نور آفتاب از گوشه ی پرده توی چشم فرد میخوره و باعث میشه که بیدار بشه؛ چشماشو آروم باز میکنه و با صدای نسبتا بلندی میگه: ای خدا! این همه جا حتما باید از این گوشه نور بدی؟
و پتو رو روی خودش میکشه ولی وقتی متوجه ساعت میشه شروع میکنه به لباس پوشیدن و از اتاقش به سمت سالن برای خوردن صبحانه حرکت میکنه.
وقتی میرسه همه بچه ها شروع کرده بودن و خوشبختانه دیر نکرده بود. صندلی روبه روی مارکوس رو میکشه و میشه: صبح بخیر
همه باهم بهش صبح بخیر میگن
شروع میکنه به خوردن که متوجه مارکوس میشه که زیر چشمی مواظب فرد هست، بعد از چند دقیقه فرد کلافه میشه: اگر چیزی میخوای بگی بگو
مارکوس سرش رو بالا میاره: چیزه مهمی نیست
فرد: پس جوری با چشمات بهم نگاه نکن که جرم کردم
مارکوس متوجه عصبانیت فرد میشه و عقب میکشه: باشه
همه مشغول خوردن میشن.
خیلی طولی نکشید که لوییس وار میشه و با لبخند همیشگیش میگه: شروع کردید!؟ ظاهرا کارم خیلی طول کشید و نتونستم باهاتون صبحونه بخورم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)