
سلام من آوا هستم این داستان و برای سرگرمی ساختم اگه خوشتون اومد حتما تو کامنت ها بگین که بقیه اش رو هم بزارم یا نع
سلام من ایسا دختر بزرگ پادشاه اریندلگ از سرزمین ارن گارد هستم یک خواهر دوقلو دارم ولی من زودتر از اون بدنیا اومدم . اسم خواهرم ایزالا هست اما من و برادر ناتنیم اون و ایزا صدا میکنیم راستی گفتم برادر ناتنی شاید گیج شده باشین اون پسر زن دوم پدرم هست اسمش میساکیه اون یک سال از من و خواهرم بزرگ تره چون اون پسر از ما بزرگ تره بیشتر بهش اهمیت میدن اما من و ایزا دوسش داریم چون اون برادر مهربونیه و به ما اهمیت میده مادرم اسمش وایولته اون بخاطر مریضی که داره نمی تونه تکون بخوره و حرف بزنه برای همین من و ایزا همیشه پیش مادر هستیم که احساس تنهایی نکنه و گاهی وقت ها میساکی کنار مادرم میشینه و باهاش حرف میزنه ولی ما نمیدونیم بهش چی میگه
من در سرزمینی به دنیا اومده بودم که همه از جادو استفاده می کردن اما من نمی تونستم چون جادویی نداشتم برای همین پدرم پادشاه اریندلگ هیچ وقت به من اهمیت نمیداد و من و دوست نداشت . من همیشه از خدا میپرسیدم چرا من هیچ جادویی ندارم ولی خدا هیچ وقت به سوالم جواب نمیداد برای همین من طوری رفتار می کردم که برام مهم نیست که جادو داشته باشم یا نداشته باشم .
من شب ها و روز ها برای مادرم دعا میکردم که زودتر حالش خوب بشه . هرروز اسم خدا را میاوردم و هر ثانیه خدا را ستایش میکردم . یک روز که با خواهرم ایزا در باغ قصر بودیم و قدم میزدیم یکی از خدمتکارای قصر با سرعت زیاد سمت ما میومد ازش پرسیدم چی شده گفت : پرنسس ایسا مادر تون مادرتون حالش بد شده وقتی این و شنیدم با سرعت خودم و به اتاق مادرم رسوندم ولی میساکی جلو مو گرفت و گفت دکتر اومده داره مادر تو معاینه میکنه به میساکی گفتم حالش خیلی بد بود میساکی گفت.....* میساکی: آره حالش بد بود * یهو دیدم خواهرم به دیوار ها تکیه داده و داره آروم آروم میاد پیش ما که یهو افتاد زمین من و میساکی با سرعت رفتیم پیش ایزا * میساکی: ایزا حالت خوبه؟ ایزا: نه اصلا حالم خوب نیست میترسم اتفاقی برای مادرم بیفته ایسا: ایزا نگران نباش برای مادر اتفاقی نمی افته ایسا: پدر کجاست ایزا: نمیدونم میساکی: رفته به کشور همسایه ایسا: آخه الان رفته ایزا : ایسا پدر و ول کن اتفاقی برای مادر نیافته مادر میساکی : ایسا ایسا چه اتفاقی افتاده ایسا: نگران نباش اتفاقی براش نویافته زود حالش خوب میشه مادر میساکی : باشه ایزا تو حالت خوبه ایزا : آره آره خوبم مادر میساکی : بچه ها بیاین بشینین اینجا وسط راه نباشین میساکی: باشه ایزا پاشو بیا بریم
از زبان ایسا : نشسته بودیم رو صندلی که دیدم در اتاق مادرم وا شد و دکتر اومد بیرون مادر میساکی از جاش بلند شد و به سمت دکتر رفت .. مادر میساکی : آقای دکتر حال وایولت خوبه از زبان ایسا: من و خواهرم از جامون بلند شدیم و گفتیم مادرم مادرم حالش خوبه دکتر: لطفاً آروم باشین ایسا: آقای دکتر لطفاً بگو که حالش خوبه دکتر: من همه سعی ام و کردم ولی بدنش خیلی ضعیف بود و طاقت نیاورد و عمرش و داد به شما از زبان ایسا: وقتی حرفای دکتر و شنیدم نمیدونستم باید چی کار بکنم خشکم زده بود ایزا از ناراحتی از حال رفت و میساکی با چشم های خیس ایزا رو بلند کرد مادر میساکی رو صندلی نشست و دستا شو رو سرش گذاشت و گریه کرد منم همون جوری خشکم زده بود و با زانو افتادم زمین و به اتاق مادرم نگاه کردم و اشک ریختم*
از زبان لیسا : فردای آن روز خاکسپاری مادرم بود تمام دوست و آشنا های مادر و پدرم اومده بودند ولی هیچ کس به جز من لیزا میساکی و مادر میساکی برای مادرم اشک نریخت همه داشتن با هم از زندگی شادشون حرف میزدم.حتی پدرمم از مرگ مادرم ناراحت نشد اون روز لیزا آنقدر گریه کرده بود ترسیدم حالش بد بشه . لیزا بعد اون روز خودش و تو اتاقش زندانی کرده بود و بیرون نمیومد .+++++++++++++++++++++++++ یک هفته از خاکسپاری مادرم گذشته بود و هنوز لیزا از اتاقش بیرون نیومده بود و حتی غذا هم نمیخورد همش داشت گریه میکرد بعد یک هفته از خاکسپاری
از زبان لیسا: من حالم زیاد خوب نبود برای همین میخواستم از قصر برم بیرون اما نگهبانان قصر بهم اجازه ندادن برای همین بدون اینکه کسی بفهمه از پنجره خودم و پرت کردم پایین و رفتم تو باغ دور و ورم نگاه کردم تا کسی اون اطراف نباشه وقتی مطمئن شدم کسی نیست از دیوار باغ بالا رفتم و از قصر رفتم بیرون. و رفتم و یه دوری زدم از پله های خیابون بالا رفتم تا از بالا ارن گارد و نگاه کنم وقتی رسیدم اون بالا ارن گارد خیلی زیبا بود خورشید هم داشت غروب میکرد خواستم برم پایین که پاک به دامن لباسم گیر کرد و از اون بالا داشتم پرت میشدم پایین ..... تو راه با خودم گفتم کارم دیگه تمومه دیگه وقت مرگم رسیده که یهو با صدای بلند اسم شیطان و صدا کردم ..... با خودم گفتم چرا اسم شیطان و آوردم ولی دیگه وقتی برای فکر کردن بهش نداشتم و چشمام و بستم و منتظر مرگم شدم بعد ۱۰ ثانیه بعد چشمام و باز کردم و دیدم هنوز به زمین نرسیدم و در هوا معلقم با خودم گفتم نکنه من مردم نکنه اینا فقط یه خوابه و خودم و زدم و دیدم این یه خواب نیست و نمردم بعد به دور ورم خوب نگاه کردم و متوجه شدم که در هوا معلق نیستم بلکه زمان وایستاده ولی چطوری که یکی با سرعت من و بغل کرد و من گذاشت رو زمین اون یه پسر خیلی خوشتیپ بود با قد خیلی بلند و جذاب ازش پرسیدم تو کی هستی و چرا من و نجات دادی اون گفت ............
تو خودت من و صدا کردی بعد نمیدونی من کیم ایسا: من کسی یو صدا نزدم(: چرا گفتی با صدای بلند فریاد زدی شیطان ایسا: آره اسم شیطان و آوردم یعنی میخوای بگی که شیطانی؟ آره من شیطانم بهم نمیاد ایسا: داری راس میگی آره ایسا: ببخشید شیطان بودن بهت میادا اما شیطان و طور دیگه ای تصور کرده بودم مثلاً چطوری ؟ ایسا: حالا مهم نیست خب شیطان اسمت چیه تاکاشی هستم خوشبختم لیسا ایسا: اسم من و از کجا میدونی ؟؟ گفتم که من شیطانم همه چی و میدونم ایسا: درست میگی .. خب چرا من و نجات دادی تاکاشی: خب تو ازم کمک خواستی منم اومدم و بهت کمک کردم ایسا: وا چرا کمک کردی مگه تو یه شیطان نیستی تاکاشی: چون شیطانم دلیل نمیشه به انسان ها کمک نکنم ایسا: خب آخه تو از انسان ها بدت میاد و اون را گمراه میکنی تاکاشی: این و بدون من کسی رو گمراه نمیکنم اونا خودشون گمراه میشن ایسا: آها آره درست میگی از زبان ایسا : وقتی من با شیطان ملاقات کردم ازش خواستم در مورد خودش بگه و اونم گفت............
خب دوستان پارت اول تموم شد ..... یه نکته رو باید بهتون بگم مادر میساکی اگه دقت کرده باشین اسم نداشت و اینکه یادم رفته بود براش اسم انتخاب کنم اما الان انتخاب کردم اسم مادر میساکی هیناتا هستش تو پارت های بدی نگین هیناتا کیه (@_@)
حتما در مورد هستم نظر بده یادت نره 🙃🙃🙃🙃
امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️🤗 بای بای 🤗✨😘🌟🥰😍🔱😈
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)