
توی این پارت قراره اتفاق های خفنی بیفته!

املی:بعد یه هفته تنبیه و گذروندن کریسمس پیش خانواده بالاخره می تونم از خونه برم بیرون و برای این بیرون رفتن برنامه خوبی دارم!می خوام برم پیش اون اقا مرموز رفتم پایین دیدم مامانم داره تمرکز می کنه منم آروم در رو باز کردم ولی مامانم گفت:کجا داری میری؟ با ترس جواب دادم:می رم بیرون! - کجای بیرون؟نگو پارک که باور نمی کنم! چی بگم اگه بگم که نمیزاره برم پس میگم:دارم می رم خونه دوستم! - چی؟خونه دوستت نمی دونستم دوست پیدا کردی؟ - خب....اره اسمش جودی،دارم می رم پیشش. - خب پس،ما کی می تونیم ای جودی خانم رو ببینیم؟ - خب.....حالا بعدا. در رو باز کردم و از خونه رفتم بیرون.

مرینت در حال تمرکز بود یه دفعه چشماش رو باز کرد و نگران رفت سراغ ادرین، ادرین بی خبر از همه جا داشت تلویزیون می دید که دید مرینت نگران داره میاد سمتش. نگران شد و پرسید:چی شده مرینت؟نکنه املی باز فرار کرده؟ 😑 - نه بابا،شدو بیدار شده! - چی شده؟امکان نداره!؟ - نمی دونم ولی شرارت رو حس کردم! - خدای من یعنی باید؟ - اره دقیقا!

سارا تازه از خواب بیدار شده بود و به این فکر می کرد که چطوری باید به پدر و مادرش بگه که نامزد کرده!؟(اخه سارا با مدیر تولیدش نامزد کرده ولی به کی نگفته خواست بیاد تا به همه بگه ولی اونقدر اتفاق افتاد که نتونست چیزی بگه) سارا:بالاخره که باید بدونن بهتر بهشون بگم،ولی چطوری بگم نمیشه که. لویی که داشت همه چیز رو می شنید رفت جلو. سارا ترسید، - تو ایجا چیکار می کنی؟!از کز اینجایی؟ - از اولش! - وای نه،بدبخت شدم!الان می خوای بری به همه بگی؟ - نه مگه بچم!ولی اگه بخوای می تونم کمکت کنم اخه تو ماستمالی خرابکاری ها رو خوب بلدم! - من خرابکاری نکردم لویی! - پس چته؟! سارا همه چیز رو به لویی خنگ توضیح داد ولی قبول کرد بهش کمک کنه!

مرینت و ادرین رفتن توی انباری و جعبه معجزه آسا ها رو دوباره در اوردن! نیکی و پلگ بعد از ۳۶ سال اومدن بیرون! تیکی:مرینت خودتی باورم نمیشه چقدر عوض شده؟ مرینت:خب از اون موقع خیلی می گذره تیکی! - اره حق با تو عه! پلگ چشماش رو می مالید تا بتونه بهتر ادرین رو ببینه. پلگ:ادرین خودتی؟ ادرین: اره خودمم! پلگ:توی این ۳۶ سال وقت یه چیز بود که می خواستم بهت بگم! ادرین:او چیز،چیه؟ پلگ یکم به ادرین نگاه کردوگفت:....من....پنیر میخوام! ادرین هیچی نگفت(خب بدبخت چی بگه🤣) مرینت:ادامش بمونه برای بعد پلگ یه خبر بد دارم شدو برگشته! تیکی:این امکان نداره وقتی اون نابود شد من اونجا بودم؟ پلگ:شدوماث برگشته؟ ادرین:شدوماث نه شدن! - اهان! تیکی ولی الان می خوای چیکار کنی مرینت شما که نمی تونین با اون بجنگیم!؟ مرینت:می دونم قبلا فکرش رو کردم براتون هولدر های جدید پیدا می کنیم هولدر کفشدوزک دخترم املی و...... تیکی:و چی؟ - برای گربه هولدری پیدا نکردم! پلگ:پس چیکار کنیم؟ مرینت:نگران نباشین یه کاریش می کنم ولی اول باید یه جوری معجزه گر رو به دخترم بدم!؟ ادرین:مرینت مطمئنی املی از پسش بر میاد؟! - نمی دونم ادرین!نمی دونم.

املی:رسیدم جلوی خونه آقای نمی دونم چی،در زدم ولی در باز بود رفتم تو و درحالی که از پله ها بالا می رفتم داد می زدم:اهای،سلام آقای می دونم چی خونه ای؟ وقتی رسیدم بالا دیدم کسی نیست:انگار کسی نیست؟ یه دفعه گرمای یکی رو پشت سرم حس کردم. خیلی ترسیدم جام خشکم زده بود عرق از سر و صورتم می ریخت،خواستم بچرخم که یارو گفت:پس بالاخره اومدی بچه! آقا مرموز بود نفس راحتی کشیدم و گفتم:وای از تر مردم میشه دفعه بعدی اینجوری ظاهر نشی! آقاهه یه نگاهی بهم کرد گفت:از ترس سلامت رو هم که خوردی بچه! محکم گفتم:سلام. - علیک السلام،خب چیزی برای گفتن داری؟ - چی مثلا؟اهان چند تا از طرح هام رو آوردم! - چه طرح هایی مثلا؟ - خب بهتر نیست بشینیم؟ نشستیم و من شروع کردم به نشون دادن شخصیت های که کشیدم!

مرینت و ادرین داشتن نقشه می کشیدن که چطور معجزه گر رو به املی بدن! ادرین:راستی مرینت!املی کجاست من از صبح ندیدمش!؟ مرینت:رفته پیشه دوستش! - دوستش؟من فکر می کردم دوستی نداره؟!عجب! - اره انگار تازه با هم آشنا شدن ولی قبل رفتن بچم خیلی خوشحال بود! - چه عجب این دختر از روابط عمومی اگراستی استفاده کرد. - روابط عمومی اگراستی!؟ چاییدی آقا این کار ها رو از مامانش به ارث برده. - ها،چی شده بانوی من نکنه باز عین قدیما اعصابت خورد شد!؟ - خیال کردی گربه کوچولو من بی نظیرم ! بعد هر دوتا زدن زیر خنده . ادرین: یادش بخیر چا روز های خوبی بود البته.... مرینت: ول کن گذشته ها گذشته فعلا بباد یه پیشی پیدا کنیم . - اره حق با تو عه .

املی:آقای مرموز داشت به طرح های من نگاه می کرد!که یهو گفت:کارت خوبه ولی باید بیشتر دقت کنی! جان چی شد،شد شبیه متخصص های نقاشی:ام...خب شما نقاشی. - نه یه چیزی شبیه نقاش،من یه زمانی یه طراح مد بودم! - چی؟واقعا؟ولی پس چی شد؟ با یه لحن عصبانی جواب داد:به کسی مربوط نیست!و اینکه دیگه می تونی بری! - خیل خب!؟چرا دیگه عصبانی میشی؟! و بعد پا شد و رفت،جلوی در اتاق و گفت:نگفتی اسم خانوادگیت چیه؟ - خب اسم کامل من املی گراست دختر مرینت و ادرین اگراست من بچه کوچیکه هستم یه برادر و خواهر بزرگ تر از خودم هم دارم! آقای مرموز بر گشت و با چشم های گرد شده به صورتم نگاه کرد و شروع کرد به حرف زدن:تو.......(در پارت بعد نرید ادامه داره)

مرینت و ادرین بالاخره به نتیجه رسیدن! و در همین حال لویی و سارا در حال پیدا کردن راه حل برای حل مشکل سارا بودن لویی داشت یه بند حرف های بی خود می زد سارا کلافه گفت:بس کن لویی!با این حرف های مسخره نمی تونی به من کمک کنی! - اتفاقا حرف هام همش منطقی هستن! - یعنی تو می گی من بابا و مامان رو هیپنوتیزم کنم تا حرفم رو بفهمن کجای این منطقی؟! - خب،شاید این یکم ضایع باشه ولی بقیه...... - بس کن لویی من نخوام تو به من کمک کنی باید کی رو ببینم؟! - خودم رو،رک و پوست کنده بگو لویی نمی خوام بهم کمک کنی! - باشه،لویی من نمیخوام به من کمک کنی! - واقعا یعنی من برم.....دارم می رم ها. - لویی!!!! - باشه غلط کردم دیگه حرف مفت نمی زنم فقط بزار کمکت کنم! - باشه ولی اینبار با روش من میریم جلو.

دوستان ممنون که خوندید امید وارم راضی باشید،اگه خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بزارید💛💛💛💛

کپی ممنون کپی=گزارش نویسند:S,e
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود
خیلی قشنگ بود
ممنون💛
ععععععععععاااااااااااللللللللییییییییی♥😍
ممنون
عالی