
سلام بچه ها قراره یه داستان براتون بنویسم این معرفیشه امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتم کنید

*نام داستان*: *در جست و جوی عشق* *تعداد پارت ها : نا معلوم* *ژانر*: درام/ عاشقانه *معرفی شخصیت ها* : نام : آهیو... قد : ١۵٨... وزن : ۴۴... خصوصیات = شیطون، دلسوز، مهربان، شاداب و سرزنده، احساساتی... سن : ٢۱... نقش : اصلی... محل زندگی : سئول پايتخت کره جنوبی

نام : بکیهون... قد : ١٧۵... وزن : ۶٠... خصوصیات = مهربان، سرد، احساساتی، مغرور، عصبی... سن : ٢۵... نقش : اصلی... (برادر آهیو)... محل زندگی : سئول پايتخت کره جنوبی

نام :تهیونگ... قد : ١٧٨... وزن : ۶٢... خصوصیات = مغرور، از خود راضی ، کم حرف، احساساتی... سن : ٢۵... نقش : اصلی... (دوست صمیمی بکهیون)... محل زندگی : سئول پايتخت کره جنوبی

نام : سو هیون... قد : ١۵۶... وزن : ۴٣... خصوصیات = شیطون، از خود راضی، بدجنس، پرحرف، احساساتی... سن : ٢١... نقش :اصلی... (دوست صمیمی آهیو)... محل زندگی : سئول پايتخت کره جنوبی
از زبان بکیهون :( الان دوساله که من و تهیونگ سربازی هستیم خوشبختانه امروز خدمتمون تموم میشه🥲💔 و قراره بعد از دوسال تمام بریم به خونواده هامون سر بزنیم چون پادگانی که توش خدمت میکردیم خیلی دور از خونه هامون بود و مرخصی هم تا دو روز بود تا میخواستیم به خونواده هامون سر بزنیم دو روز تموم میشد، بخاطر همین ما اصلا مرخصی نگرفتیم. اتوبوس قراره برسه 20 دقیقه دیگه برسه و ما رو سوار کنه و به مقصد برسونه خیلی حس خوبی دارم که قراره بعد از دو سال سختی و دلتنگی خانوادمو ببینم 😍 بالاخره اتوبوس اومد و سوار شدیم من و تهیونگ رفتیم دو تا صندلی آخر نشستیم، من چون خیلی به ماشین و مسافرت حساس بودم کناره پنجره نشستم و تهیونگم بغل دستم اون بهترین رفیقی بود که داشتم... از دوران راهنمایی با هم بودیم، مثل داداشم دوستش داشتم، ذوق و شوق اونم برای رفتن به خونه رو میشد از برق چشماش فهمید. بعد از 4 ساعت توی راه بالاخره خسته شدم و سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم و پلکام سنگین شد و خوابم برد 22ساعت بعد (بالاخره رسیدیم منو تهیونگ از اتوبوس پیاده شدیم و خداحافظی کردیم و هرکی راهیه خونش شد )بعد از 20 دقیقه قدم زدن داخل کوچه بالاخره به خونه رسیدم نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو پر از هوا کردم 😁 آخ که چقدر دلم برای محله و خونمون و حال و هواش تنگ شده بود چند قدم پیش رفتم نزدیک در شدم خیلی ذوق زده بودم به ساعت مچیم نگاه کردم 6 عصر بود 🤩 زنگ در رو زدم 😵💫 صدای دختر جوونی از توی حیاط اومد که.........
خوب دوستای گلم اینم از خلاصه داستان... منتظر پارت 1 باشید قراره اتفاق های جالبی در آینده رخ بده 😁 سعی میکنم پارت ها رو زود به زود بزارم به شرط اینکه حمایت کنید داستان رو.. 🙏😘 ناظر جون منتشر کن لطفاً 😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود عزیزم 😘 ادامه بده 🥲💔
ممنونم عزیزم 😘 چشم
پارت اول رمانم رو منتشر کردم لطفا حمایت کنید 🌹 ☺️