#یک_تابستون_بدون_اشک
اولا سریع به ده الایک برسونید بزنم بررسی بعدی رو ...............خب داستان شروع میکنم ........
+ باشه ایده ی خوبیه . رفت حموم و منم همه وسایل رو چیدم . وقتی چیدم ، نشستم رو تخت و تیکی گفت : _ بریکلا مرینت ، چه تغییر بزرگی کردی ، کم کم میتونی احساست رو بهش بگی ! + تغییر که آره ، بهش حرفام رو راحت میزنم ، ولی......... _ ولی چی ؟ + نمیخوام احساسم رو بهش بگم _ جان؟ چرا ؟ + میدونی ، من نمیتونم با این نگهبان معجزه گر ها هستم با کسی باشم ، خب ، اون هم به پای من میفته تو خطر . من فقط به چشم دوست بهش نگاه میکنم ؛ هم به اون و هم به هر کسی که یا به من علاقه داره و یا من بهش علاقه دارم . _ خب ، تصمیم خودته و من توش دخالتی نمی کنم . رفتم بیرون توی راهرو قدم زدم و بیشتر با خونه آشنا شدم . وقتی رفتم بالا ، آدرین از حموم اومده بود بیرون و داشت موهاش رو شونه میکرد . _ آماده ای برای رفتن مرینت ؟ + آره بریم
آدرین:
مرینت به نظر حالش خوب نبود . از خونه زدیم بیرون و در ها رو هم قفل کردم و راه افتادیم . اگر تو شب میومدیم بیرون ، فکر می کردیم که شهر ارواحه .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
عالی بود ♥
عالی
هایی:]✈💕
میشح بیای کمپانی مح:]✈💕؟
حقوق هر هفته 100بازدید پروف:]✈💕
6فالوور:]✈💕
وح اینکح تعداد فنات خیلی زیاد میشح🐾🎉
اینجا میکاپر منشی منجیر اصتایلیصتم میپذیریم•-•🎉🐾
پیشه من عضو شم
بله حتما
مح ناظر تستتت بودم فالووم کنن
باشع
😐
😐