
با داستان جدید اومدم💚🦦

خب اولین داستانم راجب هاگوارتز هستش🦊💚هری پاتر از سال چهارم شروع میشه🦊💚فقط یه شخصیت اضافه میشه🦊💚اونم برای کل داستان کافیه🦊💚یه جان پیچ اضافه🦊💚و دورگه هایی از اصیل زاده ها و موجودات ماورایی🦊💚شخصیت جدید : سوفیا بلک...و عکس شخصیت بالا مشاهده میکنید🦊💚👆🏻🤝🏻در طول داستان چندتا عکس میزارم برای بهتر شدن تصور مکان یا حتی فرد🦊💚لباسا ، مکان ها ، حیوان ها و نکات کوچک در آخرین اسلاید ها میزارم 🦊💚آنچه خواهید خواند در نتیجه هست پس تا آخر برید🦊� اسم داستان [ The Cursed Girl به معنی دختر نفرین شده ]�و همین دیگه😐🌿زیاد حرف زدم برید بخونید😐💚(در بالا شخصیت جدید رو مشاهده میکنید 🤤😈🙂🧜🏻♀️)

تمامی مرگخواران دور میز جمع شده بودند لرد ولدمورت بر سر مجلس نشسته بود و حرف میزد و راجب اتفاقات و نقشه هاش برای سرنگون کردن هاگوارتز ، که سایه ی سیاهی بر اتاق حاکم شد و سپس کسی با ردای سیاه که کلایش بر سرش بود در اتاق حاظر شد ریگلوس بلند شد و چوب دستیش را به سمت سیاه پوش گرفت و زیر لب در حال زمزمه ی یکی از طلسم های محافظتی بود که سیاه پوش دستش رو از زیر ردا بیرون آورد و کلاه را از سرش در آورد و به جمعیت نگاهی اندخت ، لرد با پوزخند به دختر روبه روش نگاه میکرد و با خنثی ترین حالت ممکن او را از نظر گذراند ولی در نگاه بقیه ی افراد خبری از بی حسی نبود تمامی افراد با تعجب نگاهش میکردن و سکوت عجیبی حاکم بود که لرد سکوت و شکست و گفت : _ دختر آلبرت بلک درسته دختر نگاهی به او انداخت و به تکان دادن سرش بسنده کرد... صندلی روبه رویش را کمی عقب کشید و روی صندلی نشست و به افراد نگاهی کرد و لبش را با زبان تر کرد و گفت : _ تا کی قراره منو نگاه کنید...فکر میکردم برای موضوع مهمی جمع شدیم همه به خودشان آمدند و به ادامه ی حرف های لرد گوش دادن پس از تموم شدن حرف های لرد ریگلوس گفت : _ سوفیا بعد اینهمه مدت اومدی یکم از کارات رو کن که ببینیم و بعد خندی عصبی ای کرد و به او با نگاهی پر از تمسخر زل زد ، سوفیا که انگار منتظر همچین حرفی از طرف آنها بود پوزخندی زد و لب از لب گشود و گفت : _ یکمی آب... کمی صبر کرد و ادامه داد _ یا مایع ای مثل اون

قبل اینکه ریگلوس کاری بکنه نارسیا که کمی نزدیکتر به او بود جامی که مایه در آن بود رو به طرفش هل داد ، انگشتان کشیده اش رو دور لیوان حلقه کرد و با انگشت اشاره اش چند زربه ای به لیوان زد... قطره قطره اون مایع روی هوا جمع شد و گویی ایجاد کرد اون مایع که حالا گویی بود روی هوا معاق بود و دور خودش میپیچید لرد شروع کرد به دست زدن که بقیه ی افراد به تابعیت از اون دست زدن که سوفیا پوزخندی زد انگشت اشاره اش رو توی هوا تکونی داد که گوی به اطراف پخش شد و در هوا مهو شد ریگلوس پوزخندی زد و گفت : _ آفرین ، خوشم اومد انگار یه چیزای ام از خاندان ما به ارث بردی و خنده ی بلندی کرد سپس لرد بلند شد و گفت : _ مطمعنم افراد دامبلدور مشکوک شدن این چند وقت کمتر دور هم جمع شید و غیب شد بقیه ی فراد نیز کم کم از اون محل رفتن ، فقط چند نفر از مرگخوران محبوب لرد اونجا بودن ، سوفیا نیز علاقه ی به بودن در آن مکان نداشت پس تصمیم گرفت تا او هم برود که صدای نارسیا او را متوقف کرد... _ کجا میری!! پوزخندی رو لباش نقش بست ، توقع همچین سوالی از همچین کسی واقعا مسخره بود بدون حرفی دوباره راه اش رو ادامه داد که دوباره صدای نارسیا و پشتبندش صدای ریگلوس آمد : _ پرسیدم کجا میخوای بری _ ولش کن نارسیا... حتمی علاقه ی نداره که چند دقیقه ای پیش خاله هاش وقت بگذرونه دراکو که تا الان فقط گوش میداد با شندین حرف انها واقعا تعجب کرد و گفت : _ چی لوسیوس با عصای اش به پای دراکو زربه ای زد و گفت : _ تو بحث خانوادگی اینا دخالت نکن و بعد از اون اتاق بیرون رفت و از پله ها بالا رفت ، انگار که جلسه در خانه ی مالفوی ها برگذار شده بود... سوفیا لبش رو با زبان تر کرد و گفت : _ حیفحیف که پدرم قبل از مرگش گفت باهاتون خوب باشم وگرنه پسرتم این من باید توی ختم تو میبود پوزخندی زد و راهشو ادامه داد ، دراکو از حرفش واقعا عصبانی شده بود به سمت اورا رفت دستش رو گرفت و گفت : _ حق نداری با مادر من اینجوری حرف بزنی ، زود عذر خواهی کن سوفیا دستش رو از دستش رو در آورد و گفت : _ من هرجور دلم بخواد حرف میزنم دراکو چوب دستی اش رو در آورد و وردی زیر لب خواند و چوب رو به طرفش گرفت قبل اینکه ورد تاثیر حودشو بزازه از بین رفت سوفیا لبخندی از غرور زد و گفت : _ دفعه ی بعدی با یکی هم سطح خودت دعوا کن و بعد در تاریکی اتاق مهو شد....

چند روزی به شروع ماه سپتامبر نمانده بود و کوچه دیاگون پر از افرادی بود که برای خرید وسایل مدرسه در انجا حاضر بودن ، سوفیا وارد ردا فروشی خانم مالکین شد ؛ نگاهی سرسری به مغازه انداخت که ساحره ای چاق که لبخند مهربانی برلب داشت به سمتش امد قبل از اینکه سوفیا حرفی بزند خانم مالکین گفت : _ برای گرفتن ردا اومدی ، برو کنا اونها وایستا سرش رو تکون داد کنار سه تا دانش اموز روی اون چهارپایه ها ایستاد و به حرکات خانم مالکین نگاه کرد که حرف های اون دانش آموزان توجه اش را جلب کرد ، پسری که موهای نارنجی داشت گفت : _ واقعا!!! خنده ی پسر عینکی باعث نگاهش به طرف او کشیده شود ، دختری با موهای بلند قهوه اش به او نگاه کرد و گفت : _ دختر جون تو سال اولی هستی؟ صدای دو پسر غط شد ، به سوفیا خیره شدند پسر که موهای نارنجی داشت او آنالیز کرد و گفت : _ بهت نمیخوره سال اولی باشی سوفیا آه کلافه ای کشید و گفت : _ نه ، سال اولی نیستم سال چهارم هستم ان پسر عینکی از تعجب چشمانش کمی بزدگتر دیده میشد و ابرو هایش بالا رفته بود و گفت : _چی!! نفسی کلافه کشید و نگاه خنثی و چهره ای که هیچ حسی ازش پیدا نبود رو به طرف اش گرفت و ادامه داد : _ چند سال فرانسه بودم و متاستفانه نتونستم در هاگوارتز درس بخونم اونجا درس خوندم و الان به اینجا انتقالی گرفتم و بعد سکوتی حاکم شد و فقط سر و صدای کار های خانم مالکین سکوت رو میشکست که دختر گفت : _ اسم من هرمیون هست، هرمیون گرنجر و شما خانم؟ _ سوفیا ، سوفیا بلک و شما آقایون پسرا نگاهی بهم انداختن و بعد گفتن : _ رون ویزلی _ هری پاتر سوفیا به تکان دادن سر بسنده کرد و نگاهش را به خانم مالکین داد و گفت : _ تموم نشد؟؟؟ خانم مالکین نگاه مهربونی انداخت و گفت : _چرا فقط یه کم صبر کن شروع کرد به نگاه کردن اطراف که با صدای باز شدن در نگاهش رو به ان طرف کشیده شد ، دراکو و لوسیوس وارد ردا فروشی شدن ، دراکو که انگار متوجه حضور سوفیا نشده باشد کنارش روی چهار پایه ایستاد ، لوسیوس پوزخندی زد و گفت : _ سلام جناب پاتر ، اوه یه ویزلی و یه گند زاده اخم هر سه تاشون در هم کشیده شد لوسیوس ادامه داد : _ و دوست جدیدتون... با دیدن سوفیا پوزخندش مهو شد و گفت : _ دختر دوست عزیزم دراکو با این حرفش به سمت شخص برگشت و با دیدن سوفیا جا خورد ، سوفیا گفت : _ سلام پسر خاله و جناب مالفوی

در طول راه حرفی بین دراکو و پسرش رد و بدل نمیشد که لوسیوس بحث رو باز کرد و گفت : _ سعی کن توی هاگوارتز به اون دختره نزدیک شی دراکو با حرفش پوزخندی زد و گفت : _ چی شده که پدر درخواست نزدیکی من به اونو کرده با عصاش زربه ی محکمی به پای دراکو زد و با عصبانیت و حرس گفت : _ اون یکی از مهمترین اصیل زاده هاست و همین طور عزیز دوردونه ی ارباب تاریکی نزدیک شدن بهش باعث محکمتر کردن پای خودمون کناز لرد هستش...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ایشش..
بک میدم
اه
خسته شدم از همه چییییی
ههههقققققققققق😭😭😭😭😭😭😭
چرا نمیمیرمممم
دلم میخواد بمیرممم
إریککککک
هععبببب توله...
حتا به امیرم نمیزاریی»»»