
های خب این اولین تک پارتیم هستش اگه خشتون امد حمایت کنید کیوتای من و بگید تک پارتی بعدی از کدوم عضو بنگتن باشه ❤️ ناظر جونم هیچی نداره نمیدونم چرا یک بار رد کردیدش ولی هیچی نداره

💗اسم وانشات : همسایهٔ من * My neighbor💗
عشق چیست ؟ چرا به وجود امده ؟ چرا ما عاشق میشم ؟ چرا باید عاشق اون میشد ؟چرا اون باید سر راهش قرار میگرفت ؟ چرا قلبش باید بازیچه اون میشد؟ تا در ره عشق آشنای تو شدم با صد غم و درد مبتلای تو شدم لیلیوش من به حال زارم بنگر مجنون زمانه از برای تو شدم رژش رو یک بار دیگه روی لبش کشید آرایشش تکمیل بود فقط مونده لباس به سمت کمد لباسش هجوم برد انتخاب بین این همه لباس وقعا سخت بود مخصوصا برا دختر سخت گیری مثل لیا بعد کلی گشتن بلاخره لباس مورد نظرش رو انتخاب کرد، اولین بار بود که میخواست به قرار از پیش تعیین شده بره بعد بازی جرات ، حقیقت هفتهٔ پیش با دوستانش قرار شد که به قرار از پیش تعیین شده بره حتی اون فرد رو تاحالا ندیده بود ... لیا : اوما من رفتم . مادر لیا : کاشکی نمی رفتی . از پشت مادرش که درحال چیدن میوه ها در میوه خوری بود رو بغل کرد لیا : قربونت بشم من که چند روزه دارم میگم که امروز باید برم بیرون . مادر لیا: من که علم غیب ندارم بدونم امروز قراره مهمون بیاد . از مادرش جدا شد و به کاببنت تکیه داد لیا : حالا این مهمون ویژتون کی هستن ؟. مادر لیا: همسایه جدید ... با صدای گوشی لیا حرف مادرش نصفه موند به شماره نگاه کرد « همونی که قراره باهاش بری سر قرار » خودش هم با دیدن اون اسم خنده اش گرفت ، خودش رو جم و جور کرد و جواب داد لیا : بله ... ممنون ... الان میام . گوشی رو قطع کرد برای بار هزارم خودش رو توی آینه دید لیا : اوما ببخشید من باید برم امیدوارم با همسایه جدید خوش بگذره . سریع از در خونه خارج شد مادرش زیر لب زمزمه کرد : من با پسر به اون جوونی چکار دارم اخه میخواستم تو از تنهایی در بیای . ... دکمه اسانسور رو زد 1 ،2 ،3 ،4 و 5 در اسانسور باز شد پسری از کنارش رد شد و رفت سوار شد و به طبقه اول رفت از در خروجی خارج شد ماشین سفیدی جلوی در بود داخل ماشین رو نگاه کرد پسری حدودا 26 ساله داخل ماشین لیا : لوکاس شی ؟ . لوکاس: بله خودمم لیا شی لطفا سوار شید . سوار ماشین شد لوکاس : از اونچه جویی میگفت زیبا ترین . لیا : نظر لطفتونه . ... اواسط راه بودن گوشی لوکاس زنگ خورد ، جواب داد لوکاس : اوه چی .... باشه ... باشه ... الان خودمو میرسونم . قطع کرد
لوکاس : لیا شی واقعا متاسفم من مادرم حالشون خوب نیست به بیمارستان منتقلشون کردن ... لیا : نه نه اصلا مشکلی امیدوارم زود تر حالشون خوب شه . ... از ماشین پیاده شدن بعد از خداحافظی از هم لیا به سمت خونش رفت ... کلید رو توی در چرخوند وارد خونه شد بوی خوش غذا به مشامش خرد لیا : اوما من امدم ... حرفش با دیدن پسری تو خونشون نصفه موند رو مبل راحتی نشسته بود و مادرش روبه روش این همون پسر داخل اسانسور بود همون پسر جذاب و خوش قیافه که مثل موچی کیوت و چلوندنی بود افکار لیا پر شده بود از این چیزها مادر لیا : آ خوش امدی دخترم چیشد برگشتی ؟ ... راستی معرفی میکنم پارک جیمین دخترم لیا ، لیا آقای پارک همسایه جدیدمون . لیا تعضیم کوتاهی به نشانه احترام کرد لیا : خوشوقتم اقای پارک . میستر پارک بلاخره شروع کرد به حرف زدن جیمین : همچنین لیا شی . صداش هم مثل خودش کیوت و جذاب شاید درک این دوکلمه کنار هم سخت باشه یا شاید معنایی نداشته باشه ولیکن لیا کلمهٔ دیگه ای برای توصیف او در نظر نداشت ... اولین باری بود که همچین دختری میدید از نظر زیبایی ، رفتار ، اخلاق و متانت چیزی کم نداشت اولین باری بود که با برخورد به یک دختر با حرف زدن با یک دختر شدت تپش قلبش به اوج خودش میرسه به تیپ لیا نگاه کرد یعنی کجا بوده ؟ دامن کوتاه چرم و جذب مشکی به همراه یه لباس باز توی سرش به خودش فحش میداد چرا باید اصلا بدونه که لیا کجا بوده یا مدل لباس پوشیدنش رو برسی کنه ؟ بعد از خداحافظی با مادر لیا ،خانم ژانگ و لیا به طرف خونه اش رفت ... لباسش رو عوض کرد صدای پیامک گوشیش توجهش رو جلب کرد برش داشت از گروه دوستاش بود پیام رو باز و شروع به خوندن کرد « سولی : دخترا فردا کار گروهی داریم حواستون باشه ها ساعت دوازده توی کافه تریا دانشگاه باشید می بینمتون » گوشیش رو انداخت روی تخت و خودش هم ولو شد ایرپادش رو گذاشت تو گوشش و اهنگ مورد علاقش رو پلی کرد وکم کم چشماش سنگین شدن ... اخرین صفحه رمان رومئو و ژولیت رو برای بار هزارم خوند کتاب رو روی میز گذاشت تصمیم بر رفتن به پیاده روی گرفت تا کمی با محیط زندگیش اشنا شه
با تکون های شدیدی مثل زلزه از خواب بلند شد گیج به دور و برش نگاه کرد مادرش بود چند بار پلک زد تا ویندوزش بالا بیاد مادر لیا : لیا بلند شو بسته دیگه دخترهٔ تنبل . دوباره روی تخت دارز کشید و به کیوت ترین حال ممکن بالشتش رو بغل کرد لیا : اومااا مگه ساعت چنده من داشتم خوابا خوب میدیدم . مادرش بالشتش رو از دستش بیرون کشید و با همون بالشت سر لیا رو هدف گرفت و به هدف هم خرد مادر لیا : ساعت 6:00 بلند شو من دارم با دوستام میرم مسافرت ... ع بلند شو دیگه . لیا بلند شد و روی تختش نشست حالت چهرش رو ناراحت کرد لیا : اوما بازم مسافرت ؟ باشه برو حالا کی میری. مادر لیا : امشب بلند شو برو یه دوش بگیر حاضر شو بریم خرید و بعد کمکم کن وسایلمو جمع کنم اکی ؟ سری تکون داد ... لیا و مادرش به مرکز خرید نزدیک خونشون رفتن و مشغول خرید بون لیا: اوما اینم قشنگه ... وای خیلی کیوته . مادر لیا : اوهوم بیا برو بپوشش ببینم . به سمت اتاق پرُو رفت لباس رو تن زد واقعا بهش میومد از اتاق پرُو امد بیرون تا لباسی که تو تنش درخشش صد برابر میشد رو نشون مادرش بده که با دیدن جیمین شی به همراه چند تا پسر که مشغول حرف زدن با مادرش بودن حالت بچگانه اش رو جم و جور کرد و به سمتشون رفت جیمین : لیا شی شما هم هستین . لیا : بله اقای پارک . جیمین : معرفی میکنم دوستام کیم تهیونگ و مین یونگی . دوستای جیمین یا همون تهیونگ و یونگی تعظیم کوتاهی کردن که لیا هم متقابلاً تعظیم کرد لیا : خوش بختم تهیونگ و یونگی شی . یونگی و تهیونگ : همچنین . مادرش گه تازه یاد لباس لیا افتاده بود به دستش جلوی دهانش رو گرفت و با حالت شگفت زده ای به دخترش نگاه کرد مادر لیا : تو این لباس عالی شدی مگه نه پسرا ؟. پسرا هم حرف مادر لیا رو تایید کردن
بعد از راهی کردن مادرش شروع به درست کردن پاپ کورن کرد تا با فیلم مورد علاقش ببینه لباس هاش رو عوض کرد و یک هودی خرگوشی بلند پوشید که باهاش دقیقا مثل بچهای دوساله میشد لیا حتی پیش مادرش هم اینطور لباس نمی پوشید ، گوشیش رو برداشت و غذا سفاش داد دوکبوکی با کیمچی با احساس بویی مثل فرفره از جاش بلند شد و به اشپزخونه رفت لیا : اییششش من اینو چکار کنم آیگووو . صدای در خونه امدبا فکر اینکه سفارشش رو اوردن رفت و در رو باز کرد ولی کسی که پشت در بود جیمین شی بود که با تعجب به لیا و تیپش نگاه میکرد چون اون هم تاحالا ندیده بود اینجوری لباس بپوشه لیا : جیمین شی ؟. جیمین پقی زد زیر خنده لیا از این کار طرفش ناراحت و اعصبانی شد که این حالتش به کیوت بودنش اضافه میکرد ، چشم قُرّه ای به جیمین رفت که باعث شد جیمین خودش رو جمع و جور کنه لیا : اگه کاری ندارید من میرم تو . داشت درو می بست که جیمین مانعش شد جیمین : به نظرت بی ادبی نیست نزاری بیام داخل ؟. و بدون اینکه بگزاره لیا حرکت یا حرفی بزند رفت داخل و روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو شد لیا : به نظر شما هم بی ادبی نیست اینجوری وارد خونه یک دختر شید ؟. جیمین : مادر همین دختر کلید خونه رو به من داده تا مواظبت باشم خانم کوچولو . با پوزخند لیا رو نگاه میکرد ، از نظر لیا اون پوزخند خیلی مسخره بود
تو این چند روزه که جیمین مراقب لیا بود بیشتر باهم اشنا و صمیمی شدن جوری که میشه گفت در دل هردو جرقه یا احساسی وجود داشت که حالشون رو دگرگون میکرد عشق بود یا نه هیچ کدمون تاکنون چنین حال و هوایی نداشتند وقتی باهم بودن تمام دنیا ناپدید میشد چه غم هاش چه شادی هاش چه لحظات دردناکش چه لحظات شیرینش فقط دیگری رو میدیدند ... موهاش رو بالای سرش بست کلافه شده بود ساعت رو نگاه کرد 5:49 دقیقه ، خوابش نمیبرد البته دلیل داشت بخاطر همسایهٔ شیرینش بود همسایی که اون رو گیج کرده بود ، مادرش خواب بود بطری آب رو از یخچال برداشت و کمی از سرش خورد تصمیم گرفت که مثل قدیم ها به ورزش صبحگاهی برود لباسش رو عوض و از خونه خارج شد ... هیچ کس در خیابون نبود برای همین شروع کرد به سرعت دویدن تمام تنش از عرق خیس شده بود حتی بخاطر نیم تنه و شلوارش به نمایش هم گذاشته میشد از بقیه کار انصراف داد و قدم زنان به سمت خونه رفت ... جیمین برای چند هزارمین بار یک رمان رو تموم کرد با فکر کردن به لیا لبخند شیرینی رو لب هاش نقش بست به ساعت نگاه کرد 6:25 دقیقه ، زمان خوبی برای پیاده روی بود ... هرچه دکمه اسانسور رو زد کار نمیکرد گویی خراب بود از پله ها بالا رفت و به طبقه پنج رسید به محض اینکه پاش رو تو این طبقه گذاشت جیمین هم از در خونه بیرون امد لیا خواست سریع در بره برای همین تعضیم کوتاه کرد و با یه صبح بخیر سرو تهش رو هم اورد اما جیمین به این چیز راضی نبود جیمین : لیا . برگشت نگاهشون برای چندمین بار به هم گره میخورد ؟ آیا این چشم و تو چشم شدن ها ادامه دارد ؟ لیا : بله ؟. جیمین دست پاچه شد و به من و من افتاد جیمین : خب ... ام میای ... بریم... بیرون ... صبحونه ... لیا دستش رو جلوی لبش گذاشت و سعی کرد خنده اش رو پنهان کنه لیا : منتظرم میمونی برم لباس عوض کنم بیام ؟. چشم های جیمین از خوشحالی برق زد و به سوال لیا جواب مثبت داد
از اتاقش خارج شد فلش هایی اون رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردن جعبهٔ نسبتا بزرگی روی زمین بود ولی دنبالهٔ فلش ها هنوز ادامه داشت در جعبه رو باز کرد همون لباسی بود که با مادرش خریده بود کاغذ یادداشتی هم زیر لباس بود برداشتش شروع کرد به خوندن یادداشت: لباسو بپوش و تا ساعت 6:00 حاضر باش و رد فلش هارو دنبال کن. مهمونی اخر ماه پس منظورش این بود ولی به چه مناسبتی ... خودش رو جلوی آینه نگاه کرد موهای باز و میکاپ ساده واقعا برازندهٔ اون لباس بود گوشیش زنگ خورد ناشناس بود ، جواب داد + : علامت ها رو دنبال کن. گوشی رو قطع کرد و شروع به دنبال کردن فلش یا همون علامت ها شد تا به جلوی در خروجی رسید ، ماشین مشکی ای جلوی در بود رانندش پیاده شد و در رو برای لیا باز کرد ، لیا نشست و به سمت مقصد که نامعلوم بود حرکت کردن ... حدود دو ساعت گذشت و بلاخره به مقصد رسیدن ، خونه ویلایی بزرگ کنار ساحل ، لیا در طول مسیر به راه اصلا توجهی نکرد ولی معلوم بود که از شهر خارج شدن ، فلش ها اوجا هم بودند و لیا رو به سمت داخل راهنمایی کردند ، لیا داخل شد ، همه برقا خاموش بود ولی محض ورودش به سالن اصلی همه برقا روشن شدن کسی داخل سالن نبود، موزیک ملایمی پخش شد ?: لیا. برگشت به طرف صدا جیمین بود که یه دست کت شلوار مشکی تنش بود این لباس جذابیتش رو چندین برابر میکرد لیا : جیمین شی اینجا چ خبره ... جیمین : یه جشن البته که هر جشنی یک مقدمه داره ، پس بزار بگم( جلو رفت دستای لیا رو گرفت توی چشماش زل زد ) من دوستت دارم ، از همون ساعت ، دقیقه و ثانیه اول از همون روز ملاقات ، عاشقتم اندازه تمام آسمون ها ، دریا ها و اقیانوس ها میپرستمت بیشتر از هر فرد ، میدونم شاید این حس متقابل نباشه ولی باید ازت بپرسم ... منو دوست داری ؟ میتونی از این به بعد دست من رو بگیری و به زندگی ادامه بدی ؟ میتونی من رو تکیه گاهی برای تکیه کردن بهش بدونی ؟ . لیا شکه شده بود خیلی یک دفعه ای و بسیار رمانتیک جوری که همیشه تو رویاهاش تصور میکرد ... شاید هم بهتر فقط و فقط به چشم های مشکی و تیله ای فرد مقابلش نگاه میکرد ، بعد چند ثانیه جیمین نا امید و ناراحت شد خواست دستاش رو از توی دستای لیا دربیاره که لیا شروع به حرف زدن کرد لیا: بهت تکیه میکنم به جای اینکه راه زندگی رو قدم بزنم میدوم همین جوری همیشه تو چشم هات نگاه میکنم، بیشتر از اونچه فکرش رو کنی دوستت دارم میستر پارک . چشمای جیمین برق زد جیمین: پس با من ازدواج میکنی ؟ میگذاری هم مسیرت شم ؟ لیا سریع سرش رو تکون داد ناگهان همه سالن پر شد تک تک از اتاق ها بیرون میومدن لیا نگاهش رو بین جمعیت چرخوند دوست های صمیمیش همه بودند و داشتن برای دوستشون خوشحالی میکردن مادرش کنار تهیونگ و شوگا ایستاده بود ، لبخندی زد تا حالا خودش و مادرش رو انقدر خوشحال ندیده بود براش مثل یک رویا بود رسیدنش به عشق حقیقی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میخوام گریه کنم😭😭😭کاش منم به عشقم میرسیدم
عالیییییی بود آجییی🤗💞🤗💞
پارت بعدی داستانت زود زود بزار🐣
عررررررررر خیلی خوب بیددددد :)
میشه بعدی از کوک باشه؟؟
مرسی 🥺💗
حتما خودمم تصمیم داشتم از کوک بزارم
اره از جونگ کوک
بهترین داستان عمرم بود واقعا عالی بود 💜👻
مرسیی🥺💗
منتظر پارت های بعدی 🙂
آجی میشی 💛؟
منظورم اون یکی داستانت هستااا😂😐