
فصل اول قسمت سوم:ملکه ی عناصر
ک :گذشته ،حال و آینده ی تو ؛توی یک کلمه خلاصه میشه.جادو حتی خود کلمه هم جادویی هست. ببین میدونم دارم مثل یه روانی به نظر .. آ:ادامه بده. کاساندرا لحظات کوتاهی نگاهی به دخترک می اندازد. ک:پس قدرت هات فعال شدن. آ:ادامه بده. آن.ار دخترک جادو شده بود تا فقط آن کلمه را ادا کند. ک:خب نمی دونم از کجا شروع کنم.اممم خب روز گاری چهار جادوگر بزرگ دنیای جادو میزیستند.اونها بزرگ ترین جادوگران کل دنیا بودند.البته بعد از مرلین. آ:پس مرلین واقعیه.خب با عقل جور در میاد وقتی جادو وجود داره چرا مرلین وجود نداشته باشه؟ ک:هوم استدلا لت منطقی به نظر میاد.خب ادامه میدم.
اسم اون ها:گودریگ گریفیندور-روونا ریونکلا-هلگا هافلپاف و سالازار اسلایترین بود. هر کدوم قدرت های خودشون رو داشتند ولی بین اون چهار نفر قدرت سالازار اسلایترین و گودریک گریفیندور از بقیه برتر بود. اسلایترین و گریفیندور بهترین دوستا بودن و همیشه با هم جور بودن .این چهار نفر تصمیم میگیرن برای تعلیم جادوگران مدرسه ای بسازن و این کار رو هم میکنند.اما اسلایترین با بقیه سر موضوعی جنگ میکنه.و وقتی میبینه که کسی ازش حمایت نمی کنه از مدرسه میره. و این میشه شروع جنگ بین نوادگان اسلایترین و نوادگان ۳ جادوگر باقی مانده.
حالا از اون زمان بیشتر از هزار سال گذشته و نوادگان اون ها به زندگیشون ادامه دادن و خب حالا میرسیم به پدر و مادر تو. آ:بزار حدس بزنم پدر و مادر منم نوادگان اون ها بودند.؟ ک:آم بله. مادرت نواده ی گودریک گریفیندور بود و پدرت نواده ی اسلایترین. و خب پدرت تنها نبود اون یه برادر داشت به اسم تام.
متیو و تام(متیو اسم پدر آریانا هست که توی قسمت اول هم بهش اشاره شد)یک دنیا فرقشان بود.تام یک...یک آدم مغرور و خود پسند بود. ولی پدرت اصلا اینجوری نبود.اون خونگرم و صمیمی و مهربون بود.البته غرورش سر جاش بود ولی نه به اندازه ی تام. تام قصد داشت روزی ارباب دنیا بشه ولی از این باد ها تو کله ی پدرت خبری نبود. خلاصه پسرا بزرگ شدند و ۲ سال بعد از اینکه پدرت از هاگوارتز فارق التحصیل شد به مادرت پیشنهاد ازدواج داد.
پدر و مادرت ازدواج می کنند و توی قصر زور ال ها ساکن میشن.(بچه ها قصر زور ال ها در واقع متعلق به نوادگان گودریک گریفیندور بوده که فامیلی اون ها تغییر کرده.) در همون زمان تام شروع به عملی کردن نقشه هاش می کنه و تقریبا موفق هم میشه اما به طرز ناگهانی سقوط کرد. که اون هم داستان خودش را دارد.
بعد از سقوط ولدمورت ... آ:ولدمورت؟ ک:اوه بله .تام اسمش رو به ولدمورت تغییر داده بود. خب داشتم میگفتم. بعد از سقوط ولدمورت نوکران اون میخواستن تو رو به عنوان ولدمورت آینده با خودشون ببرند.میخواستن زیر نظر خودشون تعلیم ببینی و بشی همون چیزی که اونا میخواستن.اما با مخالفت شدید پدر و مادرت مواجه شدن. به خاطر همین بهمون شبیخون زدن و خب پدر و مادرت مردند. از اون شب فقط من و تو باقی موندیم. و من،برای محافظت از شما آوردمتون اینجا . بانو باور کنید از کاری که کردم به شدت پشیمونم. اما حداقل کاری که میتونستم برای نجات جونتون انجام بدم همین بود. سپس به چشمان طوفانی آریانا زل زد. ک:اینجا تنها جایی بود که اونها نمی گشتنش.من واقعا متاسفم. اما حالا برگشتم تا برتون گردونم جایی که بهش تعلق دارید. آریانا سر درگم بود از وجود جادو اطمینان داشت اما داستان این زن مقداری غیر معقول بود. آ:میخوام هر چه زودتر از این مکان دور بشم. هر چه زود تر بهتر. ۱ هفته بعد. آریانا حالا روبروی مکانی بود که ۱۱ سال از عمرش را در آن گذرانده بود ایستاده بود. شنل سیاه مخملی رو ی شانه هایش سنگینی میکرد. ک:آماده اید بانوی من؟ آریانا آرام به دست کاساندرا مینگرد که منتظر دستان اوست . آ:آماده ام. و به سوی آینده ی نامعلوم میرود. بچه ها میدونم که اسم این قسمت با اتفاقاتش ربطی بهم نداشتن ولی نگران نباشید در قسمت بعد همه چی رو خواهید فهمید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی ممنون