
یک روز عادی در پاریس غیر عادی بود… مرینت که حالا نگهبان اعظم معجزه گر ها بود، در حال چک کردن مجدد تمام معجزه گر ها بود و آدرین آگراست،مدل معروف و جذاب پاریسی در جلسه ی عکاسی اوقات خیلی خوشی نداشت
بعد از اینکه در خانه ی مرینت کار چک کردن و غذا دادن به تمام کوامی ها و پختن ماکارون و رنگ کردن پوستر جدید آلبوم جگد استون و خلاصه هزار و یک کار دیگر تمام شد… مرینت عاشق قصه ی ما دوباره به این فکر افتاد که چگونه احساس حقیقی خودش را به معشوقش بگوید..؟
آیا او به راستی می توانست؟؟؟ آیا بعد از این همه مدت موفق می شد پروانه عشق را از پیاه ی وجودش رها کند؟؟شاید فقط باید کمی بر قوای نفسش غلبه می کرد… به هر حال با آن وجود خجالتی و کمی شلخته و دست و پا چلفتی که داشت چندان هم کار آسانی نبود..
آره…بالاخره باید احساساتش را می گفت.. نباید بیش از این منتظر می ماند! این بار تصمیم گرفت حرف هایش را بنویسد…یک دیالوگ عالی و چشم نواز! البته اگر مثل دفعه های قبل در گفتن دیالوگ خرابکاری نمی کرد…
بالاخره کار نوشتن دیالوگ تمام شد! تصمیم گرفت برود و همین امروز بگوید!! البته بیشتر با اصرار بهترین دوستش این تصمیم را گرفته بود… ولی خب.. به امتحانش هم می ارزید! بالاخره باید احساساتش را به او می گفت…
چند بار…نه! چند صد بار آن دیالوگ کوتاه را تمرین کرده بود… اما باز هم احساس خوبی نداشت.. انگار قلبش میخواست از سینه اش بیرون بزند! اما چه می شد کرد؟.. باید سر قولش می ماند! نباید جا میزد!
پسرک با آن چشم های سبزش از همه جا بی خبر.. در رویا های خودش فرو رفته بود…. اگر بالاخره او قبول می کرد! عجب روزگاری می شد! ای کاش حداقل میدونستم اون کیه؟؟…((( و ما میراکولر های محترم که دوست داریم این…این!!! فول اسکل بالاخره بفهمههههه🙄🙄🙄 آخه دیگه آدم تا چه حد خنگ؟؟؟ ( شرمنده وسط داستان پارازیت اومدم باید بغض و کینه مو یه جوری خالی میکردم))))
پسر چشم سبز آنقدر غرق در رویا شده بود که اصلا متوجه دختر چشم آبی که رو به رویش ایستاده بود نشد! همان که خودش نمی دانست! اما با تمام وجودش دوستش داشت…. دخترک در ذهنش دوباره دیالوگ را مرور کرد… اما اما… اگه اون یکی دیگه رو دوست داشته باشه!! اگه نتونم به خاطر نگهبان بودنم ازش محافت کنم!!!اگر اون منو نخواد!! و همینطور هزاران اگر دیگر بود که در ذهن دختر میپیچید…
اما بالاخره همه ی اعتماد به نفسی که داشت را یک جا جمع کرد که بگوید… اول سرفه ی کوچکی کرد که حضورش را نشان بدهد… پسر با همان لبخند همیشگی گفت:((سلام مرینت!)) مرینت:((س…سلام! من…من می خواستم ی..یه چیزی بهت بگم! من…من… من بهت علاقه دارم! از همون موقع که زیر بارون اون چتر رو بهم دادی… فقط نمی دونستم که چجوری بهت بگم!!))(((و در اینجا آرزوی خیلی از میراکولر ها به حقیقت پیوست)))
پسر کمی با خودش فکر کرد… نمی خواست دل دوستش را بشکند…اما نباید با احساساتش بازی می کرد.. خودش را جمع و جور کرد و با لحن مهربانی گفت:((شرمنده! ولی من کس دیگه ای رو دوست دارم))(((و با این دیالوگ نویسنده گرامی که من باشم شکوفه زد به اون آرزوی میراکولرا😂)))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یعنی غمگین تموم کنی من میدونم با تو از دست جرمی راحت نشدیم تو هم میخوای اضافه شی ؟ 😐💔
اگه غمگین باشه داستانت رو نمیخونم بعد با همین 🍳 هم میزنمت 😐💔🍳
عزیز آرام باش
شاد تموم میشه😅❤️
من خودم از دست جرمی زخم خوردم💔☹️
فقط شمانام شیپ را بگو
آدرینت،لیدی کت، مری کت؟؟کدومش
من خودم مریکتیم❤️😍
ولی بازم هرچی تو بگی
مریکتتتتتتتتتتتتتتتتتت من عاشق این شیپم مریکتتتتتتتتتتتتتتتتتت 😍😍😍😍💜💜💜
آی خوب گفتی چون بخوای نخوای این داستان کلا برپایه شیپ مریکت پیش میره😂😂🥰
ععععععععععاااااااااااللللللللییییییییی♥😍
مرررسسیییییییی
ممنون کامنت دادی ولی راستش را گوی تا آخر داستان خوندی اصلا؟
اوهوم😆
😐😐😐😐😐فقد اخرش😐😐😐😐😐😐😐
عالی بود اما فقد اخرش😐😐💜
نگران نباش درستش می کنم😂❤️
مرسی کامنت دادی
افلین💜
خواهش😎💜
عالی بود🤩💎
ممنون😇
مریکت هم داره؟🥺
وی طرفدار شیپ مریکت است 🖤😐
بنده نیز مریکتی می باشم
داستان رو لو نمیدم((ولی زیر لفظی میگم داره😂))
ییسسسسس 🖤😁
نتیجه.شاد تموم شه
اوکی ممنون 🥰نظر دادی