{پارت پنجم}
مرینت:که یک چیزی دید بعد رفتم دوست یک سخره قایم شدیم من خیلی می ترسیم مادر بزرگ دستش را روی قلبم گذاشت بعد یک چیز هایس زمزمه کرد که نفهمیدم بعد گردن بندی که هیچ وقت بهم در نمی یاوارد داد. بهم گفت قول مراقبش باشی مرینت:آره بعد مادر بزرگم رفت و وقتی اومد زخمی بود بردیمش قصر یک هفته بعد حالش بهتر بود که عمو و زنموم مرد وقتی که به مادر بزرگم گفتیم انگار. یکه نمی تونست حرف بزنه و مرد وقتی مرد من انگار همه کسانی که داشتم را مردن خیلی ناراحت بودم ۲ماه گذشته بود بابا بزرگم هم رفته بود دیگه نمی تونستم تحمل کنم به خدمت کار گفتم آب بیاره وقتی آورد گفتم بره بیرون وقتی رفت من آب خالی کردم و
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالیـــــــــ
خیلی خوب بود🎉
ادامه بده
ممنون
ممنون
عالی بود