11 اسلاید صحیح/غلط توسط: DARMYZ انتشار: 3 سال پیش 113 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
کوک خندید و گفت: "خب اممم شهر های کوچیک با اتفاقات جالب و بزرگ برای خواننده ها جذابه... بعدشم... خیلی مشکوک میزنیاا.. درباره همه چی آدم رو سین جیم میکنی.. نکنه این هم از ترفند هاته مامور NIS.". خدایا چرا اینقدر این موجود جذاب و با نمکه؟!... گفتم: "من فقط سئولی ها رو خوب میشناسم.. فقط همین... تجربه بهم ثابت کرده که اگه کلاهشون هم توی شهر های کوچیک بیوفته، نمیان بردارن.. چه برسه به اینکه بخوان درمورد اینجور جاها داستان سرایی کنن.. سئولی ها چسبیدن به سئولشون... روحشون خستگی ناپذیره.. توی روز، صد تا کار انجام میدن که فقط بگن 'ما موفقیم.'. انگار زندگی مسابقهست... هر روز.. یعنی هر روزااا باید برنده باشی.. در غیر این صورت زندگی رو باختی.". کوک سرش رو تکون داد.. لبخندش محو شد و بعد آروم پرسید: "تا حالا سئول رو از نزدیک دیدی؟". - "خب... نه.. راستش دلم هم نمیخواد که هر روز توی پیادهرو های شهر راه برم و موقع راه رفتن، مدام به این و اون بخورم.. انگار که داری خودت رو از میدون جنگ نجات میدی.! شب هم حس قهرمانی رو داری که دشمنشو شکست داده... من تار و پودم برای این شهر کوچیک بافته شده.".
کوک گفت: "همه یه جور نیستن.. شاید هم بد نباشه که یه روز ببرمت سئول و شهر رو بهت نشون بدم." دوباره لبخندش برگشت... با صدای خفه ای گفتم: "امممم... خب... میدونی.. من دنبال دیدن جذابیت های یه شهر بزرگ نیستم و به نظرم شهر های کوچیک برای زندگی راحت ترن.. حداقل برای آدم هایی مثل من.. کسایی که عاشق دوستای خیالیشون توی کتاب ها هستن.. جایی که بتونن با هم توش قایم بشن..." کوک گفت: "بالاخره نگفتی.. اجازه میدی چند دقیقه باهات مصاحبه کنم یا نه؟...". گفتم: "یه کتابفروشی قدیمی که جذابیت نداره... درضمن وبلاگم جاییه که خیلیا، مخصوصا خانم ها میان و از دغدغه هاشون مینویسن.. چیزی که برای مرد های شلوغ و پرکار، اهمیتی نداره... راستش یه دلیل مهم تر هم دارم.. دلم نمیخواد راز ها و درد دل های آدم هایی که بهم اعتماد میکنن، پخش و پلا بشه.. وبلاگ من جای امنی واسه ی خانم هاست... اصلا چرا با لیلی و یونا، صاحب های کافه شیرینی زنجبیلی مصاحبه نمیکنی؟.. هر دوشون امتحان کردن چیز های جدید رو دوست دارن.. مطمئنا مصاحبشون دگو رو میندازه سر زبون ها."
کوک گفت: "خب قبل اینکه بیام خدمتتون، توی کافهشون بودم.. یه عالمه شیرینی هم به خوردم دادن... دختر های جالبی هستن؛ ولی شما و کتابفروشیتون.. شمایین که برای من جالبین." جونگکوک چرخی زد تا به کتابخونه نگاهی بندازه... نگران بودم ببینم چه برداشتی از کتابفروشی میکنه.. تجسم میکردم که از دید یه غریبه کتاب های تلمبار شده، چه منظره ای داره.. قفسه ها که چنگی به دل نمیزد.. همه جا هم تاریک و کثیف بود.. کتاب ها بوی پوست دباغی شده میدادن... خب البته غیر از این هم نباید باشه.. اینجا همون جایی بود که کلمات دوست داشتن با آرامش زندگی کنن... کوک آروم آهی کشید و گفت: "مثل کتابفروشی های قدیمی پاریسه.. انگار توش گنج پنهان شده... فکر کنم اگه وقت بذاری، گنج رو پیدا میکنی.".
میخواستم داد بزنم: 'آره... آره دقیقا همینه که میگی.. درست مثل کتابفروشی های پاریسه.. مثل الماسی که توی گذر زمان، فراموش شده.. تنها چیزی که اینجا اهمیت داره، یه استعاره هست.. پاراگرافی الهامبخش.. یا جمله ای که تو رو به کتاب ها، نزدیک میکنه و وادارت میکنه تا فکر کنی که چجوری کلمات، یه جا جمع شدن و داستان های خارقالعاده رو به وجود آوردن.. داستان هایی که باهات حرف میزنن.. جوری که انگار فقط برای تو نوشته شدن...'. کوک عمیقا به چشم هام خیره شد.. انگار میخواست ذهنم رو بخونه... بعد گفت: "که اینطور... پس پاریس برات مثل یه رؤیاست." گفتم: "خب معلومه!.. کدوم دختری هست که عاشق پاریس نباشه..؟" خودم رو تصور کردم که دست توی دست یه نفر.. یه کسی که معلوم نبود کیه.. توی خیابون های سنگی پاریس، قدم میزنم...
کوک گفت: "تارا... تارا.." یهو پریدم.. از خیال به واقعیت برگشتم.. این مرد، بدجوری من رو خیالاتی کرده بود... کوک از ته دل خندید و گفت: "مادمازل احیانا نظرت در مورد مصاحبه با من عوض نشده؟..." قبل از اینکه بهش جوابی بدم، نگاهی به خودش و کتاب های درهم و برهم روی میز انداختم و بعد گفتم: "میدونی... واقعا سرم شلوغه.. اگه دنبال کتاب عاشقانه میگردی.. فکر کنم توی قفسه سوم بتونی پیدا کنی." قیافش خیلی پکر شد.. نمیتونم با اطمینان بگم به خاطر این بود که پیشنهادش رو رد کرده بودم.. یا چیز دیگه ای.. شاید چون اونقدری که باید تحویلش میگرفتم، نگرفته بودم... خب راستش توی اینجور موارد خیلی استعداد ندارم.. به هر حال هر چقدر هم که خوشتیپ و جذاب و بامزه بود، بازم یه غریبه بود. به خودم گفتم: "تارا خجالت بکش.. چه فکر هایی میکنی!..". جونگکوک گفت: "آره.. واقعا خجالت بکش.. روزت بخیر باشه تارا خانم.. خیلی هم بخیر باشه.". خندم گرفت: "نه!.. انگار جدی جدی میتونه ذهن من رو بخونه.". به رفتار ناشیانه خودم هم خندیدم. دوباره بهم نگاه کرد و گفت: "مَردم معمولا به درخواست های من، 'نه' نمیگن."
آره.. مثل اینکه از رد کردن درخواست مصاحبش، شاکی بود. لابد فکر کرده که همیشه میتونه خواستش رو به نتیجه برسونه. بهش گفتم: "به قول معروف 'شنیدنِ نه، یه قدم به آره نزدیکت میکنه.' بهتره بری سراغ نفر بعدی.". کوک گفت: "تارا توی زندگیم، کسی مثل تو ندیدم... بیا اینم کارتم.. اگه نظرت عوض شد.. یا دنبال تور سئولگردی بودی، بهم زنگ بزن." زیر چشمی بهش نگاه کردم... توی رمان ها، معمولا دختر ها شمارشون رو برای تماس میدن.. وقتایی که مطمئن نیستن چه تصمیمی درسته. گفتم: "از دیدنت خوشحال شدم کوک.". جونگکوک هم چشمکی زد و گفت: "دوباره میام سراغت.". بعد رفت و توی نور خورشید، محو شد... وقتی که رفت، تمام سعیم رو کردم تا قبول کنم که 10 دقیقه پیش، هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده...
یونا با تعجب گفت: "چی گفتی؟!." با بیخیالی شونه بالا انداختم، روی مبل لم دادم و گفتم: "خب گیجم کرد. یه جورایی بهش گفتم سئولی ها یکم.. سطحی هستن؛ ولی باور کن از این کلمه، خیلی هم مستقیم استفاده نکردم." یونا پاهاش رو کوبید به زمین و قاه قاه خندید و دوباره گفت: "تارا خدا بگم چیکارت نکنه. بهت نخ داده اما تو نگرفتی!.. بیچاره داشته سعی میکرده باهات قرار بذاره.. اون وقت تو شهر و زندگیش رو مسخره کردی؟!.". - "خب من فقط چند تا کتاب زرد بهش معرفی کردم.. همین. کار بدی نکردم که... کردم؟..". بعد صورتم رو با دست پوشوندم و گفتم: "باور کن ازش خوشم نیومد.". لیلی با سینی نوشیدنی اومد. کافه بعد از ناهار معمولا خیلی مشتری نداره. منم صبر کردم تا یکم خلوت بشه و بعد بیام. روی در کتابفروشی هم اطلاعیه زدم که 'تا 10 دقیقه دیگه برمیگردم.'. لیلی کنارم نشست و گفت: "یعنی نمیخوای قبول کنی که این آقا اشرفِ اشرفِ مخلوقاته؟".
از خنده رودهبر شدم و بعد گفتم: "خب.. امممم.. خوشتیپه و هیچ شکی توش نیست.. البته فکر کنم خودش هم میدونه." یونا ناله کرد و گفت: "ببین.. جونگکوک کلی سوال احمقانه درموردت از ما پرسید. تازه توی جشنواره شکلات هم شرکت کرده بوده.. گمونم همونجا دیدتت... خلاصه همه وجودش پر شده از تو دختر." لیلی هم سرش رو تکون داد و گفت: "من فکر میکنم که مصاحبه کلا بهونه هست.. فکر کنم دوستِ خبرنگارمون بدجوری عاشق شده!..". گفتم: "بابا تو رو خدا تمومش کنین... خیلی فضوله این بشر.. اصلا بهترین شغل رو انتخاب کرده.. خبرنگاری." یونا گفت: "من که فکر نمیکنم فضول باشه.. به نظر من عاشقه.. عـاشـق.". - "چجوری میتونه عاشق کسی باشه که نمیشناستش؟!. این پسر یه سئولی اصیله.. بله قبول دارم که دنبال یه چیزی اومده اینجا.. ولی گمشدش من نیستم.".
لیلی خم شد سمتم و قلقلکم داد: "ببینم.. جمعه چیکاره ای؟". پشت چشم نازک کردم و گفتم: "با کتاب هام قرار عاشقانه دارم.". لیلی گفت: "من و شیومین میخواییم یه سری غذای جدید به منوی کافه، اضافه کنیم.. گفتیم بد نیست شما هم امتحانش کنین.". نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "لیلی.. پرسیدن داره؟!. پای خوردن در میون باشه، قید شریک زندگیم هم میزنم.. غذا های تو اینقدر خوشمزه هست که شیطون هم وسوسه میکنه." لیلی خندید و گفت: "پس پایه ای دیگه؟". سرم رو تکون دادم و گفتم: "شک نکن.". لیلی و یونا با حس پیروزی خندیدن. - "چیز خندهداری هست؟! بگین من هم بخندم.". یونا گفت: "کوک هم قراره بیاد.. داریم توطئه میکنیم تا کنار هم بشینین." - "چرا قراره بیاد؟... دوشنبه اینجا بود که.. فکر کردم با همه مصاحبه کرده و قرار هم نیست که دیگه برگرده.". لیلی گفت: "والا از دهنمون پرید و گفتیم که دوستِ عشقِ کتابمون هم قراره بیاد."
کوسن رو پرت کردم سمتش: "شما دو تا خانم مثل فلفل میمونین.. واقعا فلفل نبین چه ریزه!.. من ساده رو بگو.. اومدم اینجا تا خواهرانه با شما درد دل کنم.. اونوقت شما دوتا نقشه میکشین من و آقای خبرنگار پر فیس و افاده رو سر راه هم بذارین؟!.". یونا با شوخی و خنده گفت: "سر این یکی به سنگ عاشقی خورده!..". گفتم: "یونا خانم کبکت خروس میخونه هاا.. 5 سالته مگه؟". همین موقع یولی اومد داخل و گفت: "اوووو چه خبرتونه؟... صداتون صدتا خیابون اونور تر هم میره!..". نگاهش کردم و گفتم: "این دوتا خانم نقش الهه عشق رو بازی میکنن.". یولی گفت: "یونا خانم باز کاسه داغ تر از آش شدی؟!. یادت نیست دفعه قبل چه گندی زدی؟". یونا گفت: "منظورت از دفعه قبل چیه؟... لیلی و شیومین رو میگی؟... اونا که دارن ازدواج میکنن.". یولی گفت: "نخیر.. لیلی و شیومین که از اول برای هم ساخته شدن.. منظورم لقمه ایه که چند وقت پیش برای تارا گرفته بودی.. برادر ناتنی پسرعموی پدر همسایه شیومین رو میگم.".
توی کاناپه مچاله شدم و غرغر کردم: "یولی جان درستش اینه 'خواهر ناتنی پسرعموی پدر همسایه شیومین.'" یونا خودش رو جمع و جور کرد و گفت: "خب به من چه..؟ مَردم اسم پسرونه میذارن روی دخترشون تقصیر منه؟! آخه کی اسم دخترش رو اونوو میذاره؟.. یه اشتباه کوچیک بود.. باور کن... ولی به تارا که خوش گذشت... مگه نه؟". همه خندیدیم.. واقعا که شب عجیبی بود.. من و اونوو به گوشت قلقلی های ماکارونیمون خیره شده بودیم و هیچ حرفی برای زدن نداشتیم.. من یه قرار آشنایی داشتم که طرف دختر از آب در اومده بود... یونا گفت: "بیخیال دیگه.. گذشته ها گذشته... بیایین تمرکزمون رو بذاریم روی جونگکوکی نازنین.". یولی چشم هاش برق زد.. پرید روی کاناپه و گفت: "تارا بهت نگفتم که نباید بری دنبال تغییر، تغییر خودش با پاهای خودش میاد؟... حالا بگید ببینم.. این مرد جذاب کیه؟". یونا و لیلی همه جزئیات ماجرا رو مو به مو تعریف کردن.. منم با خودم فکر میکردم که کوک فقط یه پسر جذابه.. یا اینکه پشت چهرهش یه کهکشان پنهان شده؟... اینقدر کنار دختر ها حرف زدم و خامه کتابی خوردم که فکر کنم دیابت گرفتم.. دختر ها هم قانعم کردن که شام جمعه شب، برای آشنایی من و کوک نیست؛ ولی معلوم بود که الکی میگن.. منم وانمود کردم که حرفشون رو باور کردم... „پایان پارت ششم ، نتیجه چالش داریم“
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
عالی
من که به داستانت معتاد شدم و با اینکه ربطی نداره اما میخوام بگم تو دلم نمونه
گاز یک ثروت ملیست
پس بیاید با خاموش کردن یک لامپ
از مصرف بی روه اب جلو گیری کنیم
ستاد مبارزه با مواد مخدر
از صبح تاحالا به هرکی میرسم اینو بهش میگم 😂
کامنتممممم نمیادددددد، 100000 باررررر نوشتممممم بازمممممم نیومدددددد
نگران نباش بزرگ میشی یادت میره😂
میزنم بشت، خاک بره چشتاا😐😂
نه بابا پس توم دوبله اندکو نیگاه مکنی
آره قبلنا خیلی نگاه میکردم ولی الان نه
منم همینطور
مغز خر نخوردیم که بریم گیگ گیگ اینترنت بدیم اندک دانلود کنیم😑😂
😂💔
خیلی قشنگ بود، من تازه داستانت رو پیدا کردم.. خیلی خوشگله
ج چ: معلومه که عالی پیش میره.. خیلیم عالی
ممنون گلم، لطف داری💜💚
چقدر از این جور آدما بدم میاد همه رو باهم جفت میکنن😑😂
عالی عالی عالی هرچی بگم کمه موفق باشی و خسته نباشی
ج چ:معلومه خیلی خوب پیش میره
آره.. از دسته رو مخ سانانن😐😂💔
ممنون عزیز دلم.. مرسی بابت انرژی که بهم میدین💛❄
داستانت متفاوته و جالب ♥️
ممنون لطف داری💙❄
واقعا ذهن آدم این حجم از زیبایی یه داستان رو نمیتونه درک کنه😻❤
ج چ:شاید یکمی بالا و پایین توش باشه...و آخرش خوب میشه😁
مرسی اونی من😁💕
پس حالا از لج تو هم که شده پایانشو بد میکنم😐😂💜
صاحب اختیاری..اصن اتیشش بزن...داستان خودته اختیارشو داری😂😂😂
باشه ولی دلم نمیاد😐 اینو چیکارش کنم؟😐😂
خب پس خوب تمومش کن😂
هپی اند😁
اند؟😂
آره دیگه😂
ج.چ خوب نیست...
عالیهههههههه
حس این تستایی بهم دست داد که تا اسلاید آخر سکتهت میده بعد توی نتیجش میگه شما ایسگاه شدید😐😂
تشکر از حمایتت هانی_😐😂💙
😶🤭😁
خوب پیش میره؟ این عالیهههههه🥳😐😍🤩😂 فقط لطفا زود به زود بزار پارتا رو
مرسی عزیزم💛☀
تو تستچیو راضی کن زود به زود منتشر کنه، منم هر روز خروس نخونده واستون پارت میذارم😐💜
عالی پیش میره من عاشق داستانتم
تشکر هانی💚🍀
عااااااالللللللییی ببوودد اجججججیی عاالییی واقعا خیلی قشنگ مینویسی آدم و توی داستان غرق میکنی کلا من آدمی نیستم که خیلی با دقت داستان بخونم ولی داستان تو رو ۳ ۴ بار پشت سر هم میخونم و هر روز به پروفایلت سر میزنم که پارت جدیدو گزاشته باشی واقعااااا عااللیی مینویسی ☺😊😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘🙂😇😘😘😘😘
مرسییییییی آجییییییی حنای قشنگممممممم💕🎈
اونی چرا پارت جدید نمیذاری؟..💔
آخه آجی خییلی کم حمایت میشه 🥲😢😣😕
خودم یه تنه واست حمایتش میکنم.. تو فقط بذار آجی.. به خاطر آجی د ریಥ‿ಥ♡
باشه قربونت برم آجی مهربونم فردا میزارم ☺😘
مرسی اونی حنای خودم💙❄
آجی از دیروز ساعت ۱ گزاشتم پارت جدیدو منتشر نمیشه 😐☹
آره، یه مدته احساس میکنم ناظرا خیلی تست بررسی نمیکنن😐💔 پارت آخر داستان منم همینجور بود😐😐😐😐💔