
فرد کاغذی رو لای کتابش، توی کشوی نزدیک تخت میزاره دراز میکشه: اینم از این و به خواب فرو میره. وقتی صبح میشه از خواب بلند میشه و برای صبحونه پایین میره و پیش بقیه مشغول خوردن میشه همه خیلی ساکت بودن و حرفی نمیزدن که لوییس از جاش بلند میشه، کلاهش رو سرش میکنه: من باید یه سری کارارو انجام بدم....روز خوش لیندا: روز خوش فرد: میلبارتون_ساما.....قبل از نهار میخواستم جایی برم اشکالی که نداره؟ لوییس کمی تعجب میکنه ولی خیلی نمیگذره که تعجب روی صورتش به خنده ی آرومی تبدیل میشه: اشکالی نداره، راحت باش فرد: ممنونم لوییس: پس تا بعد و به سمت در خونه حرکت میکنه؛ فرد هم بعد از تموم کردن صبحانه لباس هاش رو میپوشه و آماده رفتن میشه لیندا: مطمئنی نیاز نیست باهات بیایم؟ فرد: نه مگه کجا میخوام برم؟ لیندا: بازم کسی که داره میبرتت یکی از پیشخدمتای میلبارتونه فرد دستش رو روی شونه ی لیندا میزاره: نگران نباش....جورج_سان آدم بدی نیست از لیندا خداحافظی میکنه و بیرون از خونه میره. بعد از کمی راه رفتن سوار کالسکه میشه و از خونه دور تر و دور تر میشه. فرد*: فقط باید همه چیز آروم آروم پیش بره.....فقط اینجوری میتونم ازشون محافظت کنم*
مارکوس*: این میتونه یه شانس برای گشتن اتاقش باشه....مطمئنم یه چیزی رو داره قایم میکنه* بعد از رفتن فرد مارکوس به سمت اتاق فرد حرکت میکنه ولی هرکاری میکنه نمیتونه در رو باز کنه و شروع میکنه با زور بازش کردن مارکوس: اااه کلیدو با خودش برده دستش رو روی سرش میزاره و اطراف اتاق فرد حرکت میکنه که لیندا میبینتش لیندا: داری چیکار میکنی؟ مارکوس: هیچی لیندا نگران میشه و فکر میکنه که مارکوس مریض شده: خوبی؟ چیزی شده؟ مارکوس عصبی میشه و با صدای بلندی میگه: گفتم که چیزی نیست! وقتی سرش رو بالا میاره تا به لیندا نگاه کنه چیزی محکم به صورتش میخوره: صداتو واسه من بالا نبرا! نه تنها ازت بزرگ ترم بلکه ادب حکم میکنه سر یه دختر داد نزنی
مارکوس به دست لیندا نگاه میکنه که جارویی رو توی دستش با تعجب میبینه لیندا: اوه ببخشید حواسم نبود این دستمه جارو رو توی اون یکی دستش میزاره و دوباره ولی آروم تر از دفعه قبل به مارکوس میزنه لیندا با صدای نسبتا بلندی میگه: اینو زدم تا به خودت بیای....از دیروز تا الان خیلی بهم ریخته ای معلوم نیست چیشده مارکوس با صورت افسرده ای خیلی آروم میگه: چرا فرد معلوم نیست؟«معلوم نیست حالش خوبه یا نه» لیندا: چی؟؟ صداتون نمیاد مارکوس سرش رو بالا میاره و با لبخند میگه: هیچی هیچی چشم لیندا به لپ سرخ شده ی مارکوس میوفته: ب...ببخشید نمیخواستم انقدر محکم بزنم......تقصیر خودته به من چههه مارکوس: بله بله تقصیر منه لیندا: خیل خب حالا......بیا خودم خوبش میکنم مارکوس: ممنونم
نوشته لای کتاب فرد *نمیدونم.....شاید سرنوشت همچین چیزی رو برای ما گذاشته،که از هم کدا بشیم،صدمه ببینیم،زندگی کنیم،یا...برای همیشه هم رو فراموش کنیم.* *اما میدونی چیه داداشی،من هیچ وقت فراموشت نمیکنم،نه صدات نه چهرت نه کارایی که بخاطرمون کردی......هیچ کدوم رو.* *بچه بودم و نتونستم خوب فکر یا عمل کنم و نمیخوام اشتباه گذشتم رو دوباره تکرار کنم پس به میلبارتون همه چیز رو میگم ولی قبل از اون باید همه چیز رو آماده کنم* *اول اعتماد،بعد تاریکی و در اخر هرچیزی که در قبال آزادی خانوادم ازم میخوان......این برناممه و تا اخرش رو انجام میدم.......توهم کمکم میکنی مگه نه....نی_سان* «این قسمت از کاغذ کمی خیس بود=)»
امیدوارم اذت برده باشید:»🍥✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)