سلام اینم از پارت سوم چهار بار منتشرش کردم💔😐ناظر جان عزیزم چراااا آخه با احساسات من بازی میکنین گناه دارم
ا.ت:الان سه هفته از نامزدی من و جین میگذره تقریبا تونستم بشناسمش بعضی وقتا مثل دیونه ها عاشقمه و بعضی وقتا هم یجوری رفتار میکنه انگار که از من متنفره
از زبون جین:روی تختم دراز کشیده بودم که پدرم اومد داخل اتاقم سهون:جین هفته بعد مراسم عروسیه روزی که نقشه هامون عملی میشه 😏
جین:باشه حواسم هست سهون:چرا خوشحال نیستی ؟!جین :خوشحالم فقط یکم خستم سهون:باشه من میرم شرکت پسرم جین:باشه جین:پدرم راست میگفت من خوشحال نبودم چون من..من عاشق ا.ت شده بودم و همش بهش فکر میکردم😢💔زنگ زدم به ا.ت
ا.ت:الو سلام جین: سلام خوبی ا.ت:خوبم تو چطوری جین:منم خوبم میخواستم بگم هفته بعد مراسم عروسیمونه بیا قبلش باهم بریم سفر موافقی؟؟ ا.ت:سفر؟! باشه میام ولی کجا قراره بریم ؟جین: وقتی رفتیم میفهمی فعلا بای ا.ت:باشه بای از زبون ا.ت:بدم نمیومد با جین برم مسافرت چون اینجوری فرصت داشتم بشناسمش .
رفتم آماده شدم و چمدونمو جمع کردم و با خانوادم خدافظی کردم بعد چند مین جین اومد دنبالم و رفتم سوار ماشین شدم.(عکس لباس ا.ت )
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
عالی بود
عالی
ممنونم
💖💖