11 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜Arniya💜 انتشار: 4 سال پیش 835 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام... اینم پارت دهم تقدیم نگاهتون... دوستتون دارم❣️❣️💜💜💜💜🥰
در رو براش باز کردم... نگاهی بهش کردم که سرش رو انداخت پایین...🌙🌙🌙 لبخندی زدم و دوباره بغلش کردم...
رفتیم داخل...
تازه سر شب بود وگرنه میبردمش تو اتاقم...
برای همین گذاشتمش رو مبلا جلوی تلویزیون...
همگی نشستیم رو مبلا...
جین رفت و و نوشیدنی آورد و همگی خوردیم...
نشسته بودیم پای تلویزیون....
مانیا گفت:راستی کی از همتون بزرگ تره؟؟؟ نامجون؟؟؟
جی هوپ:نوچ... بزرگه جینه.... کوچیک ترمون هم جونگ کوکه که بیست سالشه...
مانیا:آهااان... من فکر میکردم نامجون لیدره چون سنش بیشتره...
جیمین خندید و گفت:نههههه بابا... خخخخخ... بزرگمون جینه...
مانیا :ب.. بخشید... میشه.. میشه یه لیوان آب برای من بیارید؟! بعدش شرمنده سریع سرش رو انداخت پایین...
اوخییی...
جیمین:ای بابا... گارسون شما هم شدیم خانومی؟؟ هممون زدیم زیر خنده... 😂😂
جیمین بهش تعظیمی کرد و گفت:اعلیحضرت... چیز دیگری نیاز ندارید بانوی من؟!🤣🤣🤦♀️
دیگه هممون پوکیده بودیم از خنده... آخه خیلی باحال میگفت...
دیگه هممون داشتیم خمیازه میکشیدیم که جی هوپ گفت بیاید بازی کنیم ولی بچه ها موافق نبودن چون خسته بودیم...
مانیا رو بغل کردم و گذاشتمش روی تخت...
*کاری داشتی زنگ بزن روی تلفنم سریع میام بالا... باشه؟؟؟
مانیا :باشه...
*شب بخیر...
اومدم بیرون و از بس خسته بودم روی کاناپه تو جیک ثانیه خوابم برد...
از زبان مانیا...
.
.
.
وایی خدا... چرا نصف شبی تشنم شد؟!خیلی تشنم بود...
سعی کردم آب دهنم رو قورت بدم ولی فایده نداشت...
چند بار سعی کردم وایسم ولی پام وحشتناک میسوخت....
چاره ای نبود... باید بهش زنگ میزدم...
گوشی تلفنی که کنار تخت رو عسلی بود رو برداشتم و از روی برگه شماره ای که برام گذاشته بود رو گرفتم...
با صدای خواب آلودی جواب داد
بله؟؟؟؟؟
*مانیا ام.... جونگ کوک من تشنمه!!!!! ببخشید...
خمیازه ای تو گوشی کشید و قطع کرد....
منتظر موندم...
در رو باز کرد و لیوان رو داد دستم که سر کشیدم...
انگار تو حال خودش نبود و متوجه اطرافش نبود که خودش رو روی تختش کنار من ولو کرد و خوابید... 😴😴😪
عینهو برق گرفته ها سریع کشیدم عقب...
هر چی صداش میزدم جواب نمیداد...
بیدارشو دیگه توروخدا...
حالا من چجوری بخوابم؟؟؟!؟ 😩
با این پای چلاقم که نمیتونم جایی برم بخوابم...
دیگه توی دور ترین نقطه ازش خوابیدم....
...
گرمم بود... وایی خدا... کی پتو انداخته رو من؟!!!!!!
پتو رو با پام محکم شوتش کردم کنارم که صدای عطسه یه نفر اومد... سیخ نشستم روی تخت و از ترس جیغی کشیدم....
یا خدا... صدا عطسه کی بود...
یهو پتو کنار رفت و کوکی با موهای ژولیده پولیده کنارم نشست رو تخت...
چشماش هنوز بسته بود...
چشاش و باز کرد که با تعجب نگام میکرد...
کوکی:من اینجا چیکار میکنم؟؟؟
تلبکار گفتم:
من نمیدونم.... از خودت بپرس...
یکم فکر کرد که چشمش به لیوان دیشب افتاد...
سیخ نشست و ببخشید... بعدش سریع رفت بیرون...
خخخخخخ
بیچاره...
تخت و اتاقش رو ازش گرفتم تازه اونه که معذرت خواهی می کنه....
چقدر من پرو ام واقعا....
دو روز بعد...
کوکی برای فردا بلیط گرفته بود برای ایران...
واییی خدا باورم نمیشد که جونگ کوک هم میخواد با من بیاد ایران...
من خودم باورم نمیشه چه برسه به بقیه....
به هر حال این اتفاقی بود که قراره فردا اتفاق بیافته...
منم وسایلم رو جمع کردم...
دیروز با گوشی کوکی با مامان زنگ زدم و گفتم که منو و یا نفر دیگه میام ایران هر چقدر هم که پرسید اون یه نفر کیه بهش نگفتم... خخخخ... کرمه دیگه... باید یه جایی ریخته بشه...
هممون دور هم تو سالن پای تی وی بودیم که وی پرید بالا و معترضانه گفت:
وی:اهههههه خب یعنی چی؟؟ منم میخوام بیام ایران... به من ربطی نداره... تو حق نداری تنهایی بری کوکی...منم میخوام اونجا رو ببینم...
یک نفر از ما هم باید بیاد این بی انصافیه....
صدای بقیه هم در اومده بود و کوکی سعی در راضی کردنشون داشت اما فایده ای نداشت...
کوکی کلافه گفت:
اَه... اینقدر سر و صدا میکنید سرم رفت... باشه ولی فقط یه نفر میتونه دنبال من بیاد...خندم گرفت... آخه از همشون کوچیک تر بود و بهشون دستور میداد ولی با این حال بقیه هم اعتراضی باهاش نداشتن چون میدونستن که حق با اونه و نمیتوانستند همشون با هم بیان چون براشون بد میشد و موضوعاتی براشون پیش میومد و از طرفی دیگه مدیر برنامه هاشون بهشون چنین اجازه ای نمیداد...
همشون از خوشحالی پریدن بالا...
قرار شد سنگ کاغذ قیچی کنند...
وی از همشون جدی تر بازی میکرد....
برنده معلوم شد و دوباره صدای دادشون رفت هوا....
کوکی:وی اینقدرررر غر نزن میدونی که اون بهتر میدونه... ایران کشور حساسیه...
بقیه چیز های رو هم براش گذاشتم اما باید یه سری چیز ها رو ایران میگرفت...
مشتاقانه منتظر فردا بودم... دلم برای ایران تنگ شده بود...
خداروشکر رنگ موهای جفتشون قهوه ای و بلوطی مناسب بود و این مشکلی نداشت... اگه جلف بود مردم.... بیخیالش...
با بچه ها خداحافظی کردیم... تا فرودگاه دنبالمون اومدن...
بهشون قول دادم که برگردم چون تو این مدت با همشون صمیمی شده بودم و برام مثل برادر بودن...
همشون از دم ماسک زده بودن...
کوکی و وی هم همینطور...
وی چمدون من و خودش رو میآورد و کوکی هم به من کمک میکرد و هم چمدون خودش رو میآورد...
خداروشکر پروازمون تاخیری نداشت...
سوار هواپیما شدیم...
رفتم بشینم روی یکی از صندلی ها که وی مانتوم رو گرفت
وی:کجاااا؟؟؟؟
*برم بشینم دیگه...
وی:اینجا نه خنگول... میخوای مردم بریزن رو سر و کولمون؟!
جای ما که اینجا نیست...
جای ما که اینجا نیست...
باید بریم قسمت کلاس وان...
*منم؟؟!
وی:نه پ... منو کوکی تورو تنها بزاریم اونجا بشینی... راه بیوفت برو جلو ببینم...
کوکی تموم این مدت به ما دوتا میخندید...
واقعا که خنگول بودم... حق داشتن بیچاره ها ولی اصلا ااا به روی خودم نیوردماااا...
موقعی که میخواست هواپیما بلند شه دلم قیلی ویلی میرفت...
کلا هواپیما دوست دارم...
وایی چقدر خوابم میاد... دهنم پاره شد از بس خمیازه کشیدم.... فقط نفهمیدم کی خوابم برد... و خواب چشمانم رو ربود...
از زبان کوکی
.
.
.
.
این دختر چقدر ساده و بی ریا بود...
کمتر کسی اینجوریه... حداقل اینه که من کمتر کسی اینجوری دیدم... اصلا ندیدم...
تموم مدت به بحث وی و مانیا میخندیدم....
از خستگی خوابش برد...
گردنش خسته میشد...
صندلیش رو دادم عقب ولی باز هم مردد بودم ولی آخه دردش میاد...
دو دلیمو کنار گذاشتم و سرش رو روی شونه هام گذاشتم...
وی برگشت به نگاه به ما کرد وقتی دید خوابیده اشاره ای کرد و چشم بندشو زد و گرفت خوابید...
منم سرم رو گذاشت کنار سرش رو شونم و خوابیدم...
.
.
.
زودتر از مانیا بیدار شدم... نیم ساعت دیگه میرسیدیم...
سرش رو به صندلیش تکیه زدم که بیدار شد ناراحت نشه که سرش رو شونم بوده... دختر حساسی بود....
که سرش رو شونم بوده... دختر حساسی بود....
دیدم داره تکون میخوره...
*بیدار شدی؟؟؟؟
مانیا :آره.... واییی چقدر چسبید.... خیلی خسته بودم....
لبخندی زدم...
خلبان اعلام کرد که تا چند دیقه دیگه به مرز ایران میرسیم...
به وضوح دیدم که ذوق و شوق داره...
وقتی خلبان گفت که از مرز ایران گذشتیم چشماش رو بست و با لبخند نفس عمیق کشید..
چشماش رو باز کرد و با ذوق مثل بچه کوچولو ها روبه من گفت:آخ جون... رسیدیم...
سریع بلند شد و رفت طرف وی و صداش کرد...
وی خواب آلود چشمی رو از روی چشماش برداشت و با چشای خمار یه نگاه به ما دوتا کردو دوباره گرفت خوابید...
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️خب اینم از پارت دهم... آهاااااای کوووووکی لاورااااا، تهیونگ لاوراااااا،،،حالتون چطورررره؟؟!!؟ دارم کوکی و تهیونگ رو براتون میارم ایرااان🤣🇮🇷🇰🇷🇮🇷
دل تو دلتون نیست، ارههه؟!!!!؟
اصلا فکرش رو میکردید اینجوری بشه؟؟؟
خیییلی دوستتون دارم...
کامنت یادتون نرررره😁😍😉😉😉💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
واییییییییییییی خدااااااااااااااا چی ییییییی میسددددددددددد بیاییسیننننن قلبممممممممممم 💕💕💕💕💕
من که دل تو دلم نیست که وی اومده 🥺🤭من برم اماده شم برم دنبالش 💃کاری نداریم بای 😎✌️
عالییییی بود❤🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
منم چند روز دیگه میرم اصفهان امیدوارم اونجا ببینمشون😅😅
خیلیییییی قشنگه عررررررر💜😍به داستانای منم سر بزن عاجی💜
عالیییییی معرکه غیر قابل توصیف بود
بعدی رو زود تر بزار فایتینگ💜💜💜
عالی . زودتر پارت بعدو بزار . نوشتی پارت زو یا نه ؟ اگه نوشتی چند روزه تو برسیه ؟
اره نوشتم... یه یک هفته ای میشه
جونگ کوک بیست سه سالشه نه بیست😊
میدونم گلم... تو داستان بیست سالشه... بعد هم برنامه دارم براش😂😁😁😁
وای خداااااااااااا😄😄😄😄😄😄😄😄😄
مث همیشه عالی بوووووود😄😄😄😄😄
دل تودلم نیست وای خداکاش واقعی بود من که الان دارم هی خودمو نیشگون میگیرم
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
خدای من یعنی میشه بیان ایران دل تودلم نیست لطفا بعدی روبزارخواهش زودتر
ماهیچ جانمیریم همینجاهستیم تاپارت بعدی رونگیریم همینجامیمونیم میریم جلوسفارت بست میشینیم تاتوپارت بعدی روبزاری وهم بی تی اس روواقعا بیارن ایران(هه زرشک شتردرخواب بیندپنبه دانه که بزارن بی تی اس بیاد ایران فقط دارم به خودم امید واهی میدم😭😐😑)بازم بگم خسته نباشی کارت عالیه خواهشا پارت هات رو زودبه زود بزار بوص پس کلت💋😐