
لایک و کامنتا خعلی کمه🥺
اشک تو چشمام جمع شد و قطره اشکی اروم چکید رو گونم ماتیکان صورتمو تمیز کرد و گفت:بیخیال مهم نیست پاشو بیا بریم برسونمت ـ سوار ماشین شدیم موقع حرکت ماتیکان کمربندشو بست و رو کرد به من و گفت:گوش کن شوکا قراره من برسونمت خونتون خب اصلا نترس میریم کجا؟؟خونتون ـ من:اوکی ـ
ماتیکان:خوبه که فهمیدی ـ راه افتادیم و جلوی خونمون ترمز کرد از ماشین پیاده شدم و سرمو از شیشه داخل کردم و گفتم:ممنونم،بازم ببخشیدـ ماتیکان:شب بخیر ـ من:شب بخیرـ ماتیکان تا وقتی رفتم تو خونه نگاه میکرد وقتی امدم خونه بابا نبود و فقط رزمرتا تو اشپزخونه بود و تا منو دید امدم سمتم گفت:چیزی شده اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟ـ
من:نه خوبم ـ رزمرتا:نه خوب نیستی ـ من:چرا داد میزنی میگم خوبم ـ بابا،با عجله از پله ها امد پایین و امد سمتم:چیشده؟؟؟؟خوبی؟؟؟ـ من:چیزی نشده خوبم یه تصادف کوچیک بودـ رزمرتا داد زد:تـــــــصاااااااادف ـ بابا:یااااا خدا چیزیت که نشدـ من:من چیزیم نشد ولی ماشین ماتیکان داغون شد بابا:ماتیکان؟؟؟مگه تو با آبتین قرار نداشتی ـ

لایک کن لطفا🥺
نشستم رو مبل و بابا هم کنارم نشست من:ماتیکان کاپیتان تیم و دوست ابتینه وقتی ما بیرون بودیم اونم امد ابتین که رفته ماتیکان قرار شد منو برسونه بعد تو راه تصادف کردیم ـ بابا:ای وای ماتیکان چیزیش نشد؟؟؟ـ من:فقط پیشونیش زخم شد ـ بابا:نرفتین بیمارستان؟؟ـ من:هر چی بهش گفتم قبول نکردـ بابا:خطرناکه اینجوری ـ من:به من چه،من میرم بخوابم ـ بابا:شام نخوردی که ـ من:میل ندارم ـ بابا:شب بخیرـ من:شب بخیرـ

رفتم بالا و لباس خوابمو پوشیدم و دراز کشیدم رو تخت و بعد از نیم ساعت خواب رفتم صبح ساعت ۶و نیم بیدار شدم و پیراهن سفید استین بلند با شلوار لی پوشیدم کفشای الستار و کیفمو برداشتم و رفتم پایین بابا هم اماده بود بعد از خوردن صبحانه بابا منو رسوند دانشگاه و خودش رفت مطب،اولین روز دانشگام بود و خیلی غریب بودم وارد حیاط دانشگاه شدم و رفتم روی یه نیمکت نشستم و حیاط و برسی کردم حیاط پر از دختر و پسرایی بود که کتاب به دست با هم حرف میزدن وای که چقدر تنهام تو همین فکر بودم که کسی کنارم نشست کیفمو گذاشتم رو پام خودشو بهم نزدیک کرد برگشتم سمتش تا یچی بارش کنم ولی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا زیبا مینویسی
مرسییییی💙
🥧💕
ععع چی شد اپ نکردی پارت جدید
وقت نمیکنم بخدا
عاااالی 🤩👌
میتونم دو تا سوال بپرسم؟
چند سالته؟ و اهل کجایی؟
به نظرم کمی اشنا میای 🙂🤩😻🍭✨
🙂💓۱۴ سالمه و کرمانیم تو چی؟
من 14 سالمه زنجانی ام 🤝❤️
عالی بود😍جاهای حساس چرا تموم میکنی 😶
❤ببخشید خب چکا کنم خیلی ننوشتم
عب نداره ولی دیگه تکرار نشه😂😂