10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Elena انتشار: 4 سال پیش 192 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام اپلین داستان لطفا با نظر های خوبتون بهم انرژی بدید تا پارت بعدی رو زوتر بنویسم♥️
از زبان کت نوار←پخش زمین بودم.وقتی چشم هامو باز کردم لیدی باگ روی زمین بود هاکماث یه خنده ی شیطانی کرد و گفت بالاخره معجزه گر هاتون ماله من میشه.اولش رفت سمت لیدی باگ منم با دردی که داشتم عصام رو برداشتم و به زور وایسام باهاش به جنگ
از زبان لیدی←بلند شدم وایسادم،باید امروز هاکماث رو شکست بدم چند روز دسگه باید برای دانشگاه برم نیویورک،لایکی چارمم بهم آینه داده بود.به همه جا نگاه کردم یهو یه فکری به سرم زد.یه جای امن پیدا کردم و گربه رو هم با خود بردم.گفت چی شده بانوی من چیزی به ذهنت رسیده گفتم اره فقط حواس هاکماث رو پرت کن تا من برم اون نور لامپ اون بالا رو بندازم پایین و با اینه انعکاس رو بندازم توی چشم های هاکماث و تو معجزه گر اون رو برداری. گفت بانوی باهوش من😏و گذاشت رفت با هاکماث بجنگه
وقتی رفتم یهو یکی رو دیدم که توی تابوت خیلی زبیایی بود.کنارش پر از گل بود.یهو یادم افتاد اون....او.....مامان ادرین بود😨یعنی چی یعنی هاکماث برای چی باید امیلی اگراست رو توی یه جا پر از گل زیر زمین نگه داره؟مگر...😨هاکماث گابریل اگراسته!تموم نشونه ها درست بود تموم پروانه ها اون کتاب که با همسرش پیدا کرده و الانم اینجا نگه ش میداره تا با معجزه گر های ما اونو زنده کنه😨یهو یه چیزی افتاد
روی سرم و بیهوش شدم بقیه داستان از زبان پیشی←خیلی وقت بود خبری از لیدی نشد نگران شدم رفتم سمت جایی که لیدی باگ اشاره کرده بود.یهو دیدم😨:مامان؟!هاکماث ایستاد و رنگش مثل گچ شد.یهو دیدم لیدی باگ زیر اوار های سقف افتاده و سرش داره خون ویاد.گفت مای لیدی😱سریع دویدم سمتش.بغلش کردم.گفت بانوی من.به حالت عادی برگشتم یهو هاکماث گفتم پسرم؟!😨گفتم پ...پدر؟؟؟؟چطور تونستی این کارو بکنی!گفت پسرم من همه ی این کارا رو برای مادرت کردم که برگرده پیش من و خانواده اش گفتم من دیگه پسر تو نیستم لیدی باگ رو بغل کردم و رفتم بیرون و دویدم سمت بیمارستان لیدی باگ یهو گفت ادرین تو بودی؟گفتم خودتو خسته نکن بانوی من الان میرسیم بیمارستان یهو گوشواره هاش صدا دادن بیغ بیغ گفتم لیدی باگ بزار بریم بیمارستان بهت قول میدم نگاه نکنم گفت نه لازم نیست روتو اون وری کنی من از تو مطمئنم و چشم های ابی و قشنگش رو بست گفتم نه نه الان میرسیم و گفت بیغ بیغ و تبدیل شد
به مرینت یعنی بانوی من تموم مدت مرینت بود😨بعد گفتم الان این مهم نیس سریع گذاشتمش روی یه تخت چرخ دار و پرستا و پزشک هارو صدا زدم باهاش میو مدم کفتن چی شده گفتم زیر اوار ها مونده و گریه ام گرفت دستشو گرفتمو گفتم حالت خوب میشه بهت قول میده و بردش تو اتاق عمل خیلی نگرانش بودم.زنگ زدم به مامان باباش و البته بچه ها کلاس همه خودشو سریع رسوندن بیمارستان سابین توی بغل تام فقط گریه میکرد الیا هم خودشو کنتل میکرد و به سابین دلداری میداد منم مثل گریه میکرد ولی از یه طرف دیگه هم مشکل بابام...
اعصابم خورد شده بود که یهو یه دکتر اومد بیرون همه جمع شدیم من پرسیدم حال مرینت چه طوره گفت خوبه نگران نباشید خطر رفع شده اما ممکنه گاهی سرش درد بگیره فعلا تو بخش ای سیو میمونه فکر کنم چند وقتی مهمون ما باشه و رفت.همه به خوصوص من و سابینو تام خیلی خوشحال شدیم به همه گفتم میتونن برن من و سابینو تام پیش مرینت میمونیم ولی گفتن خداقل این یک شبو اینجا پیشوش میمونیم
صبح روز بعد همه رفتن و فقط منو سانیو تام موندیم ولی اونا خواب بودن چون ساعت 5 بود منم خوابم نمیبرد پاشدم و رفتم کنار شیشه و مرینت رو پشت شیشه نگاه کردم(هنوز ادرین صبحبت میکنه)خیلی ناز خوابیده بود باهاش از دور حرف زدم:مرینت عشق من تو بودی، بهت قول میدم تا ابد کنارت باشم،الیا بهم گفت تو عاشق من بودی.از پشت شیشه بهش خیره شدم و دیگه هیچ حرفی هم نزدم.خورشید داشت طلوع میکرد منم حال خوبی نداشتم و رفتم بیرون تا یکم هوا بخورم.داشتم طلوع رو نگاه میکردم که پلگ اومد بیرون گفت ادرین این واقعا یه فاجعه بود گفتم پلگ الان حال هیچی رو ندارم ولم کن گفت اگه میخوای ولت کنم پس بهم پنیر بده گفتماوف پلگ توی این شرایطم تو شکمت کار میکنه به کممبر گنده بهش دادم و اون شروع کرد به خوردن . چند دقیقه بعد رفتم توی بیمارستان،دیدم سابین داره مرینت رو نگاه میکنه رفتم کنارش و بهش لبخند زدم ، بهم گفت ادرین تو جون دخت منو نجات دادی چجوری ازت تشکر کنم؟گفتم همین که حال مرینت خوب بشه برای من کافیه گفت شما هم دیگه رو دوست دارید یکی سرخ شدم و گفته راستش بله گفت خوش حالم که مرینت کسی رو که دوست داره پیدا کرده تا باهاش خوشبخت بشه منم تشکر کردم و قرمز شدم
۱ روز بعد مرینت رو از ای سیو اوردن به یه اتاق دیگه پرستار گفت فقط ۱ نفر میتونه چند دقیقه پیشش باشه تام میخواست بگه من برم داخل اما سابین گفت ادرین پسرم تو برو تو مرینت الان با شنیدن حرف های تو خیلی خوشحال میشه منم با پرستار رفتم و لباس های مخصوص رو پوشیدم و رفتم داخل.دست مرینت رو گرفتم و سرشو ناز کردم :مرینت عشقم،من اومدم.حالت خوب میشه فقط باید ۳ روز دیگه اینجا بمونی یهو یه چیزی توی اون دستش دیدم بازش کردم دیدم گردونه ی خوش شانسی ای که من بهش داده بودم توی دستشه.😍
۱ روز بعد مرینت رو از ای سیو اوردن به یه اتاق دیگه پرستار گفت فقط ۱ نفر میتونه چند دقیقه پیشش باشه تام میخواست بگه من برم داخل اما سابین گفت ادرین پسرم تو برو تو مرینت الان با شنیدن حرف های تو خیلی خوشحال میشه منم با پرستار رفتم و لباس های مخصوص رو پوشیدم و رفتم داخل.دست مرینت رو گرفتم و سرشو ناز کردم :مرینت عشقم،من اومدم.حالت خوب میشه فقط باید ۳ روز دیگه اینجا بمونی یهو یه چیزی توی اون دستش دیدم بازش کردم دیدم گردونه ی خوش شانسی ای که من بهش داده بودم توی دستشه.😍
۳ روز بعد از زبان مرینت←رفتم لباسامو عوض کردم بالاخره قرار بود بریم خونه فقط ممکن بود گاهی سرم درد بگیره و این اخرین روزیه که توی پاریس پس باید هاکماث رو شکست بدیم بعد یادم افتاد که گابریل هاکماثه و من هنوز اینو به ادرین نگفتم یهو در زدن و گفتن مرینت ما اومدم گفتم بفرمایید داخل گفتن اماده ای بریم؟گفتم اره اما ادرین کجاس نمیبینمش گفتن داره کار های مرخص شدنو میکنه گفتن باشه و بلند شدم چمدونم رو برداشتم و رفتیم دم در تا ادرین بیاد وقتی رسیدم پریدم بغلش بعد به مامان بابام که نگاه کردم حسابی قرمز شدم.ادرین تاکسی گرفت و رفتیم تا خونه ی ما و من توی تاکسی خیلی ناراحت و پر استرس بودم ادرین ازم پرسید مرینت حالت خوبه انگار نگرانی گفتم راستش ادرین من باید یه موضوعی رو بهت بگم تا قبل از اینکه از پاریس نرفتیم اما خوصوصی گفت باشه وقتی رسیدیم خونه ادرین چمدون هارو گذاشت توی خونه و رفتیم توی اتاقم به ادرین گفتم.....
خب دوستان تموم شد نظراتتون رو کامنت کنید داستان با انرژی های شما خیلی خوب پیش خواهد رفت❤️
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
بچز الی ب خاطر مدارسش اف زده فعلا تا ی مدت نیستش :">
عاجو تروخدا برای تابستون برگرد :">😔
عررررررررررررررررررر الی برگشت!!!
ببخشین نبودم😭💔
براتون تا قسمت نه مای میراکلس گذاشتم تا قسمت سوم این داستانم گذاشتم دوتا پارت از یکی از داستان های جدیدم هم گزاشتم سو ساری بچز نتن تموم شده بود💔
عاجو برگشتی🥺
عالیه عزیزم 😁😆
مرسی قشنگم❤️
عالی بود تست های منم بخون ❤️ ممنون
فیدات💞
بچه ها My miraculous 7 و My miraculous 8 رو نوشتم تو بررسیه انشالا فردایی وقتی ۹ رو مینویسم☺️☺️و بعدش پارت دوی این داستان 🙂🙂💘💘
الی منم اکانت زدم😁اینم خوشگل بود my miraculous هم یادت نره
وای خدااااا خب من میمیرم وقتی این نظر های خوشگلو میخونم مرسیییییییییییی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
خاک تو سرم اولش نشناختمت😐کپی فیسم بودی🙂❤️❤️❤️ببخشید نشناختم😅
😂
خیلی قشنگ بود افرین لطفا ادامه بده😍
چشم حتما ادامه میدم🙏♥️❤️
خوب بود
داستان منو هم بخونید
عالی بود ادامه بده
ممنون حتما♥️😍
عععععاااااالللی بود
مرسیییییییییی✨✨✨✨✨✨