
ناظر تورو خدا منتشر کن ب خدا هیچی نداره🥺❤
𝙰𝚗𝚊 اصلا براش مهم نبود که ته و اون دختره نچسبو توی چه حالتی دیده فقط از این زورش میگرفت که وقتی بهش گفت د*و*س*پ*س*ر دارم غوغا کرد الان داره یکی دیگه رو م*ی*ب*و*س*ه...هنوز اینکه چیکارشه رو نفهمیده...در حالی که داشت با خودش غر غر میکردم به کلاسش رسید! نشسته بودم که صدای یکی از دخترای رومخی که دم به دقیقه ع*ش*و*ه خرکي میومد بلند شد! ربکا: تنها توی کلاس لاو ترکوندن با تهیونگ خوش گذشت؟! میدونستم داره از چی میسوزه برای همین پوزخندی زدم.. آنا: اره عزیزم جات خالی! ربکا: خدا بده شانس هنوز یه روز نیومده چشمشو گرفتی! آنا: خب به تو چه تو داری از چیش میسوزی؟! تا خواست چیزی بگه در باز شد و استاد وارد کلاس شد! ********************** داشت پیاده میرفت خونه که صدای بوق ماشینی از پشتش شنید و قدماش رو تند کرد...ساعت 2 و نیم بود و توی این ساعت کمتر کسی توی خیابونا بود! همین برای چند برابر شدن ترسش شده بود! تهیونگ: هی آنا بیا میرسونمت! با شنیدن صدای آشنایی سرش رو برگردونند که با تهیونگ رو به رو شد! با اون ماشین خفنش که کمتر کسی داشت افتاده بود دنبالش! میدونست اگه راه خونشون رو یاد بگیره دیگه ولش نمیکنه... آنا: نه ممنون خودم میرم! دوباره از اون اخمای ترسناکش کرد! تهیونگ: بهت گفتم سوار شو! این موقع روز اگه گیر کسی بیوفتی بعید میدونم بتونی در بری! منظورش رو خوب گرفت از فکرشم موهای تنش سیخ میشد پس بدون حرف رفت سوار شد! تهیونگ: معمولا این جور مواقع دخترا ناز میکنن میشینن عقب باید التماسشون کنی بیان کنارت بشینن.. آنا: من مثل کسایی که باهاشون میگردی نیستم... تهیونگ: به من تیکه میندازی؟! خیلی خب خودت بازیو شروع کردی! تهیونگ: واقعا هیچ دختری رو ندیدم که اینطوری جوابم رو بده!
.انا: حالا ببین! تهیونگ: مثل اینکه کلا با من مشکل داری؟! آنا: هوم تهیونگ: خیلی رکی.. آنا: همینه که هس(از فردا همینم نیس) دیگه توی راه حرفی جز پرسیدن آدرس بینشون رد و بدل نشد! وقتی رسیدن از ماشین پیاده شد و ازش تشکری کرد خواست در ماشین رو ببنده که با صدای مامانش روح از تنش جدا شد.. رز: آنا..؟! داشت توی دلش فاتحش رو میخوند.. .مامانش همیشه با دوستی با پسرا مخالف بود میگفت درسته که بدون پدر بزرگ شدی اما نمیزارم مثل بقیه بشی! آنا: عه سلام مامان داشتم میومدم تو... اخمی کرد که آنا: از همینجا سکته رو زدم! رز: با کی اومدی؟! قبل از اینکه بخواد چیزی بگه و ماست مالیش کنه تهیونگ از ماشین پیاده شد! خدایا یعنی میشه یه بار به حرفش گوش بدی و بدبختش نکنی؟! فقط یه بار...لبخند فیکی زد! آنا: کیم تهیونگ یکی از بچه های مدرسه داشتم پیاده میومدم که منو دید و لطف کرد رسوندم! تهیونگ: سلام آجوما! ابرو های مامان بالا پرید گند زد الان مامان تا شب ولم نمیکنه... رز: باید از آنا بزرگ تر باشی نه؟! تهیونگ؛ بله سه سال... رز: اها ممنون که که رسوندینش! این حرف مامان یعنیبفرمایید گورتون رو گم کنید خب مثل اینکه تهیونگ فهمید برای همین سری تکون داد و سوار ماشین شد! آنا در ماشینش رو بستم و رفتم توی خونه... خواست فلنگ رو ببندم و بره توی اتاق که صدای اخطار مانند رز بلند شد... رز: خب منتظرم بگو!
آنا: چیو مامان؟! یعنی میگی من بهت د*ر*و*غ میگم؟! رز: نگو این پسره د*و*س*پ*س*ر*ت نیس که باورم نمیشه! پسر به این جذابی و خوشگلی به تو پیشنهاد بده بعد تو رد کنی؟! آنا: وای مامان پیشنهاد چی؟! فقط گفت بیا برسونمت منم چون راه خلوت بود گفتم باشه.. رز: یعنی نمیدونی این یه نوع نخ دادنه؟! آنا: والا من مثل شما با این ترفندا آشنا نیستم! خودشم میدونست شوخی میکنم چون سیر تا پیازشو برام تعریف کرده بود! راستش همه چیزه آنا شبیه مامانش بود به جز اخلاقش که به باباش رفته بود! البته اینارو مامانش میگفت...چون وقتی به دنیا اومده بود بابایی در کار نبود! همیشه از خاطراتش برام میگفت...که چیکار میکرده و کم کم ع*ا*ش*ق هم شدن! رز: من میدونستم اینارو نباید برای توی حماسه ساز تعریف کنم دیگه برو توی اتاقت چشم سفید... 𝚃𝚊𝚎𝚑𝚢𝚞𝚗𝚐 فکر نمیکرد مامان آنا آنقدر جذبه داشته باشه...برعکس اینکه کل قیافش شبیهش بود اما اخلاقاشون اصلا شبیه هم نبود! پس نتیجه میگیریم اخلاق آنا به باباش رفته! ********************** روی تختش دراز کشیده بود و مشغول فکر کردن بود! میخواست به یه بهونه ای به خونش بکشونتش! میخواست ببینه مثل بقیه وا میده یا نه! خودشه... میدونست چیکار کنه تا بیاد... کشوی بغل تختش رو باز کرد و گل سرش که امروز از موهاش برداشت بود رو بیرون آورد.. میدونست یجایی به دردش میخوره! بی صبرانه منتظر بود به خونش بکشونتش.. توی فکر بود که با صدای خدمتکارشون که برای شام صداش میکرد لباسش رو تنش کرد و از اتاق خارج شد.. توی سکوت داشتن غذا میخوردن که صدای باباش بلند شد! بابای ته: تهیونگ فکر نکن کارم زیاد شده ولت کردم من همیشه حواسم بهت هست... اوه وقتی اینو میگفت یعنی عمو باز چغلیش رو کرده بود...دست از خوردن کشید! تهیونگ؛ چیزی شده بابا..؟! سری تکون داد!
بابای ته: تو درست مثل جوونیه من خوشگذرونی! با قیافه ی جذابی هم که داری دخترا برات سرو دست میشکنن! بیرون از مدرسه هرکاری دلت میخاد بکن... و اما توی مدرسه! خودت قانون مدرسه رو میدونی که؟!.. پس یکی دیده بوده جولیا رو ب*و*س*ی*د*ه رفته گذاشته کف دست عموش! تهیونگ؛ چشم بابا مراعات میکنم..(اره جون عمه ی نداشتت) بابای ته: خوبه...غذاتو بخور! ********************** 𝙰𝚗𝚊 کفشش رو پوشید و بعد از ب*و*س*ی*د*ن گونه ی مامانش از خونه زد بیرون! همین جوریشم خیلی دیر کرده بود! مطمئن بود که به یه ربع کلاس اولش نمیرسه! *********************** تند تند پله هارو بالا رفت و به کلاس رسید نفس عمیقی کشید و در زد! با بفرماییدی که استاد گفت درو باز کردم و رفت تو... 𝚃𝚊𝚎𝚑𝚢𝚞𝚗𝚐 یه روز توی هفته با سال دومیا کلاس داشتن که امروز بود! سر کلاس نشسته بود و منتظرش بود! اما نیومد! وقتیم که استاد اومده بود اون هنوز نرسیده بود...کم کم داشت نگرانش میشد! که تقه ای به در خورد استاد دست از درس دادن کشید و بفرماییدی گفت! پشت بندش آنا وارد شد! تهیونگ لبخند محوی زد..خیالش راحت شده بود! آنا: میتونم بشینم؟! استاد: حتما...از فردا زود تر بیا آنا...
آنا: چشم! منتظر بود زودتر کلاس تموم شه که ازش دلیل تاخیرش رو بپرسه! نمیدونست چرا اما این دختر براش مهم شده بود.. (_ کلاس تموم شد نرو بیرون)(بچه ها اینجا پیام داده) میدونست اگه بهش نگه قطعا اولین نفر میره.. ********************** دره کلاس رو بست و به سمتش برگشت تهیونگ: خب؟ آنا؛ خب؟! تهیونگ: برای چی دیر کردی؟! آنا؛ باید بهت توضیح بدم؟! تهیونگ: اره.. آنا: چرا؟! تهیونگ؛ چون من میگم.. آنا؛ و اگه نخوام بگم؟! تهیونگ: آنا چقدر میپیچونی...یه کلمه میخوای بگی دیگه...انقدر بهونه نداره! پوفی کشید! آنا: خواب موندم مامانم هم فکر کرد کلاس ندارم بیدارم نکرد! تهیونگ: اووو آنا: حالا میزاری برم..؟! از جلوی در کنار رفت! تهیونگ: البته ل*ی*د*ی.. خواست از در بره بیرون که یادش اومد اصل کاریو نگفته! تهیونگ: راستی...
ته ب انا چی میخاد بگه؟! لایک و کامنت یادتون نره کیوتام🥺❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آیگوووووو عاالللیی
فقط ی سوال چرا پارت 5 نی پارت 6 هس ؟...
چون منتشر نشد🙂 تو واتساپ گروه زدم بیا شاد برات لینکش میفرستم
واقعا خیلی ت داستان نویسی واردی من دیگه هیچی نمیگم 😐👏🍃
😃🥺❤مرسیییی
عالییییییییییی بود پارت بعد پلیز💞
راستی اجی میشی سنا ۱۷
مرسی ❤تو بررسیه
بله خش🙂❤
ج چ : بیا خونه مون تا گل سرت رو بهت پس بدم 😂💔
عاااااااالی بود پارت بعد لطفااااا 🥺❤️
😂خیلی زایه بوده میدونم
تو چیکار به ضایع بودنش داری پارت بعد رو آپ کن فسیل شدم 😂💔
عالییییییی بود
پارت بعدی رو زود تر بزار لطفااااااااااااا
بچه ها امشب نمیتونم پارت جدید بزارم امروز 4 تا تست گذاشتم تستچی دیگه نمیزاره فردا پارت 5 و 6 و 7 رو شایدم 8 رو میزارم پارت هشت بستگی ب حمایت هاتون داره 🙂❤
پارت بعددددددددددد
💛💛💛💛
تا پارت بعد رو نخونیم آروم نمیگیریم✋✋✋
صحیح😂❤