

آدرین: یک لباس سلطنتی با شلوار مشکی سلطنتی با کفشم مشک موهام را شانه کردم بعد رفتم پایین ایزی عالی شده بود یعنی فوقالعاده شده بود (عکس اسلاید لباس ایزی)سوار ماشین شدیم بعد از نیم ساعت رسیدیم رفتیم داخل عمو مانی و خاله اومدن و مرینت نبود حتما داره خودش را خوشگل میکنه نشستیم که یهو

این تاج ایزی گوشوارش

اینم مدل موش
ادامه آدرین : که یهو مرینت آمد پایین خوشگل شده بود اما به پای خواهرم نمی رسید ایزی عین یه تیکه ماهه مرینت:وقتی رفتم پایین همه اومده بودن سلام کردم و نشستم
خدمت کار آمد ما هم برای صرف شام رفتیم شام که خوردیم رفتیم اتاق پذیرایی گابریل:بچه ها ما آخر هفته یک مهمانی سلطنتی داریم که باید شما ها هم شرکت کنید مرینت و ایزی و آدرین و مانی:باشه مرینت:من و ایزی و آدرین و مانی رفتیم طبقه ی بالا آدرین:توی گوش مانی گفتم ایزی را سرگرم کن من با مرینت کار دارم مانی : باشه ایزی میشه بیای ببینی من بین این همه لباس کدام را انتخاب کنم
ایزی با بی مِیلی: باشه مرینت:نفهمیدم آدرین تو گوش مانی چی گفت که مانی ایزی را برد تو اتاقش که آدرین دستم گرفت و برد تو اتاقم در بست و قفلش کرد من هم گفتم آدرین چیزی شده آدرین :نترس کاری باهات ندارم نمی خوام کسی مزاهم بشه که گفت مرینت من یک سوال ازت دارم مرینت:بپرس آدرین:تو چطور اخلاقت مغرور شد
مرینت:آدرین خودت می دونی که من نمی خوام کسی راجب این موضوع باهام حرف بزنه آدرین:باشه ولی اگه دوست داشتی باهام حرف بزنی روی من حساب کن باشه مرینت باشه😊 رفتیم بیرون که ایزی و مانی اومدند یک ساعت بد عمو اینا رفتند من هم رفتم تو اتاقم که در به صدا اومد گفتم کیه که مانی اومد مانی:مرینت به نظرت ما آخر هفته چی بپوشم چون می خوام مامان برای اولین بار ازم راضی باشه می تونی کمکم کنی مرینت : باشه کمکت میکنم ولی فردا چون خیلی خوابن میاد مانی :باشه و رفتم تو اتاق خودم مرینت: مانی وقتی رفت تیکی اومد بیرون تیکی:مرینت نمی خوای برام تعریف کنی
مرینت:تیکی واقعا می خوای بدونی نیکی:آره مرینت: خوب من وقتی بچه بودم کسی نبود که بهم محبت کنه تنها کسی که بهم محبت میکرد مادر بزرگم بود چون مادرم ملکه و طراح مد بود و پدرم پادشاه و البته مغرور بود چون که هیچکس بهم توجه نمی کرد تنها کسی که بهم توجه میکرد مادر بزرگم بود انگار اصلا نمی تونستم بدون اون زندگی کنم (در حال تعریف کردن داره گریه می کنه)تیکی:خوب بعد چه اتفاقی افتاد مرینت:وقتی ۱۰سالم بود مادر بزرگم قول داد برای تولدم ببرم بیرون رفتیم که مادر بزرگم یکم احساس بدی داشت انگار می خواست اتفاقی بیوفته که یک چیزی دید بعد رفتم پشت یک سخره قایم شدیم من خیلی می ترسیم مادر بزرگ دستش را روی قلبم گذاشت بعد یک چیز هایس زمزمه کرد که نفهمیدم بعد
گردن بندی که هیچ وقت در نمی یاوارد بهم داد. بهم گفت قول بده مراقبش باشی مرینت: باشه بعد مادر بزرگم رفت و وقتی اومد زخمی بود بردیمش قصر یک هفته بعد حالش بهتر بود که عمو و زنموم وقتی که درباره مادر بزرگم گفتیم انگار. کسی نمی تونست حرف بزنه وقتی مرد من انگار همه کسانی که داشتم مردن خیلی ناراحت بودم ۲ماه گذشته بود بابا بزرگم هم رفته بود دیگه نمی تونستم تحمل کنم به خدمت کار گفتم آب بیاره وقتی آورد گفتم بره بیرون وقتی رفت من آب خالی کردم ولیوان را توی دستم شکستم تیکی::چی چیکار کردی مرینت:خوب چی کار میکردم تحملش برام سخت بود بعد شکوندم همه اومدن داخل بعد دیگه نفمیدم چی شد بعد از ۲ماه چشمام را باز کردم ولی اون مرینتی که شاد و شیطون نبودم مرینت مغرور و سرد ولی بعضی اوقات مهربان
تیکی:چه داستان غمنگیزی داری مرینت:آره ولی امیدوارم بتونم کسی این داستان را تجربه نکنه برای همین به به بچه های یتیم کمک میکنم تاکسی زندگی من را تجربه نکنه تیکی:حالا بیا بخواب که برای فردا انرژی داشته باشی مرینت:باشه بعد گرفتم خوابیدم
لایک و کامنت یادتون نره
بایییییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تازه مگه میشه تو تستچی فیلم گذاشت
من نویسنده خوننده نیستم عزیزم
های گــایز •-•✨من رئیس کمپانیه YJ هستم ^-^🎐خوشحال میشم بادیگارد،آیدل و... کمپانیم بشین🍭_جینا-رئیس کمپانی
میشه دقیق تر توضیح بدی
تو تستچی آیدل میشی کنسرت میزار و...
البته بعد دبیو