
های 😀 اینم قسمت چهارم 😊 امروز رفتم دیدم نظرات شده ۲۸ سربع اومدم که بنویسم . فکر نکنم تو این پارت بشه ولی فکر کنم پارت پنج هیجان انگیز بشه . زیاد حرف زدم 😅 بریم داستانو بخونیم
دو روز دیگ . دو روز دیگ 😩 خسته نگاهی از پنجره به بیرون انداختم ( عکس پارت قبل ) واییییییییی نگاه کن . سریع یه پالتو پوشیدم و ربتم پایین و نشستم کنار گلم که باز شده بود 🌷🌷🌷 بقیه گل هاهم باز شده بودن . رفتم و یکم اب براشون ریختم 😇 خیلی از گل و گیاه خوشم میاد . روی صندلی کنار گل ها نشستم و تو فکر فرو رفتم . خدمتکار : خانم خانم . من : هووووووووم چیه . خدمتکار : خانم یه نفر دم در هستند گفتن به شما بگم کای هستم . اسم کای اومد اتفاقای امروز و دیروز اومد تو ذهنم 😐 چرا اومده 😑 . از رو صندلی پاشدم رفتم دم در
کای : سلام خانومم خوبی 😇 . چه زود پسرخاله شد . من : سلام خوبم . کای : بدو برو لباساتو بپوش بریم بیرون . من : بیرون واسه چی ؟! . کای اومد جلو و کنار گوشم گفت : برای خرید های عقد مگه یادت رفته . یکم فاصله گرفتم و گفتم : اخه......... کای : اخه و اما و اگر نداریم . بدو بدو بدو لباس گرم بپوش بیا . دهنم نیم متر باز بود . داشت بهم زور میگفت 😡 . من : اخه ببین بابام دعوام میکنه . کای : باهاش حرف زدم گلم 😀 . اه اینم فکر همه جاشو کرده . همونجا واستاده بودم که یهو
یهو احساس کردم رو هوام . عه نگاه کن کای منو بغل کرده . من : کای منو بزار زمین میفتم . کای : نچ سه ساعته گفتم برو بالا نرفتی خودم میبرمت . من : خودم میرم تروخدا منو بزار زمین 😨. کای : باش . از اینکه زمین بودم لبخندی رو لبام نشست 😊 . رفتم بالا لباسامو موشیدم . میدونم که بالا برم پایین برم بالاخره باس با کای ازدواج کنم . پسر بدی هم نیست شوخ طبع ، شیطون ، خجالتی . کاشکی مامانم اینجا بود . بابا میگه که مامانم وقتی کوچیک بودم . تصادف کرده و مرده 😩😣😳 . قطره اشک سمجی از گونه ام سر خورد افتاد رو زمین 😢 . سعی کردم گریه نکنم . کفشای پاشنه بلندم و پوشیدم 👠
سوار ماشینش شدم .راه افتاد هوا ابری بود ⛅☁⛅☁⛅ دلم میخواست بارون بیاد ولی انگار هیچ کدوم از ابری بارون نداره 😐 چشم از آسمون گرفتم و به خیابون و مغازه ها نگاه میکردم 🌁 نگاهم به بستنی فروش خورد 😇 من : وایستا . کای واستاد و گفت : چی شده !؟ . منم انگار که لال شده باشم با دست به بستنی ها اشاره کردم 🍨🍦🍧 . تو گلو خندید و رفت که بستنی بگیره 😅 عاشق بستنی بودم . یکم طول داد و بعد وقتی دیوم از خیابون داره میاد سریع از ماشین پیاده شدم و واستادم تا بیاد 😄
از زبان کای = از ماشین پیاده شدم و رفتم به سوی بستنی فروشی . از قصد طول دادم . تو راه برگشتن یه فکری به سرم زد 😈 الیسیا بغل ماشین منتظرم بود . اومد بستنی رو از دستم بگیره که دستمو بردم بالا و نتونست بگیره 😅 لباشو غنچه کرد و گفت : بده بستنی خودمه . من : کی گفته بستنی منه چون من خریدم . الیسیا : خوب منم زحمت خوردنش رو انجام میدم (😂😂😂😂😂) من : نچ نمیشه . الیسیا : کای اذیت نکن 😣 بده دیگ . برا اولین بار اسمم رو صدا میکرد 😍😍😍😍😍
یهو روی انگشای پاهاش واستاد و بستنی رو قاپید . قیافه پیروزمندی به خودش گرفت 😏 که باعث شد به خنده بیفتم 😂 همونجا واستاده بودم که نفهمیدم الیسیا چطوری رفت تو ماشین که گفت : میخوای تا صبح خمونجا واستی خب بیا دیگ 😆 . دوباره خندیدم و رفتم سوار شدم . یکم گه رفتیم یه پاساژ دیدم 😍 سریع ایستادم که الیسیا جا خورد . از زبان الیسیا = یهو واستاد که ترسیدم
پاساژ رو دیدم فهمیدم چرا اینطوری واستاد . پیاده شدیم " فروشاه لباس عروس و داماد " کای به سمت یه لباس عروس رفت . یه لباس سفید روی قسمت بالا مروارید تزیین شده با دنباله نسبتا بلند و دستکس های سفید . خوشگل بود . به سمت اتاق پرو رفتم ولی هر کاری کردم نتونستم زیپ لباس رو ببیندم 😩😩 . من : خانم میشه بیاید یه لحظه . صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم ولی وقتی آینه رو که دیدم جاخوردم کای برای چی اومده . زیپ لباس رو کشید بالا و نگاهی بهم کرد . کای : خیلی خوشگل شدی خانومم . بعد بوسه روی پیشونی ام نشوند و زیپ لباس و کشید پایین و رفت بیرون . شدم رنگ این 🔴
بیرون اومدم . کای لباسش رو پوشیده بود . شده بود عین ماه 😍 . من : خیلی خوشگل شدی 😁 . کای : ممنون 💜 . لباس هارو خریدیم . اولین خرید . نگاهی به ساعت روی دستم انداختم . چییییی ساعت شده ۷ عصر 😲 . یکم دیگ خرید کردیم . و بعد بی جون افتادم تو ماشین . کای هم خیلی خسته شده بود . ساعت ۱۰ شب بود 😱 . خسته راه افتاد منو رسوند . خبری از بابام نبود رفتم آبی به صورتم زدم و لباس هامو عوض کردم . بعد ولو شدم رو تخت 😩😩😩
هاااااااااااااااا ( خمیازه ) عجب خوابیدم ساعت چنده هااااااااااننننننننننننن ساعت دو ظهر بود . سابقه نداشتم انقدر بخوابم . آبی به دست و صورتم زدم . لباس تمیز پوشیدم رفتم پایین و ناهار خوردم چون دیشب هم غذا نخورده بودم 😩 شروع کردم به غذا خوردن به به چقدر خوشمزه بود اومدم دستمال بردارم که یهو
شما حدس بزنین که چی شد این پارت بدون روح بود پارت بعدی رو هم بعد از این وارد میکنم . چندتا داستان خوب :::::: لیدی نوار ❤ _ مستردارک _ دانشجوی دلبر 🍻 _ عشق معجزه آسا _ عشق لیدی باگ _ پرونده محرمانه _ عشق پر دردسر ،،،،،،، اگه اسم داستانی رو نگفتم ببخشید کامنت کن تو قسمت بعد بگم 😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااااااااااااااااااااااالی بوددددددددددددد
ممنونننننننننننننننننننننننن
سلام عزیزم عالییی بود 😍😘
یه سوال
تو انیمه ای هنر شمیر زنی آنلاین رو میبینی ؟؟؟
آخه عکس این پارت یکی از عکسای عاشقانشونه
و اگه ممبینی نبین زیاد خوب نی
نه نمیبینم
اینو اشتباهی دسنم خورد گذاشتم ک خیلی پشیمونم گواشتم
راضی نیستم نظر نمیدید ها
عزیزم وایسا تستیچ باید یه بورسیه بکنه بعد منتشر بشه 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خیلی از داستانت خوشم اومد😍😍😍😘😘😘😘عشق پیدا شده هم داستان خیلی خوبیه
ممنون کیوتم 💟
حتما میخونم
سلام رویا جونم 💗
عالی بود 💖_💖
منتظر پارت بعدی هستم 💞
اگه دوست داری داستان من رو هم بخون 📚💓
سلام رومینا جونم
ممنون 😇
حتما میخونم
عالی بود و خنده داره😂😂😂😂❤️😍😍😍😍😍😍
چرا جای هیجانی کات کردی ؟؟؟؟؟؟
منتظر پارت بعدی هستم 😁
ممنون 😇
تقصیر من نیست این پارت رو خواهرم نوشت بخاطر همین جای هیجانی کات کرد
منتظر بعدی هستم
خیلی قشنگع😍😍😍رمان منم بخون و کامنت بزار
ممنون گلم 💋💋
همین الان خوندم و کامنت گذاشتم