
از زبان تهیونگ : بعد از خداحافظی به طرف ماشینم رفتم سوار شدم به زندگیم فکر کردم به ا.ت به حس شیرین ام نسبت بهش از وقتی دیدمش عاشقش شدم از همون دوران کودکی دختر بچه بازیگوش و کیوت ولی اگه این عشق یک طرفه باشه چی ؟ اگه عشقم به کس دیگه ای علاقمند باشه چی ؟ این سوالات رو روزی هزار بار تو مغزم تکرار میکنم مرور میکنم تا شجاعت اعتراف بهش رو به دست بیارم اما از اونی که فکرش رو میکنم ترسو ترم سخته عاشق کسی باشی و به عنوان دوست فقط گاهی اوقات کنارش باشی ، سخته ببینی داره رنج میکِشد ، سخته که ...
از زبان نویسنده : شخص ناشناس ، فرد نامعلوم ، در هر داستانی رمزی وجود دارد رمز داستان ما فرد ناشناس است ، پاش رو روی پایش انداخت لیوان قهوه رو سر کشید از موهای باز کلافه شد با کش روی میز بستشون صدای زنگ گوشیش توجهش رو جلب کرد تماس رو وصل کرد فرد ناشناس : تموم شد ؟ ؟: بله خانم تموم شده حسابش کنید . همین یک جمله کفایت کرد تا تماس به پایان برسه از روی صندلی اش بلند شد به طرف پنجره رفت و پرده رو کنار زد هوا بارانی بود اما خبری از باران نبود بهار امسال هیاهویی بر پا کرد نا گفتنی هیچ سال بهار چنین نمیکرد شاید این فصل بخاطر انتقامش ناراحت و اصبانیست اما اون کار خودش رو کرده همین الانش بازی شروع شدس بازی ای که پایانش نامعلوم و ناخوشایند است
روز ها و روز ها از اخرین دیدار ا.ت و تهیونگ میگذرد آیا این عشق پایان خوبی دارد ؟ پایان خوش پایانی دلپذیر ؟ هردو به سرنوشت و آینده خود فکر میکنند هیچکدام از علاقیشان به همدیگر خبر ندارند چه کسی شجاعت اعتراف رو پیدا میکند ؟ ا.ت ؟ تهیونگ ؟ هردو یا هیچکدام ؟ اینده چگونه خواهد بود ؟ زیبا یا ترسناک ؟ وسایل را داخل کوله اش گذاشت به ساعت نگاه کرد 7:00 امروز رو خواب مونده بود سابقه ای نداشت ولی چون تا اخرشب مشغول تمیز کردن خونه بود استثنا شد کلاس هاش تا دقایقی دیگر شروع میشد میتونست پیاده خودش رو برسونه ؟ قطعا نه با عجله از در خونه خارج شد ماشین پورشه مشکی رنگ جلوی در خونه پارک شده بود این محله و این ماشینا حتمی راهش رو گم کرده میخواست شروع کنه به دویدن که صدایی متوقفش کرد ؟: ا.ت شی . برگشت به طرف صدا بک اه بود که از پنجره ماشین داشت صداش میکرد ا.ت : بک اه شی شما اینجا چکار دارین ؟ بک اه : میتونم وقتت رو بگیرم ؟. متاسف سری تکون داد ا.ت : میانه ( ببخشید به زبان کره ای میشه میانه) من دیرم شده کلاسم داره شروع میشه ... بک اه : من میرسونمت تو راه کارمم میگم اما و نه و از اینجور چیزا هم نداریم بدو بیا . از این پیشنهاد خوشحال شد سریع کنار صندلی راننده یا همون بک اه نشست ا.ت : کومائو بک اه شی براتون زحمت شد . بک اه : خودم خواستم برسونمت فقط کجا باید برم . با دست ضربه ای به پیشونیش زد ا.ت : دبیرستان کوچوسان ( از من دربیاری)... بک اه : اکی میدونم کجاست .
بخاطر بارون ترافیک شدیدی شده بود ساعت 7:30 بود و ا.ت هنوز به مدرسه نرسیده بود ، اواسط راه بودن هیچ حرفی میانشون رد و بدل نمیشد ا.ت از این سکوت خسته شد و حوصله اش سر رفت ا.ت : بک اه شی میخواستین چیز مهمی بگین درسته ؟. بک اه که انگار تازه یادش امد چیزی میخواست بگوید سری تکون داد بک اه : اوه بله ولی اول باید کاری انجام بدی نمیشه که با من رسمی حرف بزنی باشه ؟ . ا.ت : باشه خب ؟. ا.ت منتظر به بک اه نگاه میکرد بک اه : من به یک مهمونی دعوت شدم ولی متأسفانه پار.ت.نری ندارم ازت میخوام منو همراهی کنی . ا.ت : من ؟ ... متمئن نیستم اخه ... بک اه : لطفا قبول کن . ا.ت معمولاً به هیچ کس جواب رد نمیداد و ایندفعه هم نتونست جواب رد به فردی که ازش درخاست میکنه بده ا.ت : قبوله بک اه : ممنون آ ببین رسیدیم منم میام میخوام از معلمت اجازه بگیرم زودتر میام دنبالت بریم خرید برای مهمونی. ا.ت : باشه. باهم به داخل دبیرستان رفتن همه بچها داخل حیاط بودن انگار کلاس اولشون تموم شده بود به طرف دفتر دبیران رفتن بک اه : ا.ت تو برو بعد از ظهر میبینمت . ا.ت سری تکون داد راه کلاسش رو پیش گرفت تعداد محدودی از بچها تو کلاس بودن سر جاش نشست نگاه های چپ چپ ووهی رو روی خودش حس میکرد اهمیتی نداد مشغول خوندن درسش شد ... با حس کسی بغل دستش سرش رو از کتاب در اورد تهیونگ بود با قیافه ای وحشتناک که ازش اصبانیت می بارید ا.ت : چیزی شده ؟. تهیونگ : دنبالم بیا . تهیونگ بلند و از کلاس خارج شد ا.ت هم از سر کنجکاوی که تهیونگ چکار داره باهاش دنبالش راه افتاد تهیونگ داشت به طرف پشت بوم میرفت ا.ت کمی ترسیده بود ا.ت : تهیونگاا کجا داریم میریم ؟. جوابی از طرف مقابلش نشنید ا.ت : یااا با تو ام ... حرفش با برخورد به دیوار نصفه موند چشماش رو از درد بست دستش بالای سرش قرار داشت تهیونگ به طرف دیوار هلش داده بود و اون رو در حصار دستانش قرار داده بود تهیونگ : چرا با اون امدی برای چی امد داخل ؟ دختر مقابلش هنوز از درد چشماش رو بسته بود قطره اشکی از گوشه چشم دختر سر خرد و روی دستای تهیونگ افتاد
پسر تازه فهمیده بود چیکار کرده از ا.ت فاصله گرفت تهیونگ : ا.ت ... ببین من نمی... ا.ت حتی نذاشت تهیونگ حرفش رو کامل بزنه با صدای بلند زد زیر گریه و از اون مکان دور شد ... ا.ت بی قرار بود چرا عشقش باهاش چنین رفتاری کرد؟ از دست تهیونگ بدجور ناراحت و دلخور بود به سمت کلاس رفت سر جاش نشست و منتظر استاد شد استاد کو: بچها همگی سر جاتون بشینید سریع وقت نداریم خب باید از امروز گروه بندی شین و کار گروهی انجام بدین . صدای اعتراض تمام بچها به گوش میرسید هیچ کس از کار گروهی خوشش نمیومد ولی نمره بالایی داشت استاد کو: خب برخلاف چیزی که تصور میکنید ایندفعه فرق داره موضوع پروژه آزاده ولی باید تحقیق خوبی ارائه بدین و اینکه خودم گروه بندیتون میکنم همگی به گروه های سه نفره تقسیم میشین . همین حرف استاد کافی بود تا دوباره صدای اعتراض بچها اوج بگیره استاد کو : ساکت ، ساکت خب مینهو می هی و هوارا به سرگروهی هوارا ... . استاد اسم تمام بچها جز چند نفر رو گفت استاد کو : و آخرین گروه ووهی ، ا.ت و تهیونگ به سرگروهی تهیونگ ، بچها دقت داشته باشین که گروهی با ارائه بهتر برابره نمره قابل توجه تری هستش . پایان کلاس اعلام شد همه خارج شدن تنها کسی که تو کلاس مونده ا.ت بود سرش در حد انفجار درد میکرد چه خوب بود اگر بین من و تو نه رودی بود و نه کوهی و نه سایهی هیچ ناامیدی و نه هیچ آفتاب تند سوزانی بین ما فقط راهی بود هموار و صاف و روشن که قلبهای ما را به هم میپیوست که تنهای ما را به هم میپیوست ولی دیگر مرا امید رفتن به چنین راهینیست و چشمم از دیدن پستی و بلندی راههاو ناهمواریهایشان فرسوده است گامهایم از رفتن در تاریکی به ستوه آمدهاند تنم آرزوی فراموشی را دارد ولی هنوز قلبم چون شمعیمیسوزد و من برین کوره راههای ناهموار به امید دیدار تو روان هستم
زنگ دوم بود طبق گروه بندی کنار هم نشسته بوند استاد داشت تدریس میکرد که در کلاس توسط کسی زده شد استاد کو : بله. در باز شد و بک اه تو چهار چوب در نمایان شد بک اه : جو هیون (اسم کوچیک استاد کو) شی اگر اجازه بدین میخوام ا.ت رو ببرم . استاد کو : میتونی . ا.ت از جاش بلند شد و کتاباش رو توی کوله اش گذاشت و به طرف بک اه رفت و باهم از کلاس خارج شدن بلافاصله بعد از رفتن ا.ت و بک اه تهیونگ دستش رو برای اجازه بلند کرد استاد کو : بله ته ؟. تهیوتگ : استاد میشه برم دستشویی. استاد کو : برو . از کلاس جیم شد و سرعت گرفت تا به ا.ت و بک اه برسه تهیونگ : وایستید . ا.ت و بک اه برگشتن ، با تعجب زل زدن به تهیونگ تهیونگ : ا.ت ما امروز مگه نباید درمورد پروژه حرف بزنیم. خواست دست ا.ت رو بگیره و بٍکٍشه طرف خودش که بک اه زودتر دست بکار شد ولی تهیونگ عقب نشینی نکرد و انیکی دستش رو گرفت جَو سنگینی بود ا.ت نگاهاش رو بین دو پسر روبه روش تقسیم کرد به خودش امد و دستاش رو ازاد کرد ا.ت : بک اه شی بهتره بریم. از صحنه خارج شدند و تهیونگ پسرک عاشق مارو با دلی شکسته و عذاب وجدان تنها گذاشتند شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او شد با شب و گریه روبرو عاشق او پایان حکایتم شنیدن دارد: من عاشق او بودم و او عاشق او ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود عالی💕💥
خیلی عجله دارم بدونم فرد ناشناس کیه و داره چیکار میکنه
دقیقا
واییی عالی بود