلم و کاغذ سمتشون رفت. تعظیمی کرد و با بی حوصلگی گفت: خوش اومدین، چی میل دارین پسرا؟! پسرا نگاهی به یونگ کردن و یونگ به نظرشون آشنا میومد..... بیخیالش شد. یکی از پسرا پرسید: آقای چانگ نیست؟! کجاست؟! یونگ نگاهی بهش کرد: بیمارستان. هر چهار نفر با تعجب: چی؟! (یکی از پسرا) اتفاقی براش افتاده؟! یونگ با بی حوصلگی: نه، خواهرم رو برده بیمارستان. همون پسره که اول سوال پرسید: خواهرتون؟!نسبت شما با آقای چانگ چیه؟! یونگ با حالت عصبی و سریع: آقا خواهرم روی خودش آبجوش ریخته بود و بابام اونو برد بیمارستان و الان حالش خوبه.... اگه سوال دیگه ای ندارین میشه سفارشتون رو بدین؟! پسرا تعجب کردند و یکی لبخندی بهش زد، همونی که لبخند زد گفت: همون همیشگی! یونگ اعصابش خورد شد و داد زد: من چمیدونم همیشگیتون چی بوده! پسرا ترسیدند و یکی گفت: آقا قلم و کاغذ رو بده، اعصاب نداری. پسری که نزدیک یونگ نشسته بود قلم و کاغذ رو گرفت و شروع کرد به نوشتن. اون پسره که لبخند بهش زده بود همین جور نگاش میکرد و یونگ هم منتظر بود که نوشتنش تموم بشه.
فک کنم فهمیدین که اون چهار پسر از بچه های بی تی اس بودن. بخاطر همین قیافهاشون برای یونگ یکم آشنا بود. تهیونگ و جین و کوکی و یونگی اومده بودن. اونی که همش به یونگ نگاه میکرد هم جین بود.
اینم از پارت اول 😉
امیدوارم دوست داشته باشین💞
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
36 لایک
عالی
میشه فصل ۲ اتفاق بی تی اس رو ادامه لطفا هلنا بود کی بود اونو زنده کن و به کوک برسون راشل رو هم له نامجون برسون و برای زامبی ها درمان پیدا کن راستی ناموسا برو کارگردان شو بخدا من یکی حزم کردم اجی میشی رونیکا ۱۲ همدان و ط؟
اتفاق داره فصل سه نوشته میشه😂🫂
الینا رو هم ول کنین😐😑
دیانت رو هم الان دیدم🤓 خوشبختم🫂 منم بشرام ۲۰ سالمه ماشاالله
چقدر بی عقلم تا پارت دو اتفاق فصل دو رو خوندم تازه متوجه شدم بایئ اول بیام اینو بخونم
اشکال نداره😂😂😂
💜❤️💙
دمت گرم دختر خیلی قشنگه
ممنون💞
خوبه بعدی نه نه اون مال اتفاق رو بذار خوشم نمیاد منتظر بمونم (فکر کنم هیشکی خوشش نیاد😐) خب بسه بای
😂 خداوند صبر کنندگان را دوست دارد😂
راستی میشه با هم اجی باشیم خوشحال میشم 🥰😘
حتما💞
خوشحال شدم اجی جونم 🥰😘😘😘
وای خدا عالی بود 😍 😍 😍
میشه فصل دوم اتفاق (BTS) رو بزاری لطفا 🙏🙏🙏
💞
عرررررررررررررررررر فوق العاده
ببخشید تو پارتای قبلی نظر نذاشتم وقت نداشتم فقط خوندم سریع💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
ممنون💞😂
نه بابا این چه حرفیه❤️
ولی اینجوری ک دختره پاچه میگیره بنظرم داستان قرار نیس رمانتیک بشه😂
انقد اومدم نظر دادم یادم رف بگم...به تست منم سر بزن 😁💜
تقریبا👍😂
حتما سر میزنم😊
عالی مث همیشه👌💜