
بعد از تموم کردن یکی دو فصل از کتاب لئو و وایولت به خواب فرو میرن. حالا که شب شده بود فرد تصمیم میگیره اونارو به اتاقشون ببره و قبل از اینکار چند تا کتاب برای مطالعه به اتاقش ببره. کتابهارو از قفسه ها جدا میکنه و روی میز میزاره، لئو رو بیدار میکنه و وایولت رو بلند میکنه و باهم به سمت اتاق هاشون حرکت میکنن وایولت با لیندا تو یه اتاق و بقیه اتاقاشون جدا بود فرد در اتاق لیندا رو میزنه که در رو باز میکنه فرد: تو....کتابخونه وایولت...خوابش برد آور_ لیندا: ممنون وایولت رو از بغل فرد جدا میکنه و در رو محکم میبنده فرد*: حتما....نه حتمااا حتما ازم دلخوره!* فرد دوباره در میزنه لیندا از پشت در میگه: دیگه چیه؟ فرد: بابت صبح....ببخشید لیندا: کسی که باید ازش عذر خواهی کنی من نیستم فرد: ولی من ازش خوشم نمیاد لیندا: اون بهمون خونه و غذا و خیلی چیزای دیگه داده و همیشه باهامون مهربون برخورد کرده، تازه اگر تو رو به سرپرستی نمیگرفت دیگه هیچ وقت نمیتونستیم همو ببینیم فرد: میدونم... لیندا: پس دست از این کله شق بازیات بردار و یکم بهش احترام بزار فرد*: اگر چیزایی که میدونستمو....میدونستی بازم اینجوری میگفتی؟ یا نه* فرد: سعیمو میکنم....شب بخیر و از اونجا دور میشه
وقتی که داشت به سمت کتابخونه میرفت لوییس در اتاقش رو باز میکنه و فرد رو صدا میزنه فرد به سمتش میره: بله، مشکلی پیش اومده؟ لوییس: مشکل که...نه فقط میخواستم اگر داری میری کتابخونه کتاب***رو برام بیاری فرد: چشم و به سمت پله ها قدم برمیداره. در کتابخونه رو باز میکنه و توی قفسه ها دنبال کتاب میگرده تا با کتابای خودش اونارو ببره فرد: کجاست...کجاست...کجاست...ایناهاش کتاب رو برمیداره و جلد کهن و قدیمی که داشت اون رو کنجکاو میکنه و بازش میکنه که پاکت نامه ای روی زمین میوفته. خم میشه تا برشداره، اول فکر میکنه که شاید اتفاقی توی کتابه ولی وقتی پشتش رو میبینه میفهمه که نامه برای خودشه«از طرف اونی_ساما به فرد_کون» نامه رو باز میکنه *نامه* *با این رفتارات فقط موقعیت رو برای خودت سختر میکنی و باعث میشه بقیه بهت شک کنن،وقتی هم حرفی نزنی و سکوت کنی بیشتر و بیشتر شک میکنن میدونم که این رو نمیخوای و بهش فکر کردی که اگر از اوضاع با خبر بشن ممکنه براشون گرون تموم بشه، یا بلایی سرشون بیارم یا از موقعیتی که الان توش هستن به شدت بترسن پس بهتر نیست مثل دوتا برادر رفتار کنیم؟* نامه رو با صدای آرومی میخوند و وقتی به خط آخر رسید یکم عصبی به نظر میرسید؛ کتاب رو سرجاش میزاره و کتاب های خودش رو برمیداره و از اونجا میره.
*سر میز شام* لوییس: هنوزم توی کتابخونن؟ لیندا: به احتمال زیاد لوییس: همممم... مارکوس: فقط صبحانه خوردن...نه نهار نه شام لوییس: نگران نباش به اری گفتم نهار رو توی کتابخونه براشون ببره لیندا: خیلی ازتون ممنونم لوییس: خواهش میکنم وقتی شام رو تموم میکنن لیندا به اری کمک میکنه و لوییس به مارکوس میگه: چند تا کتاب میخوام و از اونجایی که خیلی کار دارم نمیتونم برم کتابخونه، میتونی یه لطف بهم بکنی و برام بیاریشون مارکوس: چ..چشم حتما لوییس*: اگر خیلی خوش شانس باشیم فرد رو موقع خوندن نامه میبینه* مارکوس به کتابخونه میره و مشغول پیدا کردن کتابا میشه که میفهمه فرد وارد کتابخونه میشه. بین قفسه ها قایم میشه و فرد رو تماشا میکنه که دنبال کتابی میگرده و وقتی پیداش میکنه نامه ای رو میخونه......و بعد از اون عصبی میشه و کتابای روی میز رو برمیداره و از اونجا خارج میشه مارکوس که پشت یکی از قفسه ها بود با صورت ترسیده و تعجب کرده ای با خودش میگه*: واضح و خوب نشنیدم ولی.....مطمئنم یه اتفاق بدی افتاده که فرد بهمون نمیگه، نکنه داره خودشو بخاطر ما به خطر میندازه.....چه اتفاقی افتاده؟!...*
امیدوارم لذت برده باشید:»🍥✨
......
........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا نمیدونم چی توی سرته😑
چی توی سرته؟😐🧃
به من بگوಥ‿ಥ
من راز نگه دار خوبی امಥ‿ಥ✨
خیلی دوست دارم اسپویل کنم اما نمیشه😂
پارتای بیست و خورده ای به جواب سوالات میرسی هی هی
خیلی خوب ادامه بده
مرسیییی🍥✨