
فرد از جاش بلند میشه که خودش رو توی آشپزخونه میبینه مارکوس: هوی فرد خوبی؟ لیندا چپ چپ به مارکوس نگاه میکنه که فرد تازه متوجه اطرافش میشه و دستش رو روی شونه لیندا و مارکوس میزاره: شماها خوبید؟ چیزیتون که نشده؟ لیندا: ن...نه چیزی نشده مارکوس: خوبی فرد؟ تو بودی که یهو افتادی بعد حال مارو میپرسی؟ فرد: اوه...اره دستش رو روی سرش میزاره که همه چیز یادش میوفته*: داشتم با لوییس حرف میزدم که اون چیزا رو گفت.....اه!! توی چاییم یه چیزی ریخت و وقتی سعی کردم به یکی خبر بدم دم در اتاقش از هوش رفتم* فرد: میلبارتون کجاست؟ لیندا: قبل از اینکه بری تو اتاقش قش میکنی و بعد از چند دقیقه که بیرون میاد متوجهت میشه و انقدر دست و پاش رو گم میکنه که میارتت اینجا و بعد از اینکه به ما گفت انگار حالش خوب نبود و رفت تا دکتر خبر کنه
فرد*: پس این چیزیه که بهشون گفته!* فرد: اوه درسته اری با یه لیوان آب جلو میاد: اینو بخور شاید حالت بهتر بشه فرد لیوان رو ازش میگیره و با دقت به چشمای غمگینی که از پشت شیشه های گرد عینکش میدرخشید نگاه میکرد«منظور از درخیشدن یعنی خیلی واضح بود» فرد: ممنون لیوان رو با اخم روی میز کناری میزاره. هی که به میز دست به سینه تکیه داد بود با خودش گفت*: پس شروع شده!* اری هم وقتی این حرکت فرد رو میبینه عقب میره و کنار هی با صورتی که به کف چوبی اتاق زل زده بودن ایستاد. لیندا: چرا نمیخوری؟ فرد: آب خوردن نمیتونه کمکم کنه لیندا: او...اوه جو اونجا خیلی سنگین بود، کسی چیزی نمیگفت و چند دقیقه ای اینطوری سپری شد که لوییس با ترس در رو باز میکنه: اینجاست آقای دکتر......ف...فرد!! بهوش اومدی؟! جلو میاد و بین مارکوس و لیندا میشینه، دوتا دستاشو روی شونه فرد میزاره و بعد از یکم محکم بغلش میکنه. فرد سرش رو جوری پایین میاره که وقتی حرف میزنه کسی متوجه نشه و خیلی آرومی میگه: دستتاتو بکش کنار لوییس: خوشحالم که حالت خوبه فرد: هوی! شنیدی چی گفتم؟ لوییس: نگران نباش دکتر اینجاست تا بهت کمک کنه
خودش رو از فرد جدا میکنه و به دکتر میگه تا معاینش کنه، دکتر هم جلو میاد و شروع میکنه به معاینه کردن فرد. نزدیک در لوییس ایستاده بود و درحال پاک کردن اشکای روی صورتش بود که لیندا پیشش میره و شروع میکنه به دلداری دادنش و ازش تشکر کردن. دکتر پیش لوییس میره و موقعیت رو براش توضیح میده و فرد با اخم کم ولی پر از عصبانیت به دکتر و لوییس نگاه میکنه، توی اون جمع اری با اینکه سرش پایین بود ولی متوجه اخم فرد میشد، هی متوجه همه چیز شده بود ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره و پیش دکتر ایستاده بود. توی همون موقع ها مارکوس صورتش رو روبه فرد برمیگردونه که اون هم متوجه میشه و سریع به مارکوس نگاه میکنه مارکوس: خوبی؟ فرد: اره چیزی نیست مارکوس صداش رو خیلی کم میکنه: اگر چیزی شده میتونی بهم بگی فرد: ممنون ولی من خوبم مارکوس: هوف مارکوس*: یه چیزی اینجا درست نیست..* دکتر تمام کارارو به لوییس، لیندا و هی توضیح میده و بهشون میگه که بخاطر یه ضعف کوچیک این اتفاق افتاده نیاز نیست خیلی نگران باشن و فقط باید یکم به تغزیش توجه کنن. بعد از حرفای دکتر همه به اتاقاش خودشون برای خواب میرن.
*خیلی قبل تر* فرد در رو باز میکنه ولی خیلی راهی نمیره که توی راهرو قش میکنه لوییس سعی میکنه بلند بشه. نزدیک فرد میشینه: پس اثر کرد! فکر میکردم اثر نمیکنن بعد از مدت کوتاهی اری و هی هم پیش لوییس میرسن اری: لو...لوییس... لوییس: هی، تو فرد رو ببر آشپزخونه به اری اشاره میکنه: توهم با من اتاقو تمیز میکنی و بعدش میری پیش هی هردو باهم: چشم اری رو لوییس مشغول تمیز کردن اتاق میشن که لوییس میگه: ما از اولش باهم شروعش کردیم.....نمیتونی الان جا بزنی اری: ولی_ لوییس: ولی نداره....باید اینکارو بکنیم، بخاطر خودمونم که شده
اری ساکت میشه و قیافه غمگینی به خودش میگیره، لوییس*: اگر نمیخواستی باید همون موقع میگفتی* کارشون توی اتاق تموم میشه و اری پیش هی برمیگرده. لوییس در اتاق رو میبنده، توی حیاط دنبال دکتری که توی عمارت زندگی میکرده میره و وقتی بهش میرسه میگه: دکتر....یکی از بچه خیلی عصبی و پرخاشگر بود بخاطر همین مجبور شدم بهش آرامبخش بزنم و الان بیهوشه، اگر متوجه بشه که من اینکارو کردم از دستم خیلی عصبی میشه درصورتی که فقط میخواستم به خودش آسیب نزنه دکتر دست پاچه میشه: خ..خب من باید چیکار کنم؟ لوییس: به عنوان یه دکتر یکم معاینش کنید و بگید بخاطر یه ضعف کوچیک یهو بیهوش شده دکتر: ب...باشه نگران نباشید لوییس: ممنون و باهم به آشپزخونه میرن...
این دوتا، پارتای مورد علاقه ی خودم بودنD: امیدوارم لذت برده باشید:»🌸✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من چرا احساس میکنم لوییس سادیسم دارع؟😐🧃
واقعا درکش نمیکنم🚶🏽♂️🌫️
😂😂