30 اسلاید امتیازی توسط: کوثر انتشار: 3 سال پیش 145 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بعد مدت ها پارت گذاشتم دلم انرژی میخواد🤩🤩تازه پارت بسیار طولانی هست🤩🤍
(بچه ها چون من قبلا نوشتم وقتی شاید یکم وقتی داخل تستچی میزارم چون تستی هست جای درستی قطع نشه مثلا نیما داره حرف میزنه میره سوال بعد اونجا حرفا نیما نوشته البته سعی میکنم اینطور مشکلات پیش نیاد 😇) گفتم یه یادوری کنم این موضوع رو😁
نیما برعکس من خیلی ریلکس بود ولی با این حرف اخرش اخماش درهم شد من و ارشام میدونستیم وقتی عصبی میشه دیگه الفاتحه صلوات باید طرف اشهدش بخونه
نیما با پوزخند گفت : خانوم به ظاهر محترم بهتره هواست به حرف زدنت باشه و از اون چشم غره ترسناکاش بهش رفت
دختره بیچاره داشت پس میوفتاد
ارشام به دختره گفت ماشین بگیره بره تا اون خسارت رو پرداخت کنه به معنی کامل کلمه پیچوند
دختره رفت ولی اخما خشمگین نیما هنوز روی صورتش جا خوش کرده بود
نیما: خب این دختره از کدوم گورستانی پیدا کردی
داشتم به منظره عجیب رو به روم نگاه میکردم
نیما با ریکلسی و صد البته با خشم داشت سرش داد میزد ارشام هم اصلا عین خیالش نبود
ارشام: از تو پارک
تو از کجا گیر اوردی این جیگر رو و نیش باز شد
یاد خودم نازنین افتادم 😆 من عصبی نازنین خیلی ریلکس و بخیال 😐
نیما: اولا درست حرف بزن بعدشم رها هم دانشگاهیم هست
ارشام: عه پس داخل دانشگاه اشنا شدین
من: چه گیری دادی ها من دوست دخترش نیستم
ارشام: عه تو گفتی منم باور کردم
من: چرا باید دورغ بگم 😐
ارشام: چون دوست پسر جونت شرط نبازه
من: هع؟ کدوم شرط؟
ارشام: یعنی نمیدونی🤨
من: نه بابا چی بدونم
نیما: ارشام رها چیزی نمیدونه اصلا خب چرا باید بدونه؟
من: چیو؟
نیما: سری پیش که با جوونا فامیل جمع شده بودیم شرط گذاشتیم
من: چه شرطی
ارشام: این که تا یه ماه دوست دختر نداشته باشیم 😂
نیما: تازه غیر اونم بود 😂
ارشام انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: اوه اره راست میگی 😂
من: تنهایی میخندین به من بگین خب 😐
ارشام: پسرعموم سرش تو گوشیش داشت چت میکرد چند دقیقه یه بارم یه لبخند ملیح میزد ما هم بهش گفتیم عاشق شدی همش مشغولی
نیما ادامه داد: اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت اره ما کلی خندیدیم و سر به سرش گذاشتیم
ارشام: اینطوری شد که اونم یه شرط گذاشت که شما عاشق میشید
من: خب حالا اومد عاشق شدید
ارشام: نه بابا عشق چیه 😂
من: ببینیم تعریف کنیم 😁
هردوشون به معنی باشه سر تکون دادن
من: حالا سر چی؟
ارشام: کدوم شرط؟
من: هردو
ارشام: اینکه دوست دختر نداشته باشیم که سر شام بود
ولی امان از اون یکی اگه عاشق بشیم یه اه کشید دستی به ماشینش کشید گفت باید ماشینمون اتیش بزنیم
من: دیوونه اید مگه این ماشینا به این خفنی اتیش بزنید
نیما: پسرعموم یه تخته اش کمه 😐💔😂
من: تقصیر خودتون هم هست چرا مسخره کردید
ارشام: یکم سر به سرش گذاشتیم فقط
من: همون دیگه
هردو شونه بالا انداختن
ارشام: خب نمیخوای تعریف کنی؟
نیما: وقت داری؟
ارشام: وقت که خدا بخواد ندارم فردا امتحان دارم مثلا داشتم میرفتم کتاب خونه یکم ارامش داشته باشم درس بخونم که این دختره کنه بهم چسبید
من: تو هم که بدت نیومد
ارشام: نه نمیدونی که خوردم بهش گوشیش افتاد شکست منم گفتم خب تقصیر من براش درست کنم اونم چسبید بهم
نیما: ولی مثل اینکه باید تحملش کنی
ارشام خنده شیطانی کرد گفت: نچ از الکی گفتم شمارم تو گوشیش سیو کردم اونم انقدر حواسش به من بود اصلا نگاه نکرد الانم که رفت ولی بعید نیست شمار پلاک ماشینم برداشته باشه 😐😂💔
من: قشنگ پیچوندی دیگه 😐😂
ارشام: اره بابا بدم میاد از این دخترا لوس و کنه 😬
رو به نیما ادامه داد: اره دیگه داداش شب خونه رزیتا برام تعریف کن
نیما: باشه عا راستی چیزی بهش گفته بودی؟
ارشام: چطور
نیما: چون همیشه میگه به ارشام یه یاداوری کن یادش نره ولی این دفعه نگفت
ارشام از روی کلافگی سر تکون داد گفت: یکم اعصابم برای امتحان خورد بود بهش گفتم چه وقت مهمونی اینا
نیما: تو که خودت رزیتا رو میشناسی سریع ناراحت میشه
ارشام: اره میدونم ولی من که چیزی نگفتم خودش میدونه تو ترم حساسی هستم 😪
نیما: باشه اشکالی نداره شب میبینمت
ارشام: باشه فعلا خداحافظ
با منم خداحافظی کرد سوار ماشینش شد با تک بوقی حرکت کرد.
نیما: بدو بریم که دیر شد
من: باشه
سوار ماشین شدیم به سمت ادرس که نیما گفته بود به راه افتادم چقدر اشنا بود راهش تازه وقتی ماشین متوقف کردم و به اطراف نگاه کردم یادم اومد کجاییم هعی یاد اون خاطرات بخیر
نیما پیاده شده بود و منتظر به من چشم دوخته بود به همراه اهی در ماشین باز کردم با نیما به سمتم جایی که از ساعت و بدلیجات گرفته تا طلا داخلش پیدا میشد رفتیم با یاداوری اون خاطرات گرفته و دپرس شده بودم و فقط میخواستم نیما سریع کارش تموم بشه اونم انگار متوجه این موضوع بود برای همین یه ساعت گرفت و احتمالا برای رزا بود و به سمت من برگشت
بالبخند گفت: از اینا کدومش قشنگه؟
نگاهم به سمتی که اشاره کرده بود سوق دادم اصلا نپرسیدم جنسش چیه مهم نبود البته اگه حوصله داشتم کلی سر به سرش میزاشتم اما الان نه... حوصلم نمیکشید همینطور که داشتم نگاه میکردم چشام برقی زد و با دست به ست قشنگی که چشمم گرفته بود اشاره کردم شیطونه میگه بهش نمیگفتم بعدا میومدم خودم میخریدم 😁
نیما: سلیقه قشنگی داری و بعد اینکه از فروشنده خواست خرید هاش تو جعبه بزاره حساب کنه به سمتم اومد
نیما: چیشده که دختر شیطون دانشگاه اروم شدن و با لبخند به چشمام زل زد 🙂
من: هیچی خوبم
نیما: تو گفتی منم باور کردم
صدای فروشنده نزاشت که جوابی بهش بدم بعد حساب کردن بیرون اومدیم به سمت داروخانه نزدیک راه افتادم.
رو به روی داروخانه ایستادم نیما پیاده نشد و من برای خرید وسایل مورد نظر وارد داروخانه شدم داروخانه خلوت بود این وقت از روز تعجبی هم نداشت خلوت باشه بعد خرید وسایل البته با کارت نیما چون خودم کارتم همراهم نبود به سمت ماشین رفتم
بهت زده به نیما که روی صندلی راننده نشسته بود نگاه کردم در عقب ماشین باز کردم و وسایل گذاشتم و همین طور که وسایل میزاشتم گفتم: میخوای خودت رانندگی کنی؟
نیما: اره چیزی نیست یکم میتونم رانندگی کنم
بعد اینکه وسایل جای مناسبی گذاشتم رفتم جلو نشستم نیما به راه افتاد
من: جای دیگه هم کار داری؟
نیما: چطور ؟
من: اخه راه خونت نیست
نیما تک خنده کرد گفت: اولا اونجایی که ازش وارد شدیم در پشتی بود دوما اره خونه نمیرم میخوام ببرمت جایی
من: در پشتی؟ چرا از در اصلی نرفتیم؟
نیما: اون خیابون احتمال دادم ترافیک باشه برگشتیم از در اصلی میریم انقدر قشنگه
من: قشنگ؟
نیما: باید ببینیش
من: خب پس الان کجا میریم
نیما: بصبر دختر متوجه میشی
من با تعجب به لبخندش نگاه کردم این چه فکری داره باز 🤨
جلو بستنی فروشی ایستاد که با ذوق به سمتش برگشتم نیما خنده ای به ذوقم کرد
گفت: پایه ای بریم یکم خستگی در کنیم؟
من: من که چهار پایم 😁
نیما خنده کرد گفت بزن بریم
با هم داخل شدیم شلوغ بود
من: بستنی قیفی میخوام
نیما: قیفی؟ این همه چیز چرا قیفی
من: بچه قانعیم من 😂
نیما: قانع جون هرچی دوست داری سفارش بده نترس من حساب میکنم 😂
من: نه پس من حساب کنم😐😂
ولی منم دلم هوس قیفی کرده اونم کامل شکلاتی 🤩😂
نیما با لبخند گفت: باش و بلند شد بره سفارش رو بگه
چقدر لبخنداش قشنگ و شیرنن
خو به من چه وای دیوونه شدم 😬
نیما بستنی به دست اومد خودشم قیفی گرفته بود
با گفتن اخ جونی بستنی گرفتن مشغول خوردن شدم که نیما مات و مبهوت موند
لبام جلو دادم مظلوم گفتم: چیه خب دوست دارم
فکر کردم بخنده و یه دیوونه نثارم کنه ولی با لبخند لپم کشید گفت: مظلوم میشی بامزه میشی اما وقتی شیطـونـی بهتری 🙂
زل زده بودم به چشامش که ایندفعه گفت: خوشگل ندیدی؟ 😂
من: چرا هروز جلو اینه میبینم 😌
نیما: اعتماد به نفست منو کشته 😆
من: نترس کشنده نیست 😁😂
نیما: بله حالا ولش بخور تا اب نشده 😁
من گیج گفتم: چیو؟
نیما از گیجی من قهقهه ای زد گفت: بستنی رو خانوم گیج 😆😂
از این گیج بازی خودم یکم خجالت میکشم و ریز میخندم
بعد خوردن بستنی و حساب کردن به سمت ماشین رفتیم
انقدر نیما سر به سرم گذاشت خوش گذشت اصلا یادم رفت دپرسم
هردومون ساکت بودیم تنها صدایی که میومد صدای اهنگ بی کلام ارامش بخشی بود که از ضبط ماشین پخش میشد
بالاخره به خونه نیما رسیدیم
چرا به فکر خودم نرسید اون در ممکن در پشتی باشه🤔
نما خونش سفید بود یه در مشکی ماشین رو داشت خداییش در خونشم با سلیقه انتخاب شده بود
در که با ریموت باز کرد دهن منم همراهش باز شد 😆
یه جاده سنگی تا در ورودی بود که دو طرفش به ترتیب درخت بید بود
خدایی خونش خیلی جذاب و مرموز بود یه صدایی تو یه گوشم گفت مثل خودش 🙃
توجهی بهش نکردم به اطرافم نگاه کردم تقریبا نزدیک های خونش بین درختا یه راه بود
من: اونجا چیه؟
نیما: به حیاط پشتی میره معمولا حیاط پشتی ماشین پارک میکنم
و به اون سمت پیچید یکم که جلو رفتیم که رسیدیم به یه دوراهی خدای من چقدر جا داره اینجا یکی سمت چپ میرفت اون یکی مستقیم نیما به سمت چپ رفت
من: خونت چرا انقدر مرموزه؟
نیما: اینجوری خوشم میاد عاشق معماری های عجیبم
من: چه تفاهمی 🙂🤝🏻
نیما: اره حالا ماشین پارک کردیم اونجا هم میریم
سر تکون دادم بالاخره ماشین پارک کردیم راه رفتن تو اون همه درخت بید مجنون واقعا لذت بخش و ارامش بخش بود
به دوراهی که رسیدیم رفتیم طرف دیگه
با دیدن اونجا چشام برقی زد درخت ها دور یه آلاچیق گرد هم اومده بودن دور آلاچیق مقداری خالی بود برای رفت و امد و بعد درخت های بید
با هم لبه آلاچیق نشستیم چشامون بستیم حس وصف نشدنی داشت حس قشنگ آرامش
نیما: جدا از مرموزی ارامش بخشه
من: اهوم
بعد چند ثانیه نیما: گفت پاشو بریم که کلی کار داریم
بلند شدیم به سمت خونه رفتیم
وارد که شدیم نگاهی کردم ببینم چرا متوجه در نشدم که فهمیدم اصلا در مشخص نیست یه جور انگار استتار کرده بود
نیما قبل من رفته بود بالا منم از پله ها مارپیچ بالا رفتم نیما تو اتاق عکسا بود وارد شدم نیما سردرگم دنبال چیزی میگشت
من: دنبال چیزی میگردی؟
نیما: ها اره
من: چی؟
نیما: اون چراغ خواب ها که ابی و صورتی بود
من: کادو کردم دیگه
نیما: عه یادم رفت بگم اون رو کادو نکن
من: وا چرا کادو نکنم
نیما: برای یکی دیگه بود
کنجکاو شدم بدونم برای کیه اما خب زشت بود بپرسم
به جعبه ها نگاه کرد و جعبه ای میخورد چراغ خواب ها باشن برداشت
جعبه ست که انتخاب کرده بودمم گذاشت روش
نیما:اینا رو برای کسی گرفتم که این چند وقت مواظبم بود و با یه لبخند به سمتم گرفت
من: اینارو... الان
نمیدونستم برای من گرفته یا نه
نیما: برای تویه
من: عا ممنون لازم نبود ولی حالا چرا دوتا
نیما: دومی برای عذرخواهیه 🙃
من: لازم نبود همین که عذرخواهی کرده بودی کافی بود
نیما: دیگه دلم خواست بگیرم و به چشمام زل زد
منم خیرش بودم که انگار چیزی یادش اومده باشه از جا پرید
نیما: زودتر برم حموم که دیر شد
من: باش
بعد رفتن نیما گوشیم زنگ خورد رفتم ببینم کیه.....
مامانم بود جواب دادم
مامان: سلام دخترم خوبی؟ چیشد اقای صداقت مرخص نشدن
من: سلام مامان خوبی؟ چرا ولی رضا کار داشت اقای صداقت هم تنهایی نمیتونستن برای همین من گفتم کمکشون کنم تا شب که میره خونه خواهرش
مامان: نمیدونم والا مادر
یکم با مامان حرف زدم تا راضی بشه
من: من برم دیگه شب اقای صداقت رفتن خونه خواهرشون میام
مامان: باشه عزیزم مواظب خودت باش خدافظ
من: مرسی مامان همچنین خداحافظ و قطع کردم
برگشتم که با قیافه شیطون نیما که حوله پیچ جلوم ایستاده بود مواجه شدم و با کشیدن هین بلندی کشیدم و چرخیدم به سمت مخالف که صدای خنده یه نیما رو شنیدم
نیما: میتونی برگردی ها
با شک به طرفش برگشتم که دیدم با نیم تنه برهنه داره دنبال وسایل پانسمان میگرده هوف
من: خیلی بی حیایی
نیما: تو داخل اتاق منی ها خب برو بیرون
ایش بچه پررو داشتم میرفتم که دیدم به سختی داره پانسمان میبنده بخیه هاش بدجور داشت کشیده میشد 😬😖
رفتم سمتش
من: نکن
نیما با تعجب نگاهم کرد گفت: چرا
من: بخیه هات بدجور کشیده میشه
نیما: پوفففف پس چیکار کنم
من: بزار... ام... بزار کمکت کنم
رفت سمتش و.........
رفتم سمتش و باند از دستش گرفتم مشغول بستنش شدم که به قسمتی که عمیق تر بخیه خورد بود رسیدم که اخ و اوخش بلند شد هعی میخواستم ببنم باند رو ولی همش خودش عقب میکشید منم هعی چشم غره میرفتم ولی اثر نداشت این دفعه که خودش کشید عقب گرفتمش که اشتباهی دستم به بخیه اش خورد دردش گرفت
خودش عقب کشید افتاد رو تخت منم که گرفته بودمش افتادم روش دست نیما هم پشت کمرم بود موهام از شال ریخته بود بیرون برای اینکه موهام کنار بره فوت کردم که صدای غرغر نیما بلند شد سرم بلند کردم که نگاهم تو نگاه نیما گره خورد لامصب گره اشم کور بود 😶😂 بالاخره نگاهم گرفتم و دست گذاشتم روی بدن نیما تا بلند بشم که بازم دستم رفت روی بخیه اش
نیما: ای خدا نکشت هعی دست میزاری روی بخیه هام
من: به من چه بخیه هات طلسم شده هعی دست یکی بره روشون
نیما: فعلا که دست تو طلسم شده
من: پوف بسه بابا
دستم گذاشتم روی تخت بلند شدم نیما هم بلند شد کثافت بدنش ورزشکاری بود معلوم بود روش کار شده اییی من چقدر هیز شدم استغفرالله
این دفعه صداش در نیومد منم باند بستم پانسمانش تموم شد از اتاق بیرون اومدم نیما هم که لباسش پوشید اومد بیرون
من: خب من دیگه کم کم برم به مامانم گفتم زود میام
نیما: عا راستی یادم رفت بگم فکر اینکه امشب بری خونتون از ذهنت بیرون کن
من: یعنی چییییی؟
ووویییی یعنی چی این پسره چرا انقدر مشکوک میزنه
وجدان: رهاااا فرار کن یه وقتت نخوردت 😥
صدای نیما رشته افکارم برید
نیما: یعنی نمیخوای بیای خونه رزیتا؟ حداقل یه جبرانی بشه نهارم که نخوردی اینجا
هوف نگا چه حرفا میزنی وجدان
بنده خدا میخواد جبران بکنه
وجدان: به من چه اخه مشکوک میزنه
دست از بگو مگو با وجدان گرامی برداشتم به نیما جواب دادم
من: نهار که یچی خوردیم جبرانم که اون هدیه ها بود
نیما: فکرشم نکن
با من میای بریم تازه ارشام هم میشناسی جوونا فامیل هم هستن خوش میگذره
من: با این لباسا بیام مهمونی عمرا
تازه گوشیم هم شارژ نداره
نیما: شارژر من هست بزن به شارژ
لباسات هم میریم خونتون عوض کن اجازه ات هم بگیر
من: اخه...
نیما : اخه ماخه نداریم همین که گفتم کوچولو
من: هوف باشه راستی کوچولو هم خودتی
نیما تک خنده کرد گفت: یه نگاه به منو و خودت بنداز ببین کی کوچولیه و به سمت پله ها رفت
یه لحظه رفتم تو شوک حرفش و بعد سریع گفتم: کجا میری؟
نیما: با اجازه میرم حاضر بشم
من: بوش
منتظر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد هانیه بود تو این چند وقت باهاش صمیمی شده بودم جواب دادم
من: سلام چطوری؟
هانیه سلام عزیزمممم تو چطوری
به به اینم مثل دخی خالش پر انرژیه 😂
همون موقع نیما از پله ها پایین اومد
من: منم خوبم عشقممم
نیما اخم کمرنگی کرده بود که هم جذبه و جذابیتش بیشتر کرده بود
برای اینکه زیاد مطعل نشه به هانیه گفتم الان نمیتونم زیاد حرف بزنم بعدا باهاش تماس میگیرم و زود قطع کردم
نیما هنوز اون اخم رو داشت
نیما: با اقاتون حرف میزدی؟
من زدم زیر خنده 😂😂
وسط خنده هام گفتم: ک.. کی؟ 😂
نیما: چته بابا میگم با عشقت بودی؟
من: واقعا دیوونه ای هانیه بود
نیما: پس الان داشتی منو مسخره میکردی میخندیدی؟
سرم رو با خنده تکون دادم که
اخم نمایشی کرد و..........
اخم نمایشی کرد و به سمتم خیز برداشت که فرار کردم نیما هم دنبالم کرد که بالاخره گیرم اوردم و انداختم رو مبل شروع کرد قلقلک دادنم من به شدت میخندیدم
من: واییی ن.. یما ول... کن من.. و 🤣
نیما: اذیت میکنی ها بگو غلط کردم
من: عه... یه با.. ر امتح... ان کردی می... دونی نمی.. گم که
بعد... شم تو... اذیت می.. کنی😂😂
نیما: عه که اینطور 🤨
و بیشتر قلقلکم داد جوری قهقهه میزدم که گفتم الانه که گلوم پاره بشه
بالاخره ولم کرد
تقرییا روی من بود
من: راحتی؟ 😐
نیما: اره😁
من: ولی من ناراحتم🤧
و هلش دادم که حتی یه سانت تکون نخورد ماشاالله غول تشنه واسه خودش 😂🤣
نیما: زور نزن ولت نمیکنم مگر اینکه......
به لبام زل زده بود اییی چه فکری تو سرشه
چشم غره ای رفتم که خندید
نیما: نمیدونستم انقدر منحرفی
من: منحرف خودتی هفت جد ابادت
نیما: عه عه دختر خوب درست حرف بزن
من: پاشو سنگینی
نیما: نچچچ
من: نیماااا
یکم خود بخود صدام ناز داشت
خیلی کم بود
تو چشمام زل زد
نیما: میای بغلم ؟
من چشمام گرد شده بوده😳
نیما: هوف چیه چرا اینجوری نگاه میکنی باور کن عادت بچگیم یدفعه دوست دارم یکیو بغل کنم
و خودش مظلوم نگاهم کرد که منم مشکوک نگاهش کردم راست میگه؟ 🤨
کرمم گرفته بود برای همین گفتم: با..
حرفم تموم نشده بود تو بغلش بودم
واییی چه قلبش قشنگ میزنه
واییی از دست رفتم یه تپشه قلبه دیگه
اما چقدر تند میزنه !؟
عادیه انقدر تند میزنه !؟
اه چقدر سوال عیجب تو سرم میچرخه
نیما: تو بغلم نمیکنی؟ هوم؟
من: اینم عادته بچگیه 😂
نیما: اذیتات تلافی داره ها 🤧😂
من: بش
و دستام دورش حلقه کردم سرم رو سینه اش گذاشتم به صدای تپش قلبش گوش کردم 🫂🫀
یه چند دقیقه بعد همین طور که بغلم بود گفت: بریم؟
من: اره و دستام از دورش باز کردم
ولی دستای نیما هنوز دور تنتم حصار کشیده بود
من: مگه نمیگی بریم؟
نیما: هوم هوم بش
خنده ام گرفته بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش انقدر مظلوم و بانمک همیشه با جذبه و مغرور بوده 🙃
ولی خداییش همجوره عالیه هر بار یجور
وای چرا اینطوری شدم دوروزه باهاشم ها
بلند شدیم پیش به سوی خونه ما و بعدش خونه رزیتا
تو راه هیچکدوم حرف نزدیم هردومون تو فکر بودیم من تو فکر اون بودم ولی اون رو نمیدونم 😶
جلوی خونه ایستادم
من: بیا داخل من کارم طول میکشه
نیما: مزاحم نمیشم یدفعه ای بیام بده
من: نه خبر دادم بیا
نیما یکم فکر کرد گفت: باشه
با هم وارد شدیم مامان و بابام با گرمی احوال پرسی کردن تشکر کردن برای این چند روز
ولی مهدی اخم کرده بود حتم داشتم یاد حرفم درباره اینکه خفم کرده بود افتاده خدا خدا میکردم که چیزی نگه
مهدی: .....
مهدی نفس عمیق کشید لبخند مصنوعی زد گفت : سلام داداش چطوری ؟
نیما یکم تعجب کرد که مهدی انقدر زود گرم گرفته ولی خب اینم عادته مهدی هست
نیما : سلام ممنون تو چطوری ؟
مهدی : ای بد نیستم بفرما بشین
نشستیم مامان که سکوتم دید گفت : خیر باشه چیزی شده ؟
من : نه مامان ام ولی چیزه
بابا : دختر چرا انقدر کشش میدی خب بگو دیگه
اوف از دست تو نیما چی بگم الان
بگم پسره گفته بیا بریم خونه خواهرم
منم دارم بزرگش میکنم البته
نگفته شب خونم بمون که
نیما : راستش بخواید امشب خونه خواهرم دعوتم گفتم اگه شما لطف کنید خانم پارسایی امشب با من بیان به عنوان جبران کمکشون
بابا : این چه حرفیه پسرم کسی کمک کرده شمایی
اما خب مهونی شما خانوادگیه رها جان بیان اون جو بهم میریزه
نیما : نه اصلا اینطور نیست تازه خانم پارسایی با دایی من هم اشنایی دارن
مهدی : عا چطور ؟
نیما : استاد کاشفی دایی من هستن
همه سری تکون دادن
بابا : والا هرجور خودت میدونی نیما جان
شما خانوادت بهتر میشناسی
نیما : از نظر من که اشکالی نداره تازه خوشحال میشن از دیدنشون و لبخندی زد
بابا : باشه پس بهتون خوش بگذره
هردو تشکری کردیم
من : پس برم حاضر بشم
نیما سری تکون داد رفتم بالا و وارد اتاق شدم
خب چی بپوشم کمدم نگاه کردم چشمم به مانتو ی طوسیم خورد خیلی مدل قشنگی داشت یه تاپ سفید زیرش داشت جلو باز بود
با یه شلوار لی طوسی پوشیدمش شالم هم ترکیبکی از رنگ های سفید و طوسی بود به به چه تیپی زدم چشم نخورم
ارایشم فقط یه رژ گلبهی با ریمل بود
کیف سفیدم که با کفشام ست بود برداشتم رفتم پایین شارژرم برداشتم
با نیما از همگی خداحافظی کردیم با برداشتن کفشای ستم و پوشیدنش از خونه بیرون اومدیم
تو ماشین نشسته بودیم در حال روشن کردن ماشین بودم
من : خواهرت نمیدونه زشت نیست سر زده بیام
ا یه وقت غذا کم نیاد بنده خدا خجالت بکشه
من اصلا نمیام ها بهتر نیست ؟
نیما قهقه ای زد منم بهش زل زدم
نیما : روشن کن بریم روشن کن که زده به سرت
من : عه راست میگم دیگه
نیما : چیزی نمیشه نگران نباش هر چیشد تقصیر من اصلا باشه ؟
لبخندی زد که تازه پی بردم چقدر قشنگ لبخند میزنه 🙃
من: نه نگران نیستم فقط میگم بد نشه یه وقت 😬
نیما: نه خیالت راحت
من: اوم باشه
ادرس از نیما گرفتم راه افتادم در طول مدت رانندگی نیما سرشو تکیه داده بود به صندلی چشماش بسته بود
بالاخره بعد چند مین رسیدیم
کمک کردم نیما پیاده بشه
جلوی در ایستاده بودم نگران عکس العمل خانواده نیما بودم
من: لازم نیست ماشین داخل بزارم
نیما: چرا انقدر رسمی حرف میزنی 😂
من: کجا رسمی بود تو جواب من بده 😐
نیما: نه همین جا خوبه
من: چرا زنگ نمیزنی؟
نیما: یچی کمه صبر کن
رفت سمت ماشین تو دستش جعبه دستبند و گردبند بود
نیما:دستت بیار
دستبند بست خیلی قشنگ بود
نیما: خب بچرخ گردنبندم ببندم
اروم چرخید شالم کنار زد گردبند بست
برخورد دستش به پوست گردنم باعث مور مورم میشد
نیما: تموم شد
و زنگ در زد بعدش همون صدای بچگانه ای که این روزا زیاد میشنیدم به گوش رسید
رزا: سلام دایی جونم
نیما: سلام عزیزم دایی
در باز میکنی
رزا: باشه
من چون رو به روی دروبین نبودم متوجه هم نشد
در زده شد وارد شدیم
اینجا هم مثل خونه نیما بزرگ بود و همینطور خونه نیما سنگ فرش بود اما دیگه خبری از درختا بید نبود و بعدشم به حیاط پشتی یا پارکینگ میرسید
تا جلوی در یه مقداری راه بود تا وقتی نرسیدیم به نزدیکی در چیزی نمیگفت از این جو اروم خوشم نمیومد
به نزدیکی در که رسیدیم.....
خب خب این پارت طولانی جبران این چند وقت مرسی که همجوره منتظرم بودید🤍🌫️
30 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
کوثرعلی
🤣
سلام دوستان ممنون از نظرات قشنگتون من پارت رو چند روز هست که گذاشتم اما هنوز بررسی نشده🥲❤
بابا تو که رفتی بزار دیگه
عالی بود
اجی تورو خدا زود زود بزار 😭😭😭😭😭
بابا دوباره رفتی که بعدی رو بزاررررر
اجی خیلی قشنگ بود فقد دیگه نرو مارو بزاری تو خماری
آبجی پارت بعدم بزار🥺
آبجی توهم دلت واسه تستچی قدیمی تنگ شده💔😢
اره🥺تستچی مثل قبل نیس🥺
خیلی قشنگ نوشتی🥺
فداتشم قشنگی از خودته🥺