
از زبان آدرین :پادشاهی ما خیلی به پادشاهی کشور باران نزدیک بود و زود به اونجا رسیدیم وقتی وارد شدیم مجذوب آنجا شدیم خیلی خوشگل بود داشتم قصر و زیر چشمی نگاه میکردم که یه دختری رو دیدم که غیافش خیلی آشنا بود
کمی فکر کردم اره خودش بود همون دختری که باهم دعوامون شد اون با سرعت زیاد داشت با ماشینش میومد که زد به ماشین من منم از حرص اون ماشینش و افتضاح کردم یه جورایی خندم گرفته بود اما سعی کردم که خودم و کنترل کنم که
بعد از ادای احترام مادرم گفت ملکه آملی:آدرین عزیزم پرنسس مرینت هستند که آب دهنم پرید توی گلوم باورم نمیشد کسی که آنقدر باهاش دعوا میکردم لج بودم پرنسس بود و پیشم خودم گفتم خدایا بهم امشب و رحم کن 😂
از زبان مرینت:وقتی که ملکه امیلی گفت که آدرین کسی که تاحالا نشده باهم کل کل نداشته باشیم شاهزاده هست قشنگ یک دقیقه هنگ کردم آخه چرااااا (آخه طبق قانون شاهزاده ها و پرنسس ها نباید باهم دعوا یا کامل کنند)آخه من تازه داشت خوشم نیومد که اذیتش کنم
امشب تموم شد ولی نمیدونم چرا ملکه آملی و پادشاه گابریل هی به من نگاه میکردند و پدر و مادر من هم به آدرین

بلخره اون شب هم تموم شد و من خسته رفتم گرفتم خوابیدم وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم یک روز متفاوت را شروع کنم پس به لباسی که زیاد سلطنتی نباشه پوشیدم (عکس بالا)
رفتم از اتاقم بیرون و از پله ها آمدم پایین اما هیچ کس انگار توی قصر نبود رفتم سر میز صبحانه که گفت چرا اینجا امروز کسی نیست پس پدر و مادرم کجا هستند که خدمتکار شخصیم هانا گفت:سرورم امروز پدرو مادرتون به سرزمین خورشید رفتن از زبان مرینت:تا این و گفت آب پورتقالی که داشتم میخوردم پرید توی گلوم وشروع به سرفه کردن کردم که هانا گفت چی شد؟ گفت هیچی توی ذهن مری(زیادی این روز ها مامان و بابا میزند به سرزمین خورشید به نظرم خیلی عجیبه ) و شروع کردم به خوردن صبحانه ام

میخواستم برم بیرون که هانا گفت :شاهدخت مادرو پدرتون گفتند که عصری بهتون بگم که به سرزمین خورشید برید از زبان مرینت:اه خسته شدم دیگه خیلی ازشون خوشم میاد هرروز باید ببینمشون 😑 ورفتن طبقه بالا توی اتاقم و دنبالم به لباسم مناسب میگشتم که یک لباس نقره ای دیدم و تصمیم گرفتم اون بپوشم (عکس پارت لباس مری)

بعد هم بدون آرایش ملایم کردم ولی خدایی خیلی خوشگل شدم بعد را افتاد تا برم پس سوار ماشینم شدم عکس آرایش مرینت)

سوار ماشینم شدم و راه افتادم تقریباً ۲ ساعت تا پادشاهی خورشید راه بود که رسیدم رفتم داخل قصر ولی واقعا قصرشون حرف نداشت خیلی بزرگ بود ماشین مرینت) اگر میخوای ادامه داستان و بخونی لایک و کامنت فراموش نشه و بگید چیکار کنم داستان جذاب تر بشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیههه
البته من اول پارت اخر رو خوندم😉
خسته نباشی عزیزم تقلب نکن اینجوری باحال نمیشه😂
عالی بود ❤️
اره عزیزم اسم من هم حنان نخست ۱۳ سالمه😍
پارت بعدی رو هم حتما بزار.داری عالی پیش میری.😘😘😘
مرسی عزیزم حتما الان توی امتحام ها هست امروز صبح بهم این ایده رسید یعنی توی ذهنم یدک جرغه بود منم نوشتم هروروز اگر تونستم میزارم
😊😊😊
راستی اجی میشی من مارال ۱۳
عالیییییی😍😍😍😍
مرسی عزیزم 😍😍به نظرم خودم باحال نیست چیکار کنم باحال شه نظری داری ؟
نه عزیزم خیلی خوبه فقط یکم پارت ها رو طولانی تر کنی دیگه چیزی کم و کسری نداره.😊😊😊
باشه عزیزم تا بتونم پارت ها را طولانی تر میکنم
من منتشرش کردم 😊😊😊😊
مرسی