
سلامی مجدد به نفت ها و بنزین های عزیز بعد قرن ها !
انچه گذشت : من زندم ! من زندم ! من زدم ! اصن من زردم ! ... اون که منم احمق ... همه حالشون خوبه ؟ ... منم با تو نبودم ! ... اونا کی بودن ؟ ... اونا نگهبانای انجمن ابعاد بودن ... هرچند ما الان تو یه خاطره هستیم ... منطقیه ... اولین خاطره ... هی بیل یه سوال داشتم ... معلوم هست دارین چیکار میکنین ؟! ... هیچ میدونین اگه دست از پا خطا کنین همه چیز بهم میرسه ؟! ... اینجا کجاست اومدیم سینما ؟ ... قراره خاطرات مثل یه فیلم براتون به نمایش در بیاد ... اگه یه ساعت دیدین بهش نگا نکنین ، اگه یه نفر مثل خودتون دیدین...بازم بهش نگا کنین ! ... قراره مجانی فیلم ببینیم ! ... فیلم شروع شد
مدت ها از جنگ بین سایفر ها و ارتش میگذره ؛ ماتیلدا به مردم اطمینان داد که دیگه همه چیز مرتبه و میتونن به زندگی همیشگیشون برسن و سایفر ها هم دور از اونان و تحت مراقبت توی سرزمین خودشونن و نمیتونن اسیبی برسونن ، و مردم هم این رو قبول کردن و به زندگیشون پرداختن . مردم شروع به بازسازی برخی از شهر ها که خراب شده بودند کردن و دوباره زندگی جریان یافت. یکی از اون شهر ها شهر میان بعدی بود ، شهری بی طرف و اروم که توی صلح به سر میبرد
مردم اونجا خودشون با دست خودشون و یکم با کمک انجمن ابعاد اونجا رو ساحته بودن ، همه ی مردم خون گرم و با هم مهربون بودن. توی یکی از روز ها یک جشن برگزار میشه به خاطر بچه دار شدن رزیتا ؛ رزیتا اسم اون بچه رو گذاشت مارسیس و همه هم مارس صداش میکردن . به خاطر این اتفاق مردم جشن گرفته بودن و شادی می کردن که یه کوچولو به جمعشون اضافه شده بود اما خب اون بچه نتونست هیچوقت پدرش رو ببینه چون اون به گفته ی مادرش توی جنگ کشته شده بود
و هر بار همین جواب رو میداد ، نه کمتر و نه بیشتر و بهش میگفت که اون رو فراموش کنه ، نمیشه توی گذشته موند و باید رو به جلو حرکت کنه ؛ مارس هم فقط یه بچه بود و چیز زیادی نمیفهمید اما قبول کرد. یه روز که مارس داشت توی جنگل بازی میکرد متوجه یه نفر میشه ، اون فرد جلو میاد و به مارس لبخند میزنه : داری بازی میکنی ؟. مارس به نشونه تائید سر تکون میده و اون سر مارس رو ناز میکنه : خوبه ، بازی کن و شاد باش و بعدم برای روز سرنوشت سازت اماده باش ، مارس گیج میشه ، اون کیه ؟ و درباره چی حرف میزنه ؟ -او و راستی این کتاب هم بگیر ، مطئنا چیزای جالبی توش پیدا میکنی
و بعد اون بلند میشه و میره ؛ مارس کتاب رو باز میکنه ، نصفی از اون خالی و بعضی از ورقه ها پر بود و عکس موجودات مختلفی رو نشون میداد. همونطور که داشت صفحه ها رو ورق میزد یهو یه پنجه ی سیاه کوچیک روی کتاب میبینه و به جلوش نگاه میکنه و یه موجود سیاه رو میبینه که داره بهش نگاه میکنه مارس : ا...گربه ! ( خب بچست چه انتظاری دارین ؟ میخواین درجا تشخیص بده یه موجود ماورائی جلوشه و گربه صداش نکنه ؟ چه پر توقع ! ) و بعد میاد که اون رو بگیره و اونم در میره و همینطوری سعی میکنه بگیرتش
خلاصه که یه ساعت کامل میدوئه دنبالش اخرم خستش میشه رو زمین دراز میکشه و اون به اصطلاح پیشیم میاد کنارش و مارس میگیرتش و میخنده بعد صدای مامانش میاد و اون سر میرسه و مارس رو بلند میکنه و میبره داخل مارس گربشم کشون کشون میبره با خودش داخل... چند هفته میگذره و مارس اسم اون رو میزاره اوریل ؛ همه چیز اروم بود...تا اینکه ناقوس شهر به صدا در میاد ، ناقوسی که تنها برای موقعیت های خطرناک ساخته شده بود. صدای جیغ مردم بلند شد و بعد صدای فرو ریختن اوار
رزیتا ( مادر مارس ) با شنیدن این صدا ها سریع مارس رو بلند میکنه و توی بقلش میگیره و اروم به سمت پنجره میره ، وقتی پرده رو کنار میزنه... رزیتا : ...! امکان نداره ! ا-اون یه...

این داستان ادامه دارد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالبه..
نمیخوام م.ز.ا.ح.م بشم
اومدم یه سلام کنم و برم
پس سلام
هوش بیجول :-:دلم برات تنگ شده عبژی :-:
یه سری به ما بزنی بد نیستا :-:
قلبمدرد گرفت
عه الستور
عالی پارت بعد🥲💔
محص اطلاع بزرگواران عزیز
جناب ویپر وایرو نژاد دیگه نمیاد تستچی داستاناشم بع فراموشی سپرده 😐
تازه فمیدی؟=|
تموم شد؟=| خیلی تاثیر گذار بود =|
یا پارت بعدو میدی یا خودم تبدیلت میکنم به.....اممم.....موز•-•
عه استیکر موز نیومد•-•
تستچی موزم ازمون گرفتتتتت
هععیییی•-•
من چرا الان دیدممممم
زیبا بود
ولی دیه اصن احساس نمیکنم داستان آبشاریه از بس ج.ن.گ تو ج.ن.گ.ه حس میکنم فیلم ج.ن.گ.ی.ه-
آره کلا گرفته داستانو از بن و ریشه تغییر داده 😐🤝🏻
خوب بزار محض سرگرمی یه سر به پروف ویپ بزنیم....اوه مای گودنس یه پارت جدید؟
اهم اهم پااااااااارررررتتتتتتتتتتتتتتتت بععععععععععععددددددددددد فففففففرررررررررراااااااااممممممممووووووووشششششششششش نککککککککنننننننن ککککککوووووووووو.فففففتتتتتتییییییییی کددددوووومممم گ.و.ر.یههههههههههههه
(وی اعصاب ندارد)
اتفاقا میخواستم بنویسم منتها مغزم موقع انالیز داستان یکم هنگ کرد ولی همین الان درس شد پسسس شااااید همین الان برم بنویسم !
*کوبیدن کله به دیوار*