
چون به فالوورام اضافه شد زودی منم زود تر میزارمش
نامجون = پس از جمع شید اینجا جین = وای خدایا باز شروع شد همه جمع میشن نامجون= خب الان تهیونگ و جین و کوک و جیمین و یونگی مجرد هستن یونگی= دور من یکی رو خط بکش من نیاز به هیچ زنی ندارم نامجون= خفه شید همتون باید ازدواج کنید هوسوک لطفا تدارکات جشن رو حاضر کن یونگی همه دوک هارو بیار تا موضوع رو به اونا هم بگم یونگی= وای خدا منو شمشیر کن نامجون= چیزی گفتی یونگی= نه دارم میرم (حال) کوک = میگم من باید چه لباسی بپوشم جین = ما خودمون گیر کردیم داخل انتخاب لباس بعد به تو بگیم هوسوک= لباس هاتون رو آماده کردید یونگی= اه چندش این لباس چیه حال بهم زن هوسوک= غر نزنید منم مجبور بودم برای انتخاب همسر همین لباس هارو بپوشم داخل کل کشور ها تمام اشرافزاده ها دنبال لباس های براق چشمگیر بودند داشتید یکی از آنها بتونه دل پسر پادشاه رو ببره تا بتونه ملکه بشه مادر بزرگ لباسی برای مین هیون از قبل آماده کرده بود صبح روز جشن تمام دختران اشرافی برای دیدین پسر ها طاب نداشتند همه چیز آماده بود مادر بزرگ= مین هیون بیا این لباس تو مین هیون تو این یک هفته نه درست غذا میخورد نه علاقه ای به مهمونی داشت ولی مادر بزرگ او را مجبور به این کار کرده بود مین هیون لباس رو از دست مادر بزرگ گرفت و به سمت جنگل حرکت کنار قبر کسی که مثل خواهرش بود نشست بی اختیار دوباره شروع به گریه کرد هرچی داخل این چند روز اتفاق افتاده بود رو برای مین شین هه تعریف کرد عصر لباس رو پوشیدی موهات رو درست کردی تاج رو سرت گذاشتی توی جنگل قدم گذاشتی

لباست
داخل قصر همه چیز آماده بود شاهزاده ها روی صندلی خود نشسته بودند و منتظر ورود دختران اشرافی بودند فردی تمام دختران رو معرفی میکرد خدمتکار=شاهزاده نیلی از آلمان شاهزاده آنجلینا از امریکه شاهزاده....................... پسر ها با ورود هر دختر چشم هایشان برق میزد جین= این همه زیبایی یک جا در یک بدن امکان پذیر نیست کوک= انگار فرشته ها پا روی زمین گذاشته اند ولی بر عکس همه تهونگ دیگر حوصله نداشت حتی به دختران نگاه نمیکرد خدمتکار= شاهزاده لی مین هیون به همراه شاهزاده لی شو دان مین هیون به بسرا نگاهی انداخت از بچگی مادر بزرگ اسم تک تک آن هارا میگفت ولی چرا یکی از آنها خیلی براش آشناست تهونگ با شنیدن اسم مین هیون به دختر نگاه کرد لبخندی بر لبش نشست تهیونگ= واقعا زیباست چه چهره آشنایی دارد کجا دیدمش چرا نگفت از چه کشوری آماده مین هیون= در افکارم جست و جو میکردم تا شاید بیاد بیارم که آن پسر را کجا دیدم اگر اشتباه نکنم اسمش تهیونگ است پادشاه از پسر ها خواست دختر مورد علاقه خود را برای رقص انتخاب کند تهیوینگ به سمت مین هیون قدم برمیداشت دستان مین هیون رو گرفت و در خواست رقص کرد مین هیون به اجبار قبول کرد هنگام رقص تهیونگ= چهره تو برام خیلی آشناست مین هیون= شما هم برای من آشنا هستید شاید در کودکی شما را ملاقات کرد باشم تهیونگ = میشه امشب رو داخل قصر مهمون ما باشید مین هیون= تعجب کرده بود = اممم البته بعد از رقص پرنس ها دست پرنسس های خود را گرفتند و به مکان مورد علاقه خود در قصر بوردند تهونگ با لمس کردن دست مین هیون یاد دخترک داخل جنگل افتاد تهیونگ= تو برام شبیه دختر بچه داخل جنگل هستی مین هیون= کجا داریم میریم تهیونگ= به جایی که با مادرم درست کردم و مین هیون رو طرف در چوبی برد آن طرف در واقعا متفاوت بود زیبا و رنگارنگ تهیونگ تو رو سمت تاب برد ازت خواست تا روی تاب بشینی تهیونگ= من به مادرم قول دادم تنها دختری رو به اینجا بیارم که واقعا دوسش دارم مین هیون تعجب کرده بود به همین سادگی دل پسر شاه را برده بود سکوت بین آنها حکم فرما شد بعد از ساعت ها یونگی از داخل اتاق به امید اینکه مهمونی تمام شده بیرون اومد با دیدن دختران جا خرد ولی چشمش به یک فرد آشنا خرد یونگی= اون اون باید یکی از دقلو ها باشه اینجا چیکار میکنه مگه شاهزاده هست اسمش چی بود لی شو دان اره باید بفهمم اینجا چیکار میکنه لباس یونگی

لباس یونگی

لباس لی شو دان
یونگی به سمت شو دان حرکت کرد یونگی= تو باید شو دان باشی درسته شو دان= درسته کاری داشتید یونگی= میشه بیاد داخل حیاط لی شو دان بدون اینکه سرش رو بالا بگیره به سمت حیاط کرد کرد یونگی= خب باید منو پشناسی من یونگی هستم شو دان با تعجب به یونگی نگاه کرد چطوری تشخیص نداده بود شو دان= اه سلام بیب با من کاری داری یونگی= نمیدونستم تو هم اشراف زاده هستی شو دان= خب الان داری میبینی که هستم یونگی= یا از قصر همین الان میری بیرون یا مجبورم همینجا بکشمت شو دان = دیگه برام مهم نیست که بمیرم یا زنده باشم خواهرم رو ازم گرفتی ولی فعلا ازم خواستن زنده بمونم واسه همین از قصر میرم بیرون سمت دروازه قصر حرکت کرد تهیونگ= من دستور دادم یه اتاق برات آماده کنن امشب اونجا باش عزیزم مین هیون= تشکر زیرلبی گفت بعد به همراه تهیونگ به سمت اتاق رفت وارد اتاق شد لباسش رو عوض کرد. روی تخت دراز کشید بعد از ربع ساعت در زدند مین هیون= بله ته ته= میشه بیام تو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (6)