꙰ ♤♔ قسمت چهارم، راز پشت اسم چیست؟ ꙰ ♔♤ دو دختر جلویش ظاهر شدند. دختر به دو دختر گفت: این موجود ناچیز رو از جلوی چشمم دور کنید. حتی نمیخوام نگاهش کنم. همان موقع دو دختر رو به سوی پسر کردند و چیزی مثل حلقه ای در هوا کشیدند. دروازه ای باز شد… دو دختر پسر را در آن هل دادند.
پسر در دروازه افتاد. بعد همه جا ساکت شد. دو دختر رو به سوی «امیلی» کردند و همزمان گفتند: چیز دیگه ای لازم دارید بانو؟ «امیلی» گفت: اره…فقط بانی رو صدا کنید. این پسره ناچیز باز رفت رو اعصابم. دو دختر همزمان بله گفتند و با کشیدن دایره ای در هوا غیب شدند.
بعد مدتی کوتاه، دختری با دو شاخ، و گوش های خرگوشی جلوی دختر ظاهر شد. دختر گفت: همیشگی. دختر خرگوشی جواب داد: چشم بانو… دختر خرگوشی دایره ای کشید، مثل دریچه. از توی دریچه یک لیوان چای، با رنگی به سرخی خون در آورد. دختر چایی را گرفت و بعد کمی نوشید. + خب دیگه مرخصی، میتونی بری. _ چشم… اگر چیزی احتیاج داشتیم فقط صدام کنید. دختر خرگوشی پایش را روی چیزی مثل خطی، کشید. شکل مثلثی جلوی او ظاهر شاد، و دختر؛ آرام پایین رفت، صدای پله ها همه جا پیچید. با رفتن دختر، «امیلی» چایی را از دستش انداخت. بعد با تعجب گفت: …
(گذشته…) نگاهی به ویترین کردم. عروسک خرسی مورد علاقه ام اونجا بود. از مامانم خاستم برایم آن خرس را بگیرد، ولی او قبول نکرد. امیلی، فکر نمی کنی به اندازه عروسک نداری؟ نصف خانه از عروسک هایت پر شده. اما… اما این عروسک خاص است… مادر: و چرا؟ امیلی: خب… چیزی به من میگوید خاص است. مادر: نیازش نداری. مادر امیلی را درمانده تنها گذاشت… امیلی: خب پس خودت عروسکم شو…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی زودتر بزاااار
ممنونم، هر موقع وقت کردم میزارم
تشکر
گذاشتم 🥱🌧️
ممنونتگ
خواهش می کنم 😄🌧️
عالی بود ♥️
پارت بعد رو کی میزاریم 🍡؟
شاید بعدا