
نامجون : منتظر چی هستی پاشو دیگه ییبو: فکر کردی میتونی بهم دستور بدی نامجون : چرا که نه ییبو: 😐 نامجون : پامیشی یا نه ییبو: باشه بابا @ ام...منم بیام جیمین : منم بیام ژان : منم بیام کوک : منم میام دیگه جیمین : حالا که همتون میخواید برید منم میام نامجون : چی شد مگه نگفتید اونجا جهنم و حالا همتون میخواید بیاین @ خب....خب بکهیون: این دفعه فرق داره @ اهوم نامجون: خیلی هم خوب خلاصه رفتیم تو اتاق نامجون و از کلی پله بالا رفتیم بکهیون: انگار با اینجا اشنایی دارین😂🔪@😐ژان:😐همه: 😐جکسون: اخرش من اینو سربنیست میکنم وی: منم کمکت میکنم خاکش کنیم بکهیون: اصلن میدونین من کیم😂جکسون: چرا همتون از من تقلید میککککننننیییینننننننن 😠جین هو : من با این مکان اشنایی ندارم فقط یک بار اومدم که همین الانه جکسون: خب که چی ژان: خفه شو جکسون: مثلا داری منو مسخره میکنی ....اصلن میدونی من کیم هاااااا نامجون: کسایی که تو این خونه بحث میکنن فقط ژان و ات و وی و جکسون ان اسماتونو یاداشت کردم جکسون: چرا اونو نمینویسی بکهیون: من فرق داره😂نامجون: ببینم نکنه فکر کردی چون شاهزاده ای نمینویسمت بزار ....اها تو رو هم نوشتم ......جکسون اینقدر خندیده بود که دلش اومد درد @زهر مار😐🔪بکهیون: 😐🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
(1 ساعت بعد) یونگی رو کاناپه لم داده و خوابش برده من نمیدونم این چیکار میکنه که اینقدر خستست😐🔪نامجون هم سرش با کتاب گرم بود جیمین و کوک هم داشتن حرف میزدن تهیونگ هم به ییبو زل زده بود که داشت کتاب میخوند ژان و بکهیون و جین هو هم معلوم نبود داشتن چی میگفتن😑هوسوک یه گوشه نشسته بود و به زمین زل زده بود .....یه لحظه کتاب سبز رنگ تویه دست جین نظرمو جلب کرد رفتم نزدیک و کنارش نشستم @نگران چیزی هستی جین: بنظرت واقعا اونجوری که ییبو میگه هست .....یعنی واقعا اونا مامان و بابام نبودن😢همه ی اینارو با چشم های پر از اشک میگفت که بهشون اجازه ی ریختن نمیداد قبل ازینکه بزار اشکاش سرازیر شن با دستاش پاکشون کرد جین: سرزمین اسرار امیز....سرزمین اسرار امیز چند بار اسم کتابو خوند @نگران نباش همچیز درست میشه.....ببین هوسوک هم مثل تو حالش بده.....از دیروز حتا یک کلمه هم نمیگه ....اونهم ترسیده اونهم مثل توعه...و شاید هم بدتر اونم نمیتونه با این قضیه کنار بیاد....اما ما هنوز قطعی نمیدونیم شاید ییبو اشتباه کرده باشه جین: از کجا میدونی....هوم؟ با صورتی که پر از ناامیدی بود سرمو انداختم پایین پاشدم و به سمت هوسوک رفتم @ بس کن...ببین چیکار با خودت کردی...نه غذا میخوری و نه حرف میزنی هوسوک: .....@ هوسوک هوسوک: میدونی باورش...هق..ب ...برا...م...س...سخت...ته..@ میدونم ....میدونم😢اما توهم نمیتونی به این وضع ادامه بدی ما هنوز در مورد تو مطمئن نیستیم😕هوسوک: اگه حرف های ییبو درست باشه چی...... و باز هم کم اوردم و دیگه حرفی برای زدن نداشتم درو باز کردم و از پله ها اومدم پایین از اتاق نامجون رفتم بیرون اشکام سراریز شد درو باز کردم و رفتم بیرون همینطور داشتم رو برف ها راه میرفتم بعد از قدمام رد پاهام روی برف ها میموندن👣پیرهن زرد نازکی تنم بود و تو این سرما باعث میشد یخ بزنم که با افتادن چیزی رو شونم احساس گرم بودن بهم دست داد
تاب خوردم یه کت قهوه ای رنگ روی شونه هام بود و تهیونگ از جلوم رد شد .......اما خودش چی تو این سرما داره کجا میره همینطور اروم اما قدم های بزرگ برمیداشت و رد پاهاش رو برف بجا میموندن منم روی رد پاهاش پا میزاشتم وقتی جلو تر میرفتم قدم هاش بزرگتر میشدن یه قدم بردشتم اما لیز خوردم ....که دستای گرمیه نفر دورم حلقه شد چشماش گیرایی خاصی داشتن که ادمو جذب میکرد....تویه چشماش خیره شدم نمیخواستم نگاهمو ازش بگیرم ... که یهو دستاشو باز کرد و با کمر افتادم @ اخخخخ.....وحشی....که به راه رفتنش ادامه داد و این دفعه سریع تر میرفت @ اگه میخواستی بندازیم چرا گرفتیم هان؟ برای لحظه ای مکث کرد اما تاب نخورد و به راهش ادامه داد پسره ی وحشی از جام بلند شدم و دنبالش رفتم گمش کردم....کجا رفته همینظور توی جنگل میدویدم و دنبالش میگشتم....وایسا ببینم چرا دارم دنبالش میگردم اصلن ولش کن ....یه لحظه یاد چند دقیقه پیش افتادم و لبخندی زدم ....یکی زدم تو صورتم ....خدای من ..من چم شده رسیدم به یه رودخونه که تهیونگ نشسته بود رویه سنگ و سنگ های کوچیک رو پرتاب میکرد تو اب اخه این سردشم نمیشه😑 رفتم نزدیکش و نشستم پیشش جوری رفتار کرد که انگار من نیومدم حتا نگامم نکرد 😑@ سردت نیست؟ ....جوابمو نداد @ هی مگه نمیشنوی میگم سردته ؟ تهیونگ : بازم جواب نشنیدم
@ ه.....حرفم نصفه موند که تهیونگ به سرعت سمتم تاب خورد دستشو رو لبام گزاشت تهیونگ: ششششششش....چند دقیقه سکوت کن... چشمام که چشم نبودن اندازه ی کاسه شده بودن سریع رومو ازش گرفتمو به رودخونه خیره شدم ....صدای رودخونه خیلی ارامش بخش بود ....فک کنم فهمیدم چرا گفت هیچی نگم ......فک کنم اونم مثل من این صدا رو دوست داره کت رو بیشتر اوردم رو خودم تا سردم نشه ....اخرش سرما میخوره با این کاراش😑....اصلن به من چه هر غلطی میکنه بکنه ....چرا حس میکنم یه چیزیش هست @ مطمئنی حالت خوبه؟ تهیونگ: چرا باید بد باشم؟ @ خوبی هم بهت نیومده😑🔪که یهو نگاهم به شاخه گل رزی افتاد که برف اونو پوشونده بود دستمو بردم سمتش که @ اخ....تیغ های ساقش دستمو بریدن تهیونگ دستمو گرفت تهیونگ: اخه تو چقدر خنگی @ چه ربطی داره....من اصلنم خنگ نیستم تهیونگ : اگه نبودی به اون گل دست نمیزدی @ خب اخه من از کجا میدونستم تهیونگ : پاشو ببینم😑و دستمو گرفت و کشید سمت رودخونه و دستمو با اب شست @ چسب زخم نداری تهیونگ : من از کجا بدونستم خانم دستشو با یه گل میبره @ یه سوال پرسیدم درست جوابمو بده تهیونگ : اره این شخصیتمه ....عادت ندارم درست جواب بقیه رو بدم حالا خوب شد @ من...تهیونگ : بس کن تهیونگ پشتشو کرد به من و اروم راه میرفت سرم گیج میرفت و بزور رو پاهام ایستاده بودم @ ته ....یونگ...ت..که چشمام سیاهی رفت و افتادم
از زبان تهیونگ @ ته...یونگ ..ت حتما میخواد دوباره درمورد رفتارم و شخصیتم نظر بده .....نمیدونم چرا بخاطر همچین چیز بی معنی ای اعصبانی شدم ....شایدم من زیاده روی کردم ...چرا هیچی نمیگه اتی که من میشناسیم هیچوقت تو همچین بحثایی کم نمیاره قدم هام رو اروم تر کردم یه لحظه مکث کردم و رومو برگردوندم ات چرا افتاده رو زمین حتما داره ادا در میاره یه چند دقیقه ایستادم اما تکون نخورد به سرعت سمتش رفتم تهیونگ : ات.....ات....پاشو....چشماتو بازکن...دووم بیار....ات بلندش کردم و دویدم راه خیلی طولانی بود برای همین نفسم گرفته بود و خسته شده بودم همینطور توی جنگل میدویدم و بلخره رسیدم در نیمه باز بود....دختره ی بی عقل درو نبسته...با پام درو هول دادم و رفتم تو وی: جیمین....جیمین ....کجایی.. . .بچها....به سرعت از اتاق نامجون اومدن بیرون همه : چی شده چه خبره ات رو گزاشتم رو کاناپه ژان: حرف بزن جین هو : چی شده همه با نگرانی نگاه میکردن تهیونگ : ات به یه گل سمی دست زد و دستش رو برید و حالا سم وارد بدنش شده و با خونش قاطی شده ژان : چ...چ..چی نامجون: خدای من جکسون : اون گل چه شکلی بود تهیونگ : یه گل قرمز تیغ دار شبیه گل رز بود جکسون : اون...اون...گل سونی نبود تهیونگ : نمیدونم جکسون : من میرم چک کنم تهیونگ: جیمین ژان فقط شما دوتا میتونید کمکش کنید جیمین اومد طرف ات که ژان دستشو گرفت ژان : نه تو نمیتونی این کارو کنی مگرنه سم به تو انتقال داده میشه و میمیری جیمین : ولی نمیتونیم دس رو دس بزاریم تا ات بمیره
ژان : پس منم کمکت میکنم جیمین سرشو به معنای تایید تکون داد جیمین دست ات رو گرفت و ژان دستشو گزاست رو کمر جیمین و انرژیشو بهش انتقال داد جیمین چشماشو بست تا کارشو شرو کنه اما طولی نکشید که چشماشو باز کرد تهیونگ : چی شده جین هو : اتفاقی برای ات افتاده کوک : حرف بزن جیمین : هیچ سمی تو بدنش نیست وی: چ...ی...چی ژان : بدنش سمو دفع کرده یقیه ژانو گرفتم داد زدم وی : منظورت چیه ژان : اون توانایی دفع هر سمی رو داره و به ات خیره شدم که چشماشو باز کرد .......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا پارت بعدو نمیزاری بیام بکشمت؟🥲👩🏻🦯
الان میزارم😹😹
گزاشتم برو بخون🙂❤
افرین بچه خوب🥺😂
خیلی ذهن خلاقی داری
مرسی☺💜💖💙
🥺🤍
پارت بعد لطفا
عالی بود پارت بعدی
لایک شدی و فالو
البته بهتره پارت بعد و بزاری 🌹
💜💜💜😊
عزیزان گرامی توجه توجه
من یک کمپانی دارم و دویت دارم ازش حمایت شه
کاربری که داره اینو میخونه ازش میخوام از کمپانی و ایدلای کمپانی من حمایت کنه نیازی نیست حتما کاراموز شین هتا بایک اینکه بگید خوب بود و....... حمایت کردید
اگه دویت داشتید تبلیغ همبکنید تا بیشتر کسایی فن شون شن
میدونم درید میگید کمپانی مجازی یک ایده ی مسقره است اما همین که فن های گروه بی تی اس بلک پینکو.....
...حس ایدل بودن دارن برای من بسه
لطفا حمایت کنید 🍓
_جئون سویونگ🖊🍓
عالییییییییییی پارت بعد پلیز
💜