سلام دوستا من آوا هستم و این اولین تست من هست امیدوارم خوشتون بیاد
در زمان های قدیم انسان ها خدایان و مورد ستایش خود قرار نمیدادن و شیاطین و میپرستیدند . به گفته آنها خدایان مردم و آزار و آنها را گمراه میکردن. روزی قوی ترین خدا که آن را خدای مرگ می نامیدند در جهان آشوبی به پا کرد و انسان هارا با بی رحمی می کشت؛ اما شیطانی با کمک فرشته مقدس خدا را نابود کرد . از اون روز ببد آن شیطان را الهه شیطان نامیدند و الهه خود را مورد ستایش قرار میدادند. الهه شیطان نزد انسان ها بسیار محبوب بود ولی کسانی بودند که الهه شیطان را ستایش نمی کردند آنها همچنان خدا را باور داشتند و این باور به احیا شدن خدا بسیار کمک کرد و خدای مرگ درباره زنده شد
وقتی که خدا دوباره زنده شد زمان به عقب برگشت و دنیای جدیدی به وجود آمد؛دنیایی که الهه شیطان قدرتی نداشت و خدایان حکمرانی می کردند. در دنیای جدید دختری به اسم تارا به همراه مادرش زندگی میکرد. پدر تارا خونه رو ترک کرده بود و زندگی جدیدی را شروع کرده بود و به همراه پسرش زندگی میکرد تارا دختری 16ساله در نیویورک زندگی میکرد مادر تارا رییس بانک بود و بخاطر کارش زیاد خونه نمی اومد و تارا تنها در خانه زندگی میکرد
روزی تارا بعد مدرسه به سمت خانه میرفت که مادرش بهش زنگ زد مادر تارا:سلام تارا کجایی تارا: سلام مامان دارم میرم خونه مادر تارا: تارا عزیزم وقتی رسیدی خونه رو بهم نزنید تارا: چرا مادر تارا: امشب قراره مهمان بیاد خونمون تارا: کی میاد مادر تارا: یه سورپرایزه تارا: بگو دیگه مادر تارا: فعلا برو خونه بعداً میفهمی تارا: باشه خدا حافظ مادر تارا: خدا حافظ خونه تارا: اوف یعنی کی قراره بیاد مردم از فضولی ( ساره دوست و همکلاسی تارا) ساره: سلام تارا چیکار می کنی تارا: هیچی نشستم دارم از فضولی میمیرم ساره: چرا مگه چی شده تارا: قراره یکی بیاد خون مون مامانم نمیگه کیه ساره: آها فکر کردم اتفاق بدی افتاده تارا: نه چیزی نیست راستی سمی حالش خوبه آخه امروز نیومده بود مدرسه ( سمی برادر دوقلوی ساره و دوست تارا) ساره: آره حالش خوبه امروز مسابقه داشت برای همین نیومد تارا: آها ساره فعلا یکی داره در میزنه فکر کنم اون مهمون مرموز اومده ساره : باشه برو فعلا
تق تق تق تق تق تارا: اومدم......... ذهن تارا: یه پسر اینجا چی می خواد نکنه این اون مهمونه نه بابا یه پسر چرا باید بیاد اینجا سام: ببخشید شما تارا هستین ذهن تارا: آره من تارا هستم تو دیگه کی هستی یا خدا دو تا چمدون پشتشه تارا: آره خودمم سام : خوشبختم تارا: بیا داخل سام: باشه تارا: چمدون تو بزار اینجا سام : باشه تارا: تو اون اتاق میتونی لباس تو عوض کنی من میرم یه چیزی برا خوردن میارم سام : باشه تارا: ببینم آب پرتقال میخوری یا سیب سام: برام فرقی نداره تارا: باشه سام: خیلی ممنون تارا: خواهش میکنم
تق تق تق تق تق تارا: فکر کنم مامانم اومد میرم در و باز کنم تارا: سلام خوش اومدی مادر تارا: ممنون اینارو بگیر تارا:باشه راستی این پسره کیه مادر تارا: صبر داشته باشی میفهمی تارا: باشه مادر تارا: سلام خوش اومدی سام سام: خیلی ممنون مادر تارا: از این جا خوشت اومد سام : آره همه چی عالیه مادر تارا: خوشحالم تارا: مامان نمی خوای توضیح بدی مادر تارا: الان توضیح میدم بگیر بشین تارا تارا : باشه مادر تارا: ببین تارا سام یه مدتی پیش ما میمونه تارا: چراااا مادر تارا: یعنی چی چرا تارا: آخه برای چی به چه مناسبتی مادر تارا: تارا جان عزیزم ببین سام پسر باباته تارا: چی ؟؟؟؟؟ مادر تارا: پدرت تو آمریکا براش یه کار خیلی مهم پیش اومده بود رفته آمریکا برای همین نمیتونه از سام مراقبت کنه مادرشم قبول نکرد پیشش زندگی کنه برای همین اومد اینجا تارا: آها باشه اشکالی نداره میتونه اینجا بمونه سام : خیلی ممنون مادر تارا: خیلی خب من که خیلی گشنمه تو را غذای ژاپنی گرفتم باهم بخوریم تارا: باشه
تارا: سام جان و پهن کردم میتونی بری بخوابی سام: ممنون تارا: خواهش میکنم تارا: شب خوش مادر تارا: شب شما هم خوش درین داران دیرین داران دیرین تارا: من بیدارم مادر تارا: دخترم خواب نمونی زود باش حاضر شو برو مدرسه تارا: باشه مامان تارا: مامان من دارم میرم مادر تارا: دخترم یه چیزی میخوری تارا: تو راه یه چیزی میخورم مادر تارا: باشه خدا حافظ تارا : خدا حافظ مادر تارا: سام بلند شو حاضر شو سام : برای چی مادر تارا: قراره بری مدرسه سام : چه مدرسه ای مادر تارا: بعدا میفهمی زود باش دیرت میشه سام : باشه
دوستان این اولین داستان من بود ببخشید اگه یکم بد شده بود لطفاً تو کامنت ها بگین خوب بود یا نه
بنظر تون پارت های بعدی هم بزارم
دوستان اگه داستانم اشکالی داشت بگین تا درست کنم امیدوارم خوشتون اومده باشه نظر یادتون نره ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
خدا نگهدار دوستون دارم ❤️❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود لطفا هر چه زود تر پارت بعدی رو بزار خیلی داستان قشنگی بود
باشه میزارم
به نظر قشنگ بود 💗
آریگاتو ★