
اینم قسمت ۲۱ امیدوارم لذت ببرید ❤️ فراموش نکنید من عاشقانه و طنز مینویسم ❤️ ببخشید اگه طول کشید 🙏🏻 خیلی سرم شلوغ بود
ادامهی قسمت قبلی 👈🏻 از دید مرینت 👈 بخاطر جلسهی عکاسی ، رفتم پارک پیش آدرین . بعد از صحبتهام با آدرین ، عکاس گفت : خب آقای آدرین و خانوم مرینت ، میخوام عکاسی رو شروع کنم لطفاً آماده شید 🙂. آدرین گفت : ما آمادهایم 😄، باید چه پوزیشنی داشته باشیم ؟ عکاس گفت : آقای آدرین شما روی صندلی پارک بشین ، خانوم مرینت شما از پشت گردن آدرین دستهات رو بیار روی سینهش . من گفتم : پس در واقع از پشت آدرین رو بغل کنم 😅؟ گفت : آره دقیقاً 😀. من رفتم و از پشت آدرین رو بغل کردم ❤️ و عکاس چند تا عکس گرفت 📸.
آدرین گفت : خب پوزیشن بعدی چیه 🙃؟ عکاس گفت : خب لطفاً بیاین اینجا 🙂 . من و آدرین رفتیم وسط پارک ایستادیم . عکاس گفت : حالا آقای آدرین شما دستهات رو دور کمر خانوم مرینت حلقه کن ، خانوم مرینت شما یک دستت رو بذار پشت گردن آدرین و اون دستت رو بذار روی صورتش . منو آدرین همین کار رو کردیم ❤️. به آدرین گفتم : مگه این فیگور مال عروس و داماد نیست 😥!؟؟ گفت : حالا چه فرقی میکنه 😂؟ گفتم : ما که ازدواج نکردیم 😅. گفت : حالا هرچی به وقتش 🤣. گفتم : هااااا چی گفتی 😱!!!؟؟؟ گفت : هیچی هیچی مهم نیست 😁. عکاس گفت : خب عکس رو گرفتم 📸 الان فقط یه پوزیشن دیگه مونده 🙂. گفتم : اون رو باید چیکار کنیم 😄؟ گفت : همین حالت که الان بودین رو دوباره انجام بدین و همدیگه رو ببوسید 😊. گفتم : بعداً این عکس همه جا پخش میشه 😱؟؟ گفت : این فیگور رو آقای آگراست شخصاً پیشنهاد داد 😅. گفتم : باشه اگه اینطوریه پس چارهای نیست🤭 . من و آدرین همین کار رو انجام دادیم و عکس رو گرفت 📸 .
به آدرین گفتم : آدرین دوست داری بیای خونهی ما ناهار بخوری 😊؟ گفت : مطمئن نیستم پدرم اجازه بده 😕. گفتم : اَی خِداااا 😉 خب باشه برای یه روز دیگه ❤️. گفت : خب مرینت من دیگه باید برم 💗. گفتم : فقط سوغاتی یادت نره 😂. گفت : مسافرت که نمیرم ، دارم میرم خونه 😂. گفتم : پس بعداً میبینمت 😘. گفت : خداحافظ عشقم 💓👋🏻.
من رفتم خونه و ...
خب خلاصه شب شد 👈🏻 من روی مبل نشسته بودم و داشتم چیپس و ماستموسیر میخوردم. (🤣). مامانم که توی آشپزخونه بود گفت : مرینت تلویزیون رو روشن کن الان اخبار داره 😄. من کنترل رو برداشتم و شبکهی خبر رو گرفتم ، یهو عکس بوسهی من و آدرین رو نشون داد 😱. مامانم گفت : مرینت پس چرا از این چیزی به ما نگفتی😈؟ گفتم : آ...آ....ا....ا...ام...من..من...من.من.من.. اون که من نیستم اون یه مرینتِ دیگه ست 😱. گفت : آهااااا تو گفتی و منم باور کردم 🤭، حالا این مهم نیست 😁 میخوام بِدونم کِی آدرین رو دعوت میکنی بیاد اینجا 😄؟؟ گفتم : ب...ب...ب...بر...برای چی دعوتش کنم 😳؟ گفت : مثلاً برای ناهار یا شام ، یا حتی برای اینکه یه شب اینجا بمونه 😆. گفتم : خـ..خـ..خب باشه بهش فکر میکنم 😑 .....
از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم . اینقدر خسته بودم که راحت خوابم برد 😴...
صبح شد 👈🏻 اینقدر خوب خوابیده بودم که دوست نداشتم از جام بلند بشم 🤗 زیر پتو خیلی گرم و نرم شده ، اگه آسمون به زمین بیاد من از اینجا تکون نمیخورم 😌. یهو موبایلم زنگ خورد 📳، 😤 آخه این وقت صبح کی داره زنگ میزنه 😠 با خودم گفتم احتمالا یا آدرینه یا آلیا 🤬 . چشمام بسته بود 😑 موبایل رو برداشتم و گفتم : هاااا ؟ چته ؟ چیه ؟؟ چی میخوای ؟؟😡. گفت : سلام خانوم مرینت 😶 گابریل آگراست هستم 😶 . من توی اون لحظه مرگ رو چشمای خودم دیدم 😱🤯 .(🤣) . از جا پریدم و گفتم : واااااااااای 😱 آقای آگراست شمایید 😬 ببخشید شما رو نشناختم 😱 ، شما خوبی 😅؟ خانواده خوبه 😅؟ آدرین بزرگ شده 😅؟؟ گفت : بـــلــه همه خوبن 🤨 ، یک راست میرم سر اصل مطلب 😐 در واقع از شما درخواستی داشتم خانوم مرینت . گفتم : بله بله بفرمایید 😇. گفت : من دارم برای یک کار مهم میرم به لندن ، یک هفته من نیستم ، میخواستم ازتون درخواست کنم هر از چند گاه به آدرین سر بزنی 😶. گفتم : مـ ... مـ .. مـ .. من 😅؟؟ گفت : بله ، شما بهترین گزینه برای این کار هستی ، از شما بهتر سراغ ندارم 😌 بعد از مرگ مادرِ آدرین ، اون خیلی تنهاست. گفتم : باشه با کمال میل 😄. گفت : خیلی ممنون ، خداحافظ 👋🏻 . گفتم : به امید دیدار 👋🏻 .
روز بعد 👈🏻 ظهر موقع ناهار بود . تیکی گفت : مرینت پس کی میری پیش آدرین🧐؟ گفتم : قراره که برای ناهار پیش آدرین باشم 😁. گفت : پس چرا الان اینجایی 😅؟ گفتم : میخوام آماده بشم 😄. گفت : خب پس عجله کن که داره دیر میشه 😂!! گفتم : واااااااااااای باز دیرم شد 😱. خلاصه آماده شدم و رفتم سمت خونهی آدرین...
رسیدم جلوی خونهی اونا🏬 ، آیفون رو زدم ، درب حیاط باز شد و رفتم داخل . آدرین اومد به استقبالم 🙃، گفتم : سلام آدرین 👋🏻😍. گفت : مشترک مورد نظر خواب است لطفاً بعداً مزاحم شوید 😂. گفتم : جملهی خودم رو بر ضدِ من استفاده میکنی 🤪!! گفت : آره پس چی 🤣! با هم رفتیم سر میز و منتظر شدیم تا غذا رو بیارن ....
آدرین گفت : خب مرینت چه خبر 🙂؟ گفتم : سلامتی ، خبری نیست 😌. گفت : خبر جدید رو نشنیدی 🤨؟ گفتم : نه کدوم خبر 🤔؟ گفت : در واقع خبر نیست ، باید بهش بگیم شایعه 😅. گفتم : حالا چی شایعه شده 🤨؟ گفت : مردم شایعه کردن که آدرین آگراست ، نامزَد داره 😆❤️. گفتم : چـــی🤯!!! گفت : شایعه شده ما قراره ازدواج کنیم 😅. گفتم : اگه مامان و بابام خبردار بشن چی 😱؟ گفت : در اون صورت دیگه مجبوریم ازدواج کنیم 😂😂😂🤣🤣. گفتم : از این بدتر بهتر نمیشه 😫....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببین به مولا که عشقمی اصن من باید یه روزی تورو ببینم .❤️❤️❤️
خیلی عشقی ❤️❤️
اصنن ببین من با داستان هات حال میکنم یجوریه خاصه تو ذهنم خودش خود به خود صحنه سازی میشه
سلام دوستان لطفا داستان منم بخونید
میراکس : شب بارانی ۱
بابا تو حرف نداری😍♥
ممنون ❤
دوباره سلام دوستان 👋🏻 برای بار هزارم میگم 😬، من قسمت ۲۲ رو گذاشتم اما سایت هنوز تایید نکرده 😄. قسمت ۲۳ رو هنوز ننوشتم چون میخوام بدون عیب و ایراد باشه 😅❤️
سلام دوستان 👋🏻 یه خبر خوب دارم براتون 🥳😁 من نصف قسمت ۲۳ رو نوشتم به زودی تموم میشه و اونم میذارم توی سایت😇
یادتون نره از اکانت دوم و سوم من هم بازدید کنید .
اکانت دوم : Alireza 2
اکانت سوم : Alireza 3
سلام به همه ی دوستان👋 علیرضا هستم و این اکانت سوم من هست 😁به این اکانت هم سر بزنید و تست هاش رو انجام بدین 🙏
عالی بود مخصوصا قسمت حرف یا گابریل🤣🤣🤣اصلا زمینو گاز گرفتم
سلام دوستان 👋🏻 متأسفانه سایت قسمت ۲۲ رو حذف کرد 😭 حالا باید دوباره از اول این قسمت رو بنویسم 😭 احتمالا ۹ روز دیگه منتشر میشه 💔 واقعاً ببخشید بابت این اتفاق 😓
سلام دوستان 👋🏻 قسمت ۲۲ عدم تایید شد ☹️ اون رو ویرایش کردم ، خیلی زود تایید میشه 😁
عالییی بود
فقط اونجا ترکیدم از خنده که گابریل زنگ زده بود به مرینت
وایییی خدا عالی بود🤣🤣🤣🤣
ایوللل پارت ۲۱ الان میرم میخونممممممم
قشنگ خدایی داشتم میمیردم از خنده😂😂😂
وای خدا فقط با گابریل داشت صحبت میکرد وای جر گاد😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣