
نور آفتاب از گوشه ی پرده توی چشم فرد میخوره و باعث میشه که بیدار بشه؛ چشماشو آروم باز میکنه و با صدای نسبتا بلندی میگه: ای خدا! این همه جا حتما باید از این گوشه نور بدی؟ و پتو رو روی خودش میکشه ولی وقتی متوجه ساعت میشه شروع میکنه به لباس پوشیدن و از اتاقش به سمت سالن برای خوردن صبحانه حرکت میکنه. وقتی میرسه همه بچه ها شروع کرده بودن و خوشبختانه دیر نکرده بود. صندلی روبه روی مارکوس رو میکشه و میشه: صبح بخیر همه باهم بهش صبح بخیر میگن شروع میکنه به خوردن که متوجه مارکوس میشه که زیر چشمی مواظب فرد هست، بعد از چند دقیقه فرد کلافه میشه: اگر چیزی میخوای بگی بگو مارکوس سرش رو بالا میاره: چیزه مهمی نیست فرد: پس جوری با چشمات بهم نگاه نکن که جرم کردم مارکوس متوجه عصبانیت فرد میشه و عقب میکشه: باشه همه مشغول خوردن میشن. خیلی طولی نکشید که لوییس وار میشه و با لبخند همیشگیش میگه: شروع کردید!؟ ظاهرا کارم خیلی طول کشید و نتونستم باهاتون صبحونه بخورم
لیندا: اشکالی نداره ماهم تقریبا تازه_ فرد از جاش بلند میشه: بابت غذا ممنون و به سمت در حرکت میکنه، نزدیکای در که میرسه برمیگرده: لئو یه کتاب خوب درمورد حیوونا پیدا کردم.....اگر میخوای بخونیش بهتره الان بیای برشداری لئو: جدی؟! ببخشید و بابت غذا ممنون سمت فرد میاد و با هیجان شروع میکنه حرف زدن: واقعا؟ چجور پیداش کردی؟ وایولت وقتی دو نفرشون میبینه سعی میکنه از صندلی پایین بره: اونی_چان منو نبردی لئو به سمتش برمیگرده: ببخشید ببخشید و کمکش میکنه تا از رو صندلی بلند بشه مارکوس*: اگر این فقط یه شک بود....الان مطمئنم یه اتفاقی افتاده* لیندا: فرد این چه کاریه؟ فرد: فقط با بچه ها داریم میریم کتابخونه، کاره خاصی نمیکنیم لوییس: اشکال نداره، بزار راحت باشن فرد*: حالم از اون خنده ی الکی بهم میخوره.....این چیزیه که ازت نمیشه تحملش کرد* و از اونجا خارج میشن لوییس*: با اینکارات فقط اوضاع رو برای خودت سخت تر میکنی* لیندا: میبخشید میلبارتون_ساما لوییس: اشکالی نداره توهم راحت باش نیازی نیست انقدر رسمی باهام صحبت کنی رو به روی لیندا میشینه لیندا: وایولت و لئو شمارو برادر صدا میکنن ولی....ما رسما بچه ها شما محسوب میشیم لوییس: هووف هرکاریم کنم شما حرف خودتونو میزنید و هر دو خنده ی ریزی میزنن.
فرد با لئو و وایولت به کتابخونه میرسن. کتابخونه توی طبقات پایین خونه بود و خیلی خیلی بزرگ درست شده بود. دور تا دور کتابخونه که گرد مانند بود تا سقف از کتاب پر شده بود، علاوه بر اون چند تا قفسه نیم دایره مانند دو طرف کتابخونه بودن و وسط که فضای دایره ماننده نسبتا کوچیکی خالی بود میز و صندلی برای مطالعه داشت. فرد وقتی در رو باز میکنه لئو و وایولت از این حجم کتابها تعجب میکنن لئو: همه اینارو خوندی؟ فرد: همشون که نه ما تازه اومدیم و تعداد خیلی کمی ازشون رو تونستم بخونم وایولت به چند تا کتاب روی میز اشاره میکنه: مثلا اونا؟ فرد: آ..اره....تقریبا لئو با ذوق روبه فرد میکنه: کتابی که گفتی کوجاس؟ فرد*: اوه...راستی کتاب!* فرد: تو یکی از قفسه ها گذاشتمش تا شما یکم این دور برارو نگاه کنید پیداش میکنم لئو: باشه وایولت: میشه هر کتابی که خواستیمو بدیم برامون بخونی؟ فرد:...باشه وایولت و لئو مشغول گشتن بین قفسه ها میشن و تو این مدت فرد دنبال یه کتاب که توش درمورد حیوونا باشه میگرده و بعد از خیلی گشتن پیدا میکنه و برای وایولت و لئو میخونتش...
امیدوارم لذت برده باشید:»🌸✨
......
.........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)