
دو هفته گذشت. فرد هر روز صبح زود بعد از صبحانه از خونه بیرون میرفت و برای نهار برمیگشت و تمام وقت خودش رو توی کتابخونه میگذروند، مارکوس آروم تر شده بود و با دیدن آرومیت فرد فکر کرد که اتفاق خاصی نیوفتاده، بچه ها قبول کرده بودن که لوییس به لئو و وایولت خوندن و نوشتن یاد بده و بچه ها خیلی پیشرفت کرده بودن«لیندا خوندن و نوشتن بلد بود و به فرد و مارکوس یاد میداد» و توی این چند مدت لیندا به اری بیشتر از قبل نزدیک شده بود و روزای جالبی رو کنارش میگذروند.
*بعد از ظهر* فرد در اتاق لوییس رو میزنه و وارد میشه فرد: ببخشید....میخواستم درمورد یه چیزی ازتون سوال کنم لوییس تعجب میکنه: اوه....حتما فرد نزدیک لوییس میره و درمورد یه سری از مطالب داخل کتاب ازش میپرسه و لوییس هم سعی میکنه تا جایی که میتونه براش توضیح بده تا درکش کنه فرد: ممنونم لوییس: اگر بازم....به مشکلی بر خوردی بهم بگو فرد: حتما و از اتاق خارج میشه فرد*: خیلی آروم توضیح میده.....خیلی گرم و صمیمی برخورد میکنه!....نه دارم راجب چی فکر میکنم رو کارت تمرکز کن فرد* لوییس*: عجیبه......خودش اول اومد پیشم* بجز اون دفعه فرد بارها و بارها پیش لوییس میره و درمورد چیزای مختلف ازش کمک میگیره. *صبح روز فردا* فرد: میلبارتون_ساما.....میتونم امروز همراهتون بیام؟ لوییس کمی تعجب میکنه: ها؟.....آه اره میتونی فرد: ممنونم لوییس: اوم مارکوس و لیندا*: چه خبر؟*
بعد از صبحانه هر دو لباس هاشون رو میپوشن و به سمت کالسکه حرکت میکنن. وقتی سوار کالسکه میشن، تمام مدت هر دو ساکت بودن که فرد شروع میکنه: شغل شما چیه؟ لوییس: خب....بعضی وقتا تو حل یه سری پرونده ها به پلیس و کاراگاها کمک میکنم فرد: بعضی وقتا....یعنی شغل ثابتتون نیست؟ غیر از این کار چه کارای دیگه ای انجام میدین؟ مدرکی برای ورودتون دارین؟ لوییس: آروم آروم......درسته شغل ثابتم نیست، بعضی وقتا تجارت میکنم....بعضی وقتا توی رستوران یا کافه کار میکنم فرد: اهوم لوییس: اهوم تحویل من نده دارم راستش رو میگم فرد: باشه باشه....نگفتین چطور تو اداره پلیس راه میدم؟ لوییس صورت متکبرانه ای به خودش میگیره: اخه من خیلی خاصم و همه کسایی که اونجا هستن بهم نیاز دارن فرد: بله بله لوییس: میشد نزنی تو ذوقم؟ فرد: ولی هنوزم عجیبه که شغل ثابتی ندارید لوییس: هوف....میدونم حرفم رو باور نمیکنی ولی حقیقت همینه فرد:...باشه فرد*: فعلا اهمیت نمیدم حقیقت چی باشه* مردی که کالسکه رو هدایت میکرد گفت: میلبارتون_ساما رسیدیم
لوییس: ممنونم و هر دو پیاده میشن و وارد یه ساختمون میشن. توی ساختمون لوییس درمورد کارایی که انجام داده و پرونده هایی که تونسته حل کنه به فرد توضیح میده و اون هم با اشتیاق به حرفاش گوش میکنه....میشه گفت اون دو نفر لحظه ی طولانیی فراموش کردن که از هم متنفرن یا خانواده ی هم نیستن. قبل از نهار به خونه برگشتن و دور هم غذا خوردن و بعد از اون لیندا و مارکوس، فرد رو گوشه ای بردن لیندا: فرد چیزی شده؟ فرد: نه....چرا میپرسی؟ لیندا: چند روزه میبینم میری اتاق میلبارتون یا حتی امروز باهاش رفتی بیرون گفتم شاید اتفاق مهمی افتاده یا چیزی دیدی فرد: نه فقط میخواستم ببینم چجور آدمیه مارکوس: و چی دیدی؟ فرد: اون به اداره ی پلیس کمک میکنه خیلی خفنه این همه مدت هم پرونده هایی که روشون کار کرده رو نشونم داد و فهمیدم اون خیلی خیلی باهوشه فرد خیلی با هیجان زیاد درمورد چیزایی که دیده بود و شنیده بود حرف میزد که مارکوس و لیندا خوشحال شدن که دیگه مثل قبل بهش شک نداره....اما.....اینا فقط یه مقدمه بود بعد از اون روز فرد لوییس رو نی_ساما صدا میکرد و خیلی طولی نکشید که مارکوس و لیندا هم باهاش همراهی کردن و برای چند هفته همه چیز ساکت و آروم بود و اونا مثل خانواده بودن ولی همونطور که گفتم اینا همش یه مقدمس....
امیدوارم لذت برده باشیدD;🍥✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا من دیر دیدمشಥ_ಥ💔
میشه...یه بار دیگه در مورد نی_ساما وو این چیزا توضیح بدیಥ‿ಥ💔
ببخشید گیراییم یکم پایینه😐💔
اشکالی نداره😂✨
توی یه نظر سنجی میزارم که همه ازش استفاده کنن و اگه یادشون رفت بدونن اگه نشدم یه تست براش میزارم
مرسیییییییییی✨
خواهیش🍥✨
میشه به داستان منم سر بزنی؟
چشم حتماااا😁🍥✨
ممنون عزیزم
عالی
ممنووون🍥✨
💓💓💓