
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن🙏🏻💕
_نگو که نشناختيم. ت.ن.د گفتم:شما؟ _واي مرینت...لوکام.. لوکا کي بود؟...مرینت به م.غ.ز.ت فشار بيار..البته اگه با کاراي ادرین چيزي از م.غ.ز.ت باقي مونده باشه..اها نوه عمه مامانم...سرخا.ک اها يادم اومد... _اها...بله...سلام..ببخشيد.. _فکر نميکردم از يادت برم خانوم..خب چه خبرا؟ _هيچي شما چه خبر کاري داشتي؟ با يک لحن خاصي گفت:انگار زياد از حرف زدن با من راضي نيستي.. ميخواستم بگم..معلومه...اونجا مجلس خواستگا.ريه داداشمه بعد من بشينم با تو حرف بزنم...به درو.غ گفتم:نه خوشحال شدم صداتو شنيدم..
با احساس وجود کسي برگشتم...ادرین...لبخند غير ارا.دي و سردي زدم که لوکا گفت:وقتتو نميگيرم..فردابا بچه ها ميخوايم بريم کوه مياي؟ اونقدر توي چشماي ادرین خي.ره شده بودم که نميدونستم چي بگم.. _اره...کي؟ _صبح ساعت 8 و 9..ميخواي بيايم دنبالت...به مارسل هم بگو...البته من قبلا بهش گفتم گفته نه... _شب خبرشو ميدم.. _پس مياي؟ _اره. _پس تا فردا خداحافظ..
ادرین چ.پ چ.پ نگام ميکرد دستم عر.ق کرده بود....سريع به لوکا گفتم:خدافظ. .. و بدون نگاه به گوشي قطع کردم و براي اطمينان سرمو پايين ارودم و قطع کردم.. با يک لبخند سر.د گفتم:چرا پاشدي؟ _شما چرا پاشدي؟ به تلفن اشاره کردم و گفتم:به اين دليل. ادرین ز.ه.ر خندي (همون پ.و.زخنده ولي بيشتر ميخوره تو ذ.و.ق ادم..)و گفت:شوخي نکن..خب کي بودن؟ لبخندم کم رنگ شد و گفتم:نوه عمه مامانم.
_همون که مجلس خ.ت.م رو با پار.تي هاي شبش قا.طي کرده بود..همون؟ چشممو به فرش ابي لیا دو.ختم و گفتم:اره.. _چي ميگفت؟ زيادي داشت ز.و.ر ميگفت ..به در نيمه باز اتاقش نگاه کردم و گفتم:اگه ميخواستم ميتونستم همونجا گوشي رو بزنم رو بلند گو تا همه بشنون! _من همه نيستم..
نگاهمو توش نگاش دو.ختم و گفتم:هر کي ميخواي باش.. و خواستم از اتاق برم که بازومو کشيد و منو برگردوند سرجام و به سمت در رفت و بستش... نگاهش نميکردم و سعي ميکردم به وسايل نگاه کنم...هردومون ساکت بوديم..اون منتظر حرف من و من منتظر فرار از اتاق. اخر ک.م اوردم و گفتم:ميخوام برم بيرون. _بگو و برو جو.ش اوردم ولي نفس عميقي کشيدم و گفتم:ميخوام برم کوه باهاشون. _به چه مناسبت؟ _همينجوري...چون از شدت درس خوندن سرم د.اغ کرده.. _يادم نمياد از من و بابات اجا.زه رفتن گرفته باشي؟ _باباي من مشکلي نداره....به اجا.زه تو هم نيازي نيست.. س.ر.د نگام کرد و هيچي نگفت..هيچي هيچي..وقتي اينجوري نگام ميکرد از حرفي که ميزدم پشيمون ميشدم..وقتي چشاي سبزش...اروم و بي حرکت بود.. اروم به سمت در رفتم..هيچ تکوني نخورد..اعترا.ضي نکرد..از اتاق رفتم بيرون..باز هم مجلس شلوغ شده بود..ولي خبري از لیا ومارسل نبود..رفتم دوباره کنار مامان..مامان با مامان بزرگ مشغول حرف زدن بود.کنارشون نشستم و گفتم:مارسل و لیا کوشن؟
مامان بزرگ گفت:رفتن تو حياط حرف بزنن. مامان گفت:کي بود تلفن؟ _لوکا..گفت فردا باهاشون برم کوه..برم؟ _از بابات بپرس.. مامان بزرگ گفت:سابین جان الان ديگه بايد از شو.هرش بپرسه.. ت.ن.د گفتم:نا.مزد مامان بزرگ..نام.زد مامان بزرگ خنديد و چيزي نگفت،مامان گفت:مرینت اون تلفن بابات رو بگير يک زنگ به کیت بزنم.. مامان بزرگ هم گفت:اره مادر..پاشو بگير..دختر جَو.و.ن رو تنها فرستادين خونه بلند شدم و تلفن رو از بابا گرفتم..همون موقع هم ادرین از اتاق خارج شد و داشت به سمت بابا اينا ميرفت.چشم غر.ه اي حوا.لش کردم که از چشم ادریان دور نماند.موبايل رو به مامان دادم و اون شما.ره خاله کیت رو گرفت.دفعه اول تلفن رو برنداشت.مامان هول گفت:واي برنميداره.
و دوباره گرفت،اينبار هم جواب نداد و دوباره و دوباره..مامان که نگراني از چشاش معلوم بود روبه بابا گفت:تام. بابا سر بلند کرد و ز.ل زد به مامان و اون هم با يک لحن عجيبي گفت:چيه سابین!؟ مثل اين فيلم هندي ها شده بود(عز.یز.م زندگی خودت یه فیلم ترکیه برای خودش.اصلا من بعدا اینو به عنوان یه فیلم میدم یه کارگردان ۱۰۰،۹۰،۸۹ قسمت ملت رو بزارم نگاه کنن😐💔) من و تواون لحظه خندم گرفته بود و لبخند محو.ي زدم که ادرین لبخندمو ديد و با نگاهش ازم خواست نخندم،ولي مامان طوري همو صدا ميکردن که هر عا.شق و معشو.قي صدا نمکرد..انگار نه انگار هم يک هفته ق.ه.ر بودند. مامان با صدايي که مي لر.ز.يد گفت:کیت گوشي رو برنميداره. بابا گفت:خونه زنگ زدي؟ مامان ت.ن.د گفت:اره..برنميداره ..نکنه که.. و اشکي از چشمش ريخت.سريع شونه هاي مامان رو گرفتم و گفتم:گريه نکن قر.بو.نت برم. انگار حرف من چاره سا.ز که نبود هيچ.گريه مامان بيشتر هم شد..ادرین سريع بلند شد و گفت:سابین خانم..من يک سر تا دم خونشون ميرم خبر ميگيرم. بابا گفت:خودم ميرم ادرین جان ولي ادرین حالا که مثلا ميخواست قهرمان بازي دربياره گفت:نه. بابا با چشم به ادرین روبه من اشاره کرد ولي نفهميدم..دوباره اشاره کرد ولي من باز هم خ.ن.گ بازي در ارودم .که مامان بزرگ گفت:مرینت،مادر پاشو همراه ادرین جان برو چشم هاي مامان و بابا و مامان بزرگ مجبورم ميکرد بلند شدم. چشمي ي گفتم و بلند شدم و رفتم به اتاق لیا. کتمو انداختم روي تختش و مشغول پوشيدن لباسم شدم _قبلا جلوم موهاتو نمیبستی سر نميکردي. چرخيدم و به ادریان نگاه کردم خواستم برم ولي دير شده بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اخلاق خوب باشه پسر اسمش جیمز قیافه هم شبیه آدرین با موهای قرمز و عینک و موهاش هم مثل جولیکا تو خود فیلم جلوی یه چشمش باشه
اجی این پارت رف تو پرطرفدارترین روز💪🏼✌🏼💖
وایییی اجی خیلی خوشحالم
پارت دوم بعدش بچه ی لیا و مارسل رو مرینت و آدرین بزرگ کنن داخل یه اتفاق یه استاد معجزه گر داشته میدویده و دو تا جعبه ار کیفش میوفته پایین آدرین میفهمه اون معجزه گره برای همین اون معجزه گر رو داخل کیف یه دختر میزاره و چهرشو نمیبینه و اون کسی نبود جز مرینت از اون طرف گابریل و امیلی دو تا معجزه گر از طرف یکی هدیه میگیرن به همراه کتاب گابریل وقتی میفهمه معجزه گره برای اینکه پسرش رو از فلجی در بیاره میشه بلک ماث یا همون شرور سیاه مرینت و آدرین قهرمان میشن و مقبلش وای میستن آدرین در حالت تبدیل راه میر
این الان داستان خودته؟
یا پیشنهاد؟
پارت یکش منتشر نشد پیشنهاد
اگه پیشنهادت برای داستان منه باید بگم تو داستان معجزه گر نداریم
ولی اگه داستان خودته ایده ات جالبه
اجو تو پارت بعد کاری کن مرینت از آدریان بترسه بعد بگه آدرین میشه یک لحظه بیای بعد از اینکه آدرین رسید دم در آدریان یک چیزی بگه که مرینت به گریه بیفته بعدش آدرین در رو باز کنه و آدریان از انجا بره آدرینم بدو بدو بره پیش مرینت و کمکش کنه بعدش ببرتش خونه ی خاله کیت و وقتی ازش مطمعن شدند که خونه است آدرین مرینت رو با ماشین ببره یک جای خوب و بگه که من طاقت گریه های تو رو ندارم بس کن و نازش رو بکشه😻😻😍😍
مرسی اجی از ایده ات
حتمامیارم
عالی بود اجی
پارت بعدی رو زود بزار
مرسی اجی
آجی نظ م منتشر نمیشه میشه گفت و گو تو چک کنی؟؟؟؟ 😭😭
اجی گفتگومو حذف کردم
بیا تو جدیده ولی بعدش کامنتمو جواب بده که حذفش کنم
آجی من بلد نیستم اینارو 😂😂
میشه لینکش رو بدی؟
شخصیت بعدب : هانا -: یک دختر که همیشه کله اش تو کار حودشه و کار به هیچکس نداره خیلی ریلکس و جدی و خیلی کم خرف ( مشخصات قیافه : چشم طوسی ، با موهای بلند و موج دار مشکی که سر موهاشو طوسی کرده ، دماغ فابریکی 😂😂😂 لب های کوچیک و متوسط و بی رنگ و خوش اندام عاشق موتور و خفن بازی ...😂😂😂💜) خب دیگه امیدوارم به کارت بیاد پیشنهادام ته کشید
...😂😂😂
ممنون اجی
ولی هانا اسم ز.ن عمو مرینته
خب هانا نه هلما
شخصیت بعدی : _ جان : ( ابجی تو اینترنت سرچ کن بازیگر نقش جان در سربال عطر عشق عکسش و برات. میاره قیافه خوبی داره برای شخصیت داستانت ) و راجب اخلاقش هم هر چی خودت صلاح میدونی اجی
مرسی اجی حتما ازشون استفاده میکنم
مممونم اجی😊😍💗
شخصیت بعدی _: شارلوت ؛ یک دختر خارجی اما متولد فرانسه تازع برگشته فرانسه و برای رفع خستگی اومده یک دختر خوشگل مو قهوه ای و چشم عسلی خیلی خوشگل و نازی و گاهی اوقات جدی و کسی که لوکا تمام سفر زیر چشمی و مشکوک میپاش..( خودت فهمیدی چی میگم اجی .😂😂😂)
جک :_ فردا که میخواپ بره کوه نوردی جک دوست لوکا باشه و مرینت باهش خیلی گرم بگیره و ابینها اخلاقش هم مهربون ، شوخ و شنگ _، باحال خوشتیپ و خوشگل با اطلاعات بالا راجب اون منطقه ای که مبخوان برن ( مثلا اونجا راهنماشون باشه و اینها )( یک تیکه هم اگه باشه که مثلا مرینت از یک چیزی بترسه بپره پشت جک و اینها با حال میشع ...😂😂😂)
ادامه شخصیت ها تو کامنت های بعدی .
😂😂😂😂