
#یک_تابستون_بدون_اشک اولا سریع به ده الایک برسونید بزنم بررسی بعدی رو ...............خب داستان شروع میکنم ........ + باشه ایده ی خوبیه . رفت حموم و منم همه وسایل رو چیدم . وقتی چیدم ، نشستم رو تخت و تیکی گفت : _ بریکلا مرینت ، چه تغییر بزرگی کردی ، کم کم میتونی احساست رو بهش بگی ! + تغییر که آره ، بهش حرفام رو راحت میزنم ، ولی......... _ ولی چی ؟ + نمیخوام احساسم رو بهش بگم _ جان؟ چرا ؟ + میدونی ، من نمیتونم با این نگهبان معجزه گر ها هستم با کسی باشم ، خب ، اون هم به پای من میفته تو خطر . من فقط به چشم دوست بهش نگاه میکنم ؛ هم به اون و هم به هر کسی که یا به من علاقه داره و یا من بهش علاقه دارم . _ خب ، تصمیم خودته و من توش دخالتی نمی کنم . رفتم بیرون توی راهرو قدم زدم و بیشتر با خونه آشنا شدم . وقتی رفتم بالا ، آدرین از حموم اومده بود بیرون و داشت موهاش رو شونه میکرد . _ آماده ای برای رفتن مرینت ؟ + آره بریم آدرین: مرینت به نظر حالش خوب نبود . از خونه زدیم بیرون و در ها رو هم قفل کردم و راه افتادیم . اگر تو شب میومدیم بیرون ، فکر می کردیم که شهر ارواحه .
هنوز غروب نشده بود و ما همین جور راه می رفتیم ؛ رسیدیم به ی رستورانی که درش باز بود . به نظر شیک میومد ولی هیچ کسی توش نبود . _ سلام ، کسی اینجا نیست ؟ + فکر کنم تعطیله اینجا آدرین ، بیا بریم _ باشه ، پس در رو هم ببندیم . داشتم در رو می بستم که ی صدایی اومد که میگفت : × قهوه یا نسکافه ؟ _ جانم؟ × پرسیدم که قهوه میل دارید یا نسکافه ؟ _ اااا من قهوه + منم ی قهوه × الان آماده میشه . یهو رفت . از صداش معلوم بود پسر بود ولی فقط صدا بود . مرینت نشست و منم کنارش نشستم ، آروم بهش گفتم : _ پول هات رو تو کفشت قایم کن + کدوم پول ؟ اونا ما رو به خاطر کلیه هامون میخوان . دو تایی زدیم زیر خنده که یهو ی صدای زنونه گفت : ÷ بفرمائید اینم سفارشتون . وقتی نزدیک تر شد دیدم ی دختر با موهای مشکی و چشمای مشکی بود ، قهوه ها رو گذاشت و توی میز کناری نشست . که یهو ی پسر با همین مشخصات اومد و پیشش نشست و گفت : × سلام اسم من
آراشید هستش و اینم خواهرم آزاله + ببخشید ولی همیشه رستورانتون انقدر خلوته ÷ پس مثل اینکه شما توریستید ! + آره ÷ پس قضیه این رستوران رو نمی دونید ؟ _ نه × خب قضیه از این قراره که ما چند نسله که این رستوران رو داریم میشه پدر پدربزرگ پدربزرگمون که هر نسل با خواهرشون رستوران ها رو اداره می کردند و الانم رسیده به ما .
رستورانمون خیلی معروف هستش ولی از همون اول معروف نبود و بر یک سری اتفاقاتی توسط یک پسر و یک دختر که از پاریس میومدن این رستوران نجات پیدا کرد . حالا هم دوباره رستوران خوابیده و ما هم راهکاری براش پیدا نکردیم . حالا بگذریم ، ما هر چند شب یک بار روی یک تپه کنار یک رودخونه با دو تا از دوستامون کنار آتش می شینیم ، میتونید شما هم بیایید ؟ فقط اینکه گول گرمای الان رو نخورید ؛ نزدیک شب هوا سرد میشه و اینکه شام هم مهمون ما ، وقتی شام تموم شد پیاده می ریم تا اونجا با هم . پس ساعت هشت اینجا باشید . + ممنون از دعوتتون ؛ خودمون رو میرسونیم . × راستی ، اسم هاتون ؟..... _ من آدرین + منم اسمم مرینته ÷ از آشنایی تون خوشبختیم........... خداحافظی کردیم و بعد از چند دقیقه قدم زدن رسیدیم خونه . + دلم براشون سوخت _ تو که کامل نمی شناسیشون مرینت + ولی قشنگ معلوم بود که پشت اون چهره های شادی که داشتند غمگین بودن ، حالا بگذریم گفتن که هوا سرده من ی هودی زرشکی با ی شلوار لی دارم اونا رو می پوشم ؛ تو چی می پوشی ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ♥
عالی
هایی:]✈💕
میشح بیای کمپانی مح:]✈💕؟
حقوق هر هفته 100بازدید پروف:]✈💕
6فالوور:]✈💕
وح اینکح تعداد فنات خیلی زیاد میشح🐾🎉
اینجا میکاپر منشی منجیر اصتایلیصتم میپذیریم•-•🎉🐾
پیشه من عضو شم
بله حتما
مح ناظر تستتت بودم فالووم کنن
باشع
😐
😐