❤️Dark love 🖤پارت ششم

چهار ماه بعد از زبون ا.ت: چهار ماه از مرگ لیا میگذره اونم جلوی چشمام 💔این چهار ماه با پلیس مثل دیوونه ها دنبالشونم و تا پیداشون نکنم بیخیال نمیشم باید تقاص کارایی که با من کردنو پس بدن . از کره اومدم پاریس و پاریس زندگی میکنم با وجود تمام غم هام بازم به خاطر قولی که به لیا دادم سخت تلاش میکنم و ناامید نشدم اوضاع تجارت و هردو شرکت خیلی خوبه پولدار تر از قبل شدم اما... تنهاتر و غمگین تر شدم💔🥺 خبری از تهیونگ و جیمین ندارم حتی از بکهیون هم خبری ندارم سعی میکنم فراموششون کنم .

ا.ت:حوصلم تو خونه سر رفت تصمیم گرفتم برم بیرون قدم بزنم .حاضر شدم (لباس ا.ت) رفتم کافه ای که همیشه پاتوقم بود و یه قهوه سفارش دادم و قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون از کافه که قدم بزنم توی فکر و خیالاتم بودم که یهو خوردم به یه نفر و افتادم زمین قهوه هم روم چپ شد😐😑💔ا.ت:هوی حواست کجاست مکه کوری .سرمو بالا اووردم و دیدم اون‌‌.. اون تهیونگ بود تهیونگ:ا.ت خودتی؟! ا.ت:بلند شدم و وایستادم اره تو پاریس چیکار میکنی تهیونگ:اومدم پیش دوست دخترم ا.ت:چ..چیی دوست دخترت ؟! تهیونگ:اره اون پاریس زندگی می‌کنه ا.ت:نمی‌دونم چرا اما بعد از شنیدن این حرف قلبم برای بار هزارم شکست💔تهیونگ:از دیدن دوست قدیمیم خوشحال شدم اما دیگه باید برم خداحافظ ا.ت: خداحافظ.

ا.ت:خیلی ناراحت شدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم اصلا به من چه که دوست دختر داره 😒رفتم خونه روی تختم دراز کشیده بودم داشتم با خودم فکر میکردم من توی پاریس هیچ کسیو ندارم اما تو کره باز چندتا دوست و آشنا دارم دلم میخواد برگردم کره ..اره برمی‌گردم سریع بلند شدم و یه بلیط اینترنتی گرفتم و وسایلامو جمع کردم با شریک هام تماس گرفتم و گفتم بر میگردم کره تقریبا همه چیز برای برگشتنم آماده بود بدون معطلی آماده شدم و رفتم سمت فرودگاه و با اولین پرواز به کره اومدم . رفتم داخل خونمون هنوز صدای خنده هامون توی گوشم می‌پیچید و اون عکسی که روز مهمونی گرفته بودیم و با چشمای پر نگاه میکردم ..لعنت به اون روز 💔🥺😭

ا.ت:توی گوشیم بودم که یکی از خدمتکارا اومد گفت خانم مهمون دارید ا.ت:کیه خدمتکار :گفتن بهتون بگم یه دوست قدیمی ا.ت:سریع بلند شدم و رفتم پایین دیدم جیمین برگشت سمتم و لبخند زد خیلی خوشحال شدم از دیدنش بدون معطلی رفتم و بغلش کردم . ا.ت: جیمیناااا خیلی دلم برات تنگ شده بود 😍 جیمین:منم همینطور ا.ت من واقعا بابت حرفایی که اون روز بهت زدم متاسفم تو خیلی آدم خوبی هستی ا.ت . ا.ت:اشکالی ندارند جیمین من اون موقع بخاطر نجات جون تهیونگ این کارو کردم . جیمین :و..واقعا ا.ت:اره جیمین :خود تهیونگ اینو میدونه؟؟ ا.ت:نه نمی‌خوام چیزی بفهمه توهم بهش نگو جیمین :خب این باعث شده تهیونگ ازت متنفر بشه ا.ت:اشکالی نداره من نمی‌خوام اون قاطی این بازی کثیف بشه . جیمین :باشه . اینارو ولش کن نظرت چیه بریم بیرون یکم خوشبگذرونیم می‌دونی چندوقته همو ندیدیم !!ا.ت: موافقم وایستا آماده بشم بریم☺️(لباس ا.ت)

ا.ت: رفتیم سوار ماشین شدیم و بعد تا شب با جیمین کلی خوشگذروندیم جیمین خیلی حواسش بهم بود و منو درک میکرد و سعی میکرد منو بخندونه و خوشحال کنه . جیمین:ا.ت ساعت ۲ شبه 😶ا.ت:واقعاااا واییی بیا بریم خونه ا.ت:سوار ماشین شدیم تو ماشین از جیمین پرسیدم تو هم دوست دختر داری مثل تهیونگ جیمین :نه مگه تهیونگ دوست دختر داره ا.ت:اره جیمین :از این بابت ناراحتی ا.ت:نه زیاد برام اهمیت نداره جیمین :خوبه خیلی خوبه ..خب رسیدیم ا.ت:ممنونم جیمین خیلی خوش گذشت جیمین:خواهش میکنم به منم خوش گذشت . میگم فردا بکهیون مهمونی گرفته توعم دعوتی میخوای باهم بریم ؟ ا.ت:اممم راستش اگه توهم باهام میای باشه منم میام ☺️جیمین:خوبه پس فردا میام دنبالت باهم بریم ا.ت : باشه خداحافظ جیمین :بای بای 😍

ا.ت:اومدم عمارت و رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیده بودم فردا حتما تهیونگ با اون دختره تو مهمونی شرکت می‌کنه ...اصلانم برام مهم نیست منم با جیمین میرم خب 😒 دلم برای وقتایی که توی عمارتمون مهمونی می‌گرفتیم و من با تهیونگ پیانو میزدم تنگ شده😥💔 دلم برای مسخره بازیام با لیا هم تنگ شده 🥺 توی این فکرا بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم

خب اینم از پارت ششم ✨💞🥂 من برم پارت بعدیو بنویسم لطفا شماهم لایک کنید 💞❤️