
سلام اینم پارت 4
همه ترسیده بودیم بجز الیزابت، از الیزابت پرسیدم که چرا هیچ احساسی به این موضوع نداره اون هم در جوابم گفت:( چون از خونه فرار کردم) نانا:( یعنی همیشه تو خونه ای) الیزابت:( آره)بهش گفتم تو مادرت رو نجات دادی، الیزابت:( هیچ کس من رو قبول نداره) نانا:( یعنی مادرت هم قبول نداره که نجاتش دادی) الیزابت:( قبولم ندارن بجز یکی) گفتم کی، الیزابت:( خاله جولیا) خوب حالا چجوری خاله جولیا رو پیدا کنیم، الیزابت در پنجره رو باز کرد و چراغ قوش رو روی آسمون انداخت تصویر یه گربه بود همون لحظه زنی با ماشین پرنده از پنجره وارد اتاق شد،
الیزابت:( سلام خاله) خاله جولیا:( سلام عزیزم) بعد به ما نگاه کرد و گفت:( اینا دیگه کی هستن) الیزابت:( دوستام) خاله جولیا:( پس بلا خره دوست پیدا کردی) الیزابت:( آره) خاله جولیا:( پس تنها نیستی من برم) الیزابت:( نه نرو خاله) خاله جولیا:( چرا با دوستات باش) الیزابت:( در رو قفل کردن) خاله جولیا :( پس همه سوار ماشین شید ) همه سوار ماشین شدیم و به خونه خاله ی الیزابت رفتیم ، خونه خاله الیزابت با تکنلجی بالا ساخته شده بود همه کار هارو ربات ها انجام میدادن خلاصه رفتیم و غذا خوردیم غذا پاستا بود من عاشق پاستام؛ یواش یواش خسته شدیم
خیلی به الیزابت خوش می گذشت اما به ما نه تقریبا ۲ روزه که ما اینجا هستیم؛ نانا:( خاله الیزابت میشه بگید ما کی میتونیم بریم خونه ی خودمون) خاله الیزابت نگاهی به الیزابت کرد و گفت:( دوستات خونه دارن و تو اوردیشون اینجا) بعد الیزابت برای خالش از اول تا آخر داستان رو تعریف کرد، بعد خاله جولیا به ما گفت:( فردا همه میرید تو ی خونه ها تون ولی امشب رو اینجا باشید) همه قبول کردیم و شب آخر رو اونجا خوابیدیم من و الیزابت خوابمون نمی برد پاشودم و دیدم الیزابت داره گریه می کنه
رفتم و ازش پرسیدم که چرا گریه میکنه گفت:( من زیاد اینجا نیستم بعد دوباره تنها میشم ) بهش گفتم پس بزار فردا نانا، سارا و آلیس برن من پیشت می مونم ، الیزابت اشک هاشو پاک کرد و خوابید من
صبح که بیدار شدیم الیزابت نبود خاله الیزابت هم بچه هارو به خونه هاشون برد و این بار من تنها شدم بعد چند ساعت سرباز های قصر اومدند تا الیزابت رو ببرند که الیزابت نبود و من رو بردند آخه من جایی جز اتاق الیزابت نداشتم خلاصه من چند روز توی قصر موندم و یک روز خواهر الیزابت المیرا اومد و توی دستش
یه کیف بود مطمئن بودم توی کیفش یه چیز خیلی مهم هست ، المیرا:( سلام) در جوابش چیزی نگفتم ( وای چقدر من بی ادب شدم) المیرا دباره با صدای بلند سلام کرد اما من خیلی آروم پنجره رو باز کردم و لب پنجره نشستم و به المیرا ذل زدم المیرا در رو قفل کرد و به سمت من اومد بعد در کیفش رو باز کرد و یه کل سبز بیرون آورد من هم برای نجات خودم از پنجره بیرون پریدم خیلی کار احمقانه ای بود و مطمئنن میمیرم ولی نه
زنده موندم داشتم پرواز میکردم وای چقدر عجیب اما خیلی هم عجیب نیست چون همه آدم های اینجا یک قدرت دارن خوب حالا ولش ؛ بعد به سمت المیرا رفتم و گفتم خواهرت گم شده برات مهم نیست ، الیزابت خنده ای کرد و به من گفت :( اون پیش منه، ولی اصلا نگران نباش چون چند دقیقه بعد تو هم می خوای بری پیش اون) بعد گل رو به سمت من پرت کرد خیلی بوی خوبی میداد اما بعد از چند دقیقه
خوب این پارت هم تمام شد امید وارم لذت برده باشد
نظر فراموش نشه 🌷🌷🌷
بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود آجی گلم
خیلی عالی بود 😙
ممنون😘😘
عالی بود🤩🤩🤩
ممنون💙💚💛❤
وای!! خیلی داستانت جذاب هست پارت بعدی رو زودتر بزار😊😊
ممنون 😘
عزیزم خیلی وقت هست گذاشتم ولی تستچی قبول نمی کنه😞
جالب بود 😊
ممنون😘
پارت بعدی کی منتشر میشه😐
کشتی منو چرا جای حساس تموم میکنی😐
گذاشتم تو صف برسی هست 😭😭
عالی بود عزیزم 😍😍😍😍
ممنون عزیزم😘😘
بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم
ممنون
عالی بود❤️❤️
مرسی عزیزم😘😘