شیرین مثل بستنی بی تی اس پارت پنجم

پارت پنجم💕🍦از زبون آناسی توی خواب نازم بودم که یکی بیدارم کرد... اصن یادم رفته بود کجاییم بدون توجه تقریبا با صدای بلند گفتم من: اه مامان بزار بکپم صبح نخوابیدم ... دیگه صدایی نیومد اروم لای پلکمو باز کردم و یکی محکم زدم رو دهنم.

مردم با تاسف سر تکون میدادن و میرفتن و یوا و ریما هم که قرمز شده بودن و هی لبشونو گاز میگرفتن صدایی ازشون نیاد... ولی ملی و لیسا با چشای گرد نگام میکردن... لیسا: ابرومونو بردی بیا ببینم هواپیما نشسته فقط ما موندیم ...

اه شانس گند منو باشین روز اولی ابروم رفت 🤦🏻‍♀️ از هواپیما پیدا شدیم ولی یوا و ریما هنوز ریز داشتن میخندیدن ... یوا بهم نزدیکتر بود با ارنجم محکم زدم به پهلوش که بدبخت نفسش رفت ... این بار دیگه ریما از خنده ترکید و ملینا هم باهاش همراه شد... لیسا اما با تاسف سرتکون میداد ... همین لحظه لیسا واسه یکی دست تکون داد و با لبخند بهمون گفت: اونجان رفتیم دنبالش ...

همه سلام کردن و یه تعظیم کوچولو هم بهش اضاف کردیم مثلا برا احترام😜 بابا همه خودین راحت باشین... لیسا: منو که میشناسین من لیسام و ایشون هم دوستام ملینا، یوآ، آناستاسیا که بهش میگیم آناسی... حالا انگار ما زبون نداریم لالیم😶

لیسا: و ایشون هم ... ریما نذاشت ادامه بده و گفت؛ ریما: منم هم ریما هستم از دیدنتون خوشحالم ( آره جون عمه‌ی نداشتت ) ولی این معرفی ریما همزمان بود با گفتن اسمش توسط کوکی ... امممم پس میشناختش ... لابد از همون فیلمه ست که فرستادیم...

ریما: خودم زبون دارم که حرف بزنم ... من اروم بهش گفتم: وای ریما شروع نکن میشه تو یه جایی بری و کل‌کل نکنی؟؟ لیسا با نامجون و یوا با جین حرف میزد ما هم که برگ هویج...

اصن توی یه دنیا دیگه بودن انگار ... چرا نمیخواستی بامون بخونی؟؟ ریما: فک نکنم به شما ربطی داشته ... اما با ضربه ای که ملی بهش زد خفه شد ...

صدای کوکی رو شنیدم که زیرلب گفت بالاخره میفهمیم ... اما لبخند رو رو لب جیمین حس کردم ... مطمئنا تا حالا کسی اینشکلی با بی‌تی‌اس حرف نزده بود ... ریما کل‌کل نکنه میمیره ... قبلا امید پسردایی‌ش بود که باهاش کل کل کنه اما الان انگار کوکی جاشو گرفته ...

خب این پارتم تموم شد دوستان

نظرتونو بگید و ممنون ک خوندین