
بالاخره........
هوسوک(تو ماشین) : بابا ، داداش ات کجاست؟ . جانگ(جا خورد) : خونه یکی از فامیلاشون . هوسوک : عاها ، باشه😐🤏 ات : شب شد . کارارو کردم و رفتم کنار دیوار نشستم ، جایی ک فکر میکنم یونگی همونجاست ، شروع کردم لالایی خوندن :🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶
هوسوک : اومدم خونه ، تا خواستم رو باز کنم دیدم باز صدای لالایی داره میاد ، آروم گوشه درو باز کرد ، ات بود😐 داشت باگریه لالایی میخوند ، به دیوار اتاقم چنگ میزد و میخوند . در اتاقو بستم و همونجا نشستم ، خوابم برد😴 ات : درو باز کردم ک برم بخوابم دیدم هوسوک نشسته بود ، آروم از کنارش رد شدم ک مچ دستم اسیر دستاش شد. آروم برشتم سمتش ، از جاش بلند شد و دقیقا جلوم وایساد ، تو چشام نگاه کرد و پرسید : خونت کجاست؟
گفتم : گقتم ک ، یه جایی توی همین شهر . با عصبانیت چشماشو رو هم فشرد و گفت : اگ راستشو بگی کمک داداشت میکنم . با مِن و من گفتم : خونه ندارم😔از بچگیم با داداشم همینجا زندگی میکردیم . هوسوک یه تای ابروشو انداخت بالا : منظورت توی دیواره🤨 صدای هق هقم بلند شد ، سرمو به نشونه تائید تکون دادم ودستمو از دستش بیرون کشیدم و دوییدم توی اتاقم (هوسوک) باورم نمیشد ، این همون دختره😵یهو دستشو از دستم کشید و دویید تو اتاقش ، منم رفتم توی تختم
رفتم توی تخت و چشامو با درد بستم ، امشب فقط صدای گریش میومد ،برخلاف هر شب امشب اصلا خوابم نمیبود ، فقط به ات فکر میکردم . (یونگی) ات امشب نبود ک واسم لالایی بخونه اصلا خوابم نمیبورد ، دلم واسش تنگ شده بود ، نگرانشم بودم😬اون عوضی هر کاری از دستش برمیاد😡
خسته شدم🥱🤣
ات : صبح شده بود ، موهامو شونه زدم و دم اسبی بستمش ، لباس مرتب پوشیدم .صورتمو شستم ، یه رژ کمرنگ زدم رفتم تو اتاق هوسوک ، دیدم بیداره تا منو دید زوم شد روم😐(هوسوک) تا صبح خوابم نبرد ، باید میرفتم پایین ، در باز شد و یه دختر خیلییی خوشگل تو چهار چوب ظاهر شد😶 گفت : چیزی شده؟ بخدا اگه حرف نمیزد و صدای بهشتیشو نمیشنیدم نمیشناختمش ، اون رژی ک زده بود زیباییشو هزار برابر کرده بود . موهای لخت و بلندش که دم اسبی بسته بود دستای ضریفش ، واااااای چقدرخوشگل بود😐 ناخوآگاه از دهنم پرید : خی خییل خییلیی خوشگللل شدی ات😍 یهو قرمز شد. ممنونی زیر لب گفت و اومد که تختمو جمع کنه ،وقت کردم بیشتر انالیزش کنم ، کمر باریک و پاهای خوش تراشش ، مچ پاهاش توی اون کفش ساده خودنمایی میکرد
(ات) به وضوح نگاه سنگینشو روی خودم حس میکردم و این موعذبم میکرد(نویسنده : موذب چ جوری نوشته میشه🤔😂) کارم ک تموم شدبرگشتم سمتش ، نگاهشو ازم دزدید ، آروم گفتم : امروز چی کار کنم🙊 خودشو با عینکاش سرگرم کرد و گفت : برو ببین بقیه خدمتکارا کمک نمیخوان ، به اونا کمک کن ، من نصفه شب میام کار خاصی ندارم . ات : چشم (ات) عجیب حسودیم شد ک اون تا نصفه شب چی کار داره🤔 هوسوک : چیزی نمیخوای؟ ات : مثلا چی🤔 هوسوک : خوراکی یا هرچی ، کلا میگم .ات : نه ممنون . هوسوک : نوتلا یا لواشک؟ ات : امم نوتلا🤗 هوسوک : خدافز🚶♂️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ی ساعت دیگ امتحان دارم ، اما اومدم ک پارت ۴ بدم
عالی پارت بعدو زود بزار فقط😍🔥🥺
میزارم امروز😍
هوراااا اومد😍😍💜چقدر منتظرش بودم😍💜✌
اره خیلی تو برسی موند ، اولین بار بود داستانم انقد تو برسی مونده بود
از دیوار دس کشیدم
🤣🤞
کار خوفی کلدی
ممنونم😜😘
خدایا شکرت
🤞💜
ایولللل منتشر شددددد