10 اسلاید صحیح/غلط توسط: :))Lady انتشار: 3 سال پیش 53 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاممم اینم از پارت جدیدد😗❤ناظر جان لطفا بزارش رو صفحه اصلی،مرسی🫀💕...
فاصله ای نمونده بود که نگاهم به سمت دستبندش که با حرکت دادن دستش به صدا دراومده بود جلب شد....با دقت تر نگاه کردم...اونـــ .. اون دستبند؟؟؟😳!! بـــ...بـاورم نــ..نمیشه! حـ...حتما اشتباه دیدم آ..ره...تلخندی کردم...دستاش رو بیشتر حرکت داد...حتما نمونه مشابه دستبند بوده...!! آهــ خـــدای منــ... ! دیگه مغزم نمیکشه،دارم گیج میشیم. دوباره به چهره مظلومش که نور ماه روی پوستش میدرخشید زل زدم... تو داری بامن چیکار میکنی الیزابت؟.. از جام بلند شدم و روی تخت نشستم... به سمت صورتش خم شدم و انگشتای کوچیکش رو در دستام گرفتم و به سمت لبهام نزدیک کردم و ب®وس©ه ای تقدیمشون کردم... این جواب من بود برای اخرین دیدارمون:) به ماه نگاه کردم که همچنان مهتاب روش تابیده بود...لبخندی هزاران دردها پشتش زندانی بود سرم رو بالشت گذاشتم و با زل زدن بهش ،کم کم خواب به چشمام امد...
****
(Narsis)
طبق تماس دیشبم با الیزابت، بهش از اتمام پروژه ام از خارح کشور اطلاع دادم، دیگه به نزدیکای فرود هواپیما روی فرودگاه سئول بودیم، لبخندی زدم، خیالم از این راحت بود که همه چی به خوبی انجام شده بود ، اوما بهم قول داده بود که به محض ورودم به فرودگاه با برف شادی و کیک که اونم دست پخت خودش بود بهم حمله کنن، از این همه خودشیفتگیم خندم گرفت و ذوق زیادی برای دیدن برو بچ توی بیمارستان داشتم، هندز فریم رو گوشام قرار دادم و خودمو توی صندلی جا کردم، موزیک مورد علاقه ام روی پخش امد.. _آهـ..موزیک کلاسیکـ محشرهــ!! چشمام رو برای اوج گرفتن در ارامش بستم که با تکون هواپیما همون هم از بین رفت:/ سراسیمه هندزفری رو از گوشام در اوردم و چشمام رو باز کردم، به مرد سیاهپوستی که در صندلی کنارم نشسته بود گفتم _ الان چه اتفاقی افتاد؟؟ مرد سری از نداستن تکون داد که صدای بلند گو که از طرف خلبان بود به گوشمون رسید ، نگاه پیگیری گانه ای به محلی که صدا پخش میشد کردیم ،خلبان: مسافران عزیز با توجه به نقص فنی ای که برای یکی از موتور های هواپیما پیش امده ما مجبورهستیم که در یکی از فرودگاه کشور های نزدیک فرود بیایم پس لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید و شکیبا باشید، از توجهتون سپاسگزارم..... اهی کشیدم، اوه مای گـــــــاشـــ !! دیگه شانس بهتر از این ؟ بی حوصله خودم رو پرت صندلی کردم و نگاهی به پنجره هواپیما ، با اعصابی که برام نمونده بود غر زدم_ برو بابا حالا اگه بیام محو ابرای بیرون پنجره بشم ، هوا پیما سقوط کرده .... درب کوچیک پنجره رو رو به پایین کشیدم و به سقف خیره شدم........
****
(Elizabeth)
+این خیلی قشنگه! برای کیه؟
_ این؟
+اهومــ
_برای مادرم بوده... خیلی دوسش داشت، این هدیه مادربزرگم بهش بوده
+واو! چه شگفت انگیز! ...اینجا چی نوشته؟
پسر ناشناس نگاهی به زنجیر کرد..._سویـ....
ناگهان سرم رو از جسم نرم زیرم بلند کردم و نفس زنان به اطرفم نگاه میکردم...کلافه و خواب الود دستی روی موهام کشیدم و اونا رو به عقب هدایت کردم... ضربان قلب شدیدم مانع گرفتن اکسیژن میشد...صورتم عرق کرده بود و گرمم بود ... به اطراف نگاه کردم که متوجه دیشب شدم که اینجا خوابم برده بود...یا مسیـــــح!!! نکنه این پسره الان یه بلایی سرمـــ... بادیدن چهره اش که مظلومانه غرق در رویا بود حرفمو خوردم که چطوری انقدر راحت سر رو بالشت گذاشته بود...چرا انقدر بامزه ست؟ و چرا انقدر خوابالو ام که دارم اینا رو میگم؟ من دارم چیکار میکنم الان؟ چرا انقدر این چند روزه عجیب شدمــ...احساس کردم دستم توسط کسی کشیده شد که مانع ادامه سوالات خرکیم شد... دست من تو دستای اون پسر چیکار میکرد؟ :/ ... «_نگاه کن چه سفت هم گرفته :/»..دستم رو اروم از لای انگشتای کشیده و نیرومندش کشیدم بیرون، بلاخره با هزار زور و زورکشی دست پِرِس شده ام رو از دستش کشیدم بیرون. دنبال ساعت میگشتم، با بالا اوردن مچ دستم در مقابل خودم چشمام تا ۱۰ متری اتاق امد و برگشت!
ساعت یک ربع به یازده بود!!...بدون صبر و درنگی از جام با شتاب بلند شدم و در حالی که هول هولکی موهام رو مرتب میکردم از اتاق زدم بیرون،خودمو به بخش رسوندم که پرستارا داشتن مثل قورباغه ای که تازه حشره دیده نگاهم میکردن! و منم نوع نگاه خودشون رو نسبت به خودم به اونا برگردوندم:«_مشکلی پیش امده؟»... با سوالم فیندوز همشون بالا امد و شروع کردن به اشک ریختن😐.. نه خب مطمئن شدم خل و چل دیگه ای غیر از من روی این کره ی خاکی در حال زیستنه...چند ثانیه ای میشد که داشتن اشک میریختن که با نگاه مردد من به اونها ادامه دادم:«_میدونید دارید قلبم رو از جایش میکنید و محلول کنجکاوی رو به مغرم اغشته تر میکـ......» ...±خانم دکتر تبریــــــــــکــــــ !! ... «_بله؟!»...±امروز پرواز دکتر یانگشی پائولو به تاخیر افتادهــــــ !! ... «_جانـــــــــم؟؟» ...همونطور که پرستار ها اشک شوق میریختن و من خیره به افق، ناگهان شیلا با اشک شوقی که در حال ریختنش بود پرید بقلم! چرا امروز همه اینجوری میکنن؟؟ شیلا: وایــــــــــــــی اونی جـــونمممم، تا سه هفته دیگه هم اینجا می مونی!؟ .. من همچنان هاج و واج بین شادی هاشون گم شده بودم که سرفه مصلحتی کردم ، همه باحالت جدی من، جدی شدن : «_ببینم دیشب چرا بغل خیار شور رفتین خوابیدین؟ این حجم از نمک فشار بالا بره !!»..
شیلا که چهره پوکر مانندش رو به رخم کشید لبزد:الان یعنی باور نمیکنی؟؟ این واقعا جدی بود! ... _میبینم که..دکتر پائولو هنوز از این جو خوشش نمیاد که قصد باور تاخیر پرواز خواهر جانش رو در سر نداره! .. نگاه هامون به سمتش برگشت،یا مسیح! این سوسمار چهار چشم دیگه از کجا پیداش شد؟ .. مینهیون مغرور که همش در حال آتو گرفتن ازم بود با لبخند نه چندان دلچسبش بهمون نردیک میشد، خودش خوب مشتاق رفتن من بود، ولی مثلا ابراز ناراحتی کرد!! ایشـــــ😒اگه کره ای نبود بجای تعظیم یه جفتک تقدیمش میکردم:\ هرچند اینا فقط از تصوراتم بود:).. ..
****
(Shila)
الیزابت مثل بیبی های دوساله زانو غم بقل کرده بود و اشک میریخت ، ۱۰ دقیقه میشد که توی خودش بود و همش با دستمال پر پر شده اش رو روی بینی نوک قرمز شده اش میکشید هی عر میزد! ...«_چیه؟؟ چرا مثل وزغ بهم زل زدی؟؟».. با اتمام سوال کلافه مانندش، دوباره شروع به عر زدن کرد، به سمت رفتم اون دستمال رو از دستش کشیدم بیرون..اما خیلی از تیکه های پاره شده اس روی رمین ریخت و نگاهی که از جونم چی میخوای توش موج زده بود نگاهم میکرد..._اَهـــــ !! چه خبرتههه! هی گریه و نق! اونی تو چند سالته؟؟؟... همونطور که بالپ های بادشده اش از گریه و عصبی بودن بهم نگاه میکرد گفت:«_۲۴!» ... سری از تفهیم تکون دادم و گفتم_ البته اگه اون ۲۰ رو حساب نکنیم! ...«_هار هار هار با نمک!.. دیشب حجم نمکی که تو اون خیار شورا خوابیدی از حد زده بود بالا نه؟؟؟ » ... _الان برای اینکه مبخوای بمونی گریه میکنی؟؟ تصور میکردم برای ما حداقل ارزش قائل بودی! ... و با گره زدن دستام مقابل سینه ام منتظر بهش نگاه کردم که ناگهان مثل گربه ی وحشی فریاد زد: «_ حرفای مضخ≠رف اون دختره ی زرافه سوسمار چهار چشمی برام کافی بود ، اونوقت تو میای ازش تقلید هم میکنی؟؟؟ مثل اینکه من سر به بیابون بزارم هم کفایت نمیکنه! چرا نمیخواین بفهمید من کلی کار و مشغله دارمممم! من برنامه ام رو به مدت یکماه چینده بودمممم و الان به هم خورد ، پودر شددد رفتتتت!! » ...
سری تکون دادم ¥ :الان یعنی مشکل اصلی اینه؟؟ ... دوباره نگاه تیزش رو بهم داد ... :«_نههههههههههه!!»... منتظر نگاهش کردم که ادامه داد :« _ شیلا من پزشک کاملی نشدممم! من هنوز دانشجوام! متوجهی؟؟ متوجهی که چند ترم از دانشگاه رو عقب انداختم؟؟ و از همه مهم تر اینکههههههه من پزشک مناسبی برای اینجا نیستم؟؟؟ این از حرفای خود اون دکتر سوسمار چهار چشم بوددد! ولی اوننن درست گفتتت! جای من اینجا نیست! اونوقت اسرار دارین که بمونممم؟؟ » ... اون ازدیدگاه یک انترن کامل بود! چطوری میتونست از خودش انتقاد کنه، درسنه که هر دفعه پارک مینهیون با نیش و کنای هاش کنارش پیله کرده ولی این دلیل اصلیش نبود...شاید اون خسته شده بود! بهش حق میدم... گفتم: خیله خب خرس سفید برو صورتتو بشور و یه چیزی بخور!.. باحرف از جاش بلند شد و تیکه های دستمال رو سرم پر پر کرد و محکم در رو بست! اما به گذشت ثانیه ای هم نکشید که سر از پشت در اورد بیرون و با لکنت گفت : «_دسـ..دستبندم نیـ..نیست!!! ».... ¥ : چــــــــــــی؟؟
****
(Jk)
مدتی بود که چشم باز کرده بودم و طبق عادت همیشه به اطرافم نگاه میکردم، نگاه بی احساسم در اطراف اتاق پرسه میزد...خیلیا باهمین ظاهرم بی احساس خطابم میکردن..ولی غافل از این که یه مرد میتونه چقدر با احساس باشه دور از تصورشون برای همچین ادمی مثل من بود...وقتی از احساس که حرف میرنم موضوع مادرم جلوی چشمام میاد، اون منبع احساسات بود! همه چیزم بود! با اینکه در کودکی دریادش داشتم ولی اون هم به اندازه صدسال مهر از طرف اون کافی بود:) ... نیاز داشتم که یکی من رو در اغوش بگیره و چشم بسته سر روی شونه اش بگذارم.. دلم میخواست بچگی کنم،برای جبران روزهای مزه ی گِس میداد، نیاز به لمس گرمای دستی پر اعتماد داشتم هر چند که خودم نبع از بین بردن اعتماد دیگران بودم! کدوم خ•لاف¤کاری انقدر بااحساس بوده؟..خنده داره! و مس•خ°ره...!
اخرین اغوش برای من اون پیرمرد بی احساس خودخواه بود که گرماش به گرمای واقعیش ختم نمیشد!.. دستهای نرمی مثل...مثل اون، میتونه اغوش گرمی رو داشته باشه:) ..
فراموشش کن جی کی! اون دیگه رفته! منتظر چی هستی؟ اینکه بیاد د اغوشت بگیره و خالصانه توی چشمهات نگاه کنه و لبخند درخشانی برات تقدیم کنه؟ یا اینکه بیاد باحرف هاش تورو به رویای عمیقی ببره؟ اخه اون همیشه حرفی میزد که تو تحت تاثیر قرار بگیری! تو محبت میخواستی یا باز تاب علاقه ؟؟ اون که همیشه درحال محبت کردن بود! ولی تو بودی که دلت میخواست درونت رو براش گسترده کنی و نمیتونی! اگه تو فقط اون رو بخاطر شبیه بودن به کسی که دوسش داشتی ، دوست داشته باشیش ،این مورد پذیرش هست؟ ... دستم روی چشمام قرار دادم و مالیدمشون، بلند شدم و پاهام رو روی زمین قرار دادم ، روی تخت نشسته بودم و به در خیره نگاه میکردم، شاید در رو باز میکرد و با نشاط وارد میشد، زهی خیال باطل! با حرکت دستم و صدای افتادن چیزی روی زمین ،به زمین نگاه کردم، از روی تخت بلند شدم و خم شده زیر تخت رو نگاه کردم،دوباره همون زنجیر...دستم رو به سمتش دراز کردم برش داشتم..اون که دیگه رفته بود؟ چطوری باید بهش برمیگردوندم؟..توی فکر بودم که ناگهان در اتاق باز شد و طبق معمول چند تا نگهبان وارد اتاق شدند .._باید برگردیم،بجُنب... نیم نگاهی با حرف اون مامور بهش انداختم، زنجیر رو مخفیانه توی جیبم قرار دادم و اونها به سمتم امدن و دستنبد به دستم زدن...
(دیروز_یک و نین بامداد_بوسان)
مرد¹《از اینجا تا زندان مرکزی خیلی راهه،مترسم وقتمون تلف شه》
مرد ²نیشخندی زد و گفت:《از امشب حرکت میکنیم!》
مرد¹ابروهایش رو بالا داد:《مگه کسی رو پیدا کردی؟》
مرد² ورقه ای رو که در کوله پشتی اش داشت رو روی صندلی گذاشت:《جیمین!》مرد² اخمی کرد و نگاهی به عکس انداخت:《پارک جیمین؟اینکه یه بچه ۱۵ ساله اس!》
مرد² موافقیتش رو اعلام کرد:《این پسر از بس زیرک کل راه بوسان به سئول رو بلده،ناسلامتی بچه بوسانه! در عوضشم یه پول خوب گیرش میاد،میون بر ها رو خوب بلده،میتونیم بدون اینکه با دوربین رو به رو بشیم بریم زن⊙دان مرکزی》مرد لبخندی اغشته به پیروزی رو لبش امد:《خودشم از جریان اگاهه؟ نامجون هیونگ از تاخیر خوشش نمیاد!》مرد ¹از صندلی عقب پیاده شد و به سمت صندق عقب ماشین رفت و چمدون هایی رو ازش در اورد و به سمت صندلی عقب اومد:《تائو،ما سه سوته هیونگ رو ازاد میکنیم،جیمین که راه رو بلده،بیا این لباسارو بپوش وقت نداریم》
درهمون لحظه چند ماشین جلوی وَمشکی توقف کردند و دو نفر از ان پیاده شدند...مرد وهمراه پسری از ماشین پیاده شدند به سمت اونها امدند،مرد دستی تکون داد:《تائو! کارن! 》تائو نگاهی به اون دو نفر کرد:《جیمین هم اومد کارن.》کارن سری تکون داد و درب ماشین رو برای اون دو باز کرد و هر دونفر سوار شدند....
_________________
برید بعدی.....✨
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
مرسی فوق العاده بود مثل همیشه.
چند تا پارت دیگه مونده؟ :)
مرسی💕
حالا حالا ها تموم نمبشه🥲🥲