دو هفته گذشت.
فرد هر روز صبح زود بعد از صبحانه از خونه بیرون میرفت و برای نهار برمیگشت و تمام وقت خودش رو توی کتابخونه میگذروند، مارکوس آروم تر شده بود و با دیدن آرومیت فرد فکر کرد که اتفاق خاصی نیوفتاده، بچه ها قبول کرده بودن که لوییس به لئو و وایولت خوندن و نوشتن یاد بده و بچه ها خیلی پیشرفت کرده بودن«لیندا خوندن و نوشتن بلد بود و به فرد و مارکوس یاد میداد»
و توی این چند مدت لیندا به اری بیشتر از قبل نزدیک شده بود و روزای جالبی رو کنارش میگذروند.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
چرا من دیر دیدمشಥ_ಥ💔
میشه...یه بار دیگه در مورد نی_ساما وو این چیزا توضیح بدیಥ‿ಥ💔
ببخشید گیراییم یکم پایینه😐💔
اشکالی نداره😂✨
توی یه نظر سنجی میزارم که همه ازش استفاده کنن و اگه یادشون رفت بدونن اگه نشدم یه تست براش میزارم
مرسیییییییییی✨
خواهیش🍥✨
میشه به داستان منم سر بزنی؟
چشم حتماااا😁🍥✨
ممنون عزیزم
عالی
ممنووون🍥✨
💓💓💓