
سلوم🙃، سلام سلامتی میاره 😂
💝به نام خالق زیبایی ها💫، یک چیز اول از همه بگم... مجبور شدم این پارت رو کم بنویسم به چند دلیل😓، امتحاناته و من واقعا وقت نمی کنم، اسباب کشی داریم، و اینکه کلا زندگیم درگیره... پس به بزرگی خودتون ببخشین💟، ( داستان از زبان سم برادر الکس) باید دوستان الکس زندانی باشن، نمیخوام باهاشون سخت برخورد بکنم اما باید آزمایشات الکس کامل بشه😪، این تنها راه زنده کردن پدره... به سرباز های ماورایی دستور دادم تا محاصرشون بکنن. زیر لب گفتم: متاسفم، دو بُعد ها با هم تماس دارن، اگر شما آزاد باشین حتما به بُعد من سفر میکنین😤. می خواستن با سرباز ها درگیر بشن اما یکمی فکر کردن. به نظر میاد داخل گروهشون یک جنگ داخلی ایجاد شده😮، آروم آروم سرباز ها جلو می آمدند... جاناتان گفت: بهتره یکمی عقب برین😠 و گرنه... با اینکه سرباز ها ترسی نداشتند اما می خواستیم اونا احساس نکنن که گروگان هستند.. گفتم: تسلیم بشین، در این صورت نه شما، نه الکس و نه ما آسیب می بینیم💛. چند نفر راضی بودن... طولی نکشید که دستاشون رو بالا بردند و راه افتادند😦. ( نتیجه گرفته بودم خیلیاتون دوست داشتین گروگان باشین😐) سرباز ها همه را به زیر زمین منتقل کردند...
( ادامه از زبان الکس!) آهههههه. من باید برم بیرون😠، سر گروه چی اومد! چی شد؟ من برای چی اینجام آخه؟ پیتر از پشت به من نگاه میکرد: اصلا آدم خونسردی نیستی😒. گفتم: چند وقته که اینجایی؟ میدونی واسه ی چی منتقلت کردن اینجا؟ چشم غره ای به من رفت و گفت: به تو مربوط نیست😡. من هم پشتم را بهش کردم و گفتم: حداقل... حداقل میدونی پشت این ماجرا ها کیه؟ پیتر جلوی پاشو نگاه کرد: نمیتونی حدس بزنی😒، اوففف. تو واقعا یک تختت کمه! بابا برادرت تو رو زندانی کرده دیوانه👿. هان؟🙊. آروم گفتم: صبر کن... برادرم اینجاست؟😦، تپش قلبم بالا رفت! چی شد؟ دستگاهی که بهم وصل کرده بودن شروع به بوق زدن کرد! وای نه😬. نه نه نه... نباید بوق بزنه اگه الان با برادرم روبرو بشممم😨! یا خدا خودت رحم کن، سرم رو نبره😬.( ادامه از زبان زک) خب حداقل این سلول گرمه😌، شارلوت سرش را تکان داد و گفت: خیلی هم شبیه به اتاقه🙁. استیون خندید و گفت: مگه میخواین همینجا بمونین؟ باید خلاص بشیم. دنیل ادامه داد: به همین راحتی تسلیم شدیم بعد انتظار فرار داریم😑. کاترین هم تائید کرد و گفت: واقعا اینحا چیکار میکنیم😕. لونا و جک کنار همدیگر نشسته بودند و واسه ی هم جک میگفتند! خوب با هم و این موضوعات کنار میان🤷♀️. آرتین گفت: پس منتظر چی هستیم! جک میتونه تبدیل به کلاغ بشه و از اینجا بره بیرون😐. ریلی؟😳. گفتم: میتونی تبدیل به کلاغ بشی؟ سرش رو تکون داد، سابرینا گفت: پس منتظر چی هستی، زود باش💫. از جاش بلند شد و در چشم به هم زدنی تبدیل به کلاغ شد! از زندان بیرون رفت. فکر کنم فعلا باید منتظر بمونیم!
( ادامه از زبان جک) خب پس من نباید دیده بشم😬، فکر کنم بهتر باشه به کوچک ترین کلاغی که میشناسم تبدیل بشم! آروم آروم به سمت آزمایشگاه باحال سم حرکت کردم. باید بگم وسایل های اینجا معرکس🤯. اوه. اون الکسه؟😮، جلوی برادرش نشونده بودنش روی زمین! الان برادر خودش رو دیده... نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت😶. باید برای بقیه خبر ببرم! سعی کردم نزدیک بشم تا صداهایی بشنوم...( ادامه از زبان الکس) به برادرم نگاه می کردم، باورم نمیشه اینجاست🤧. گفت: میخواستم رو در رو نشیم تا آدرنالین خونت بالا نره اما انگار موفق نشدم😒. گفتم: برای چی اینجام؟ من که تو بُعد خودمون همه چیز رو درست کردم😓. سم خندید و گفت: نکنه قرار دادت با لوکی رو فراموش کردی؟🤐. داره در مورد اون قرار داد صحبت می کنه😳. گفتم: اون اصلا قرار داد نیست، من برای گول زدن لوکی اون حرف رو زدمممم. سم گفت: الکس تو واقعا نمی فهمی چه کاری انجام میدی! لوکی بزرگترین جادوگر توی بُعدمونه بعد انتظار داری گول بخوره!
(یک سری بزنیم به ادامه ی ۱۵ سالگی الکس ) لوکی و افرادش محاصرمون کرده بودن! از هر لحاظ داخل خطر بودیم... فکر کنم باید معامله ای چیزی کنیم😺، در حالی که همه ی بچه ها داشتند همفکری می کردن تا نجات پیدا کنیم، خودسرانه گفتم: لوکییی😏، آنقدر سخت رفتار نکن... من واسه مذاکره اینجام😌. هرج و مرج رو داخل صداهای بقیه ی بچه ها می شنویدم. الکس گفت؛ چی داری میگی😑! ما واسه ی چی اینجاییم اونوقت🤨. قشنگ معلوم بود عصبانیه! گفتم: فقط واسه این که منو همراهی کنین😌، من دیگه باهاتون کاری ندارم... اومدم لوکی رو ملاقات کنم😏. لوکی خوشش اومده بود. گفت؛ که اینطور، یک آدم فروش🤪، با اینجور آدما حال میکنم🤞🏻، اینو بیارین به اتاقم! یعنی چی😳. الان سر بقیه ی بچه ها چی میاد. سعی کردم خود را آروم نشون بدم، خنجر دست لوکیه! من هر جور شده باید بدستش بیارم😟، گفتم: چه بلایی سر دوستانم میاد؟😒، زک گفت: دوست😠. اما گفت: دروغگوی ماهری هستی الکس! به سمت لوکی برگشتم: بیا بریم یکمی گپ بزنیم😞. طولی نکشید که وارد قصر لوکی شدیم: بگو ببینم، برای چی میخواستی با من ملاقات کنی؟😌. آهی کشیدم: من خنجرت رو میخوام😁😏. پوزخندی زد و گفت: من هزاران سرباز و خنجر دارم😏. گفتم: ولی من فقط یک خنجر سراغ دارم👻. روی هوا شناور شدم و آماده ی جنگ شدم! تا همین الانشم خفت و خواری از طرف خانوادم، دوستانم را تحمل کردم، وقتشه همه چشمشون رو به سمت واقعیت باز کنن!
گفتم: میدونی واسه چی اینجام؟😡. لوکی با آرامش گفت: میدونم، اما بستگی داره از چه نظر بهش دقت کنی😒. متوجه منظورش شدم! گفتم: پس تو هم با من تو بُعد ها سفر کن😎. لوکی خنده ای کرد و گفت: درسته که میخوای جون تک تک کسانی که فکر میکنن آدم بده هستی رو نجات بدی😅، اما خب... نیازی نیست به من رشفه بدی، من قبلا این کار رو کردم😎. چی😳، گفتم: چطوری؟😧 لوکی از تخت سلطنتی اش بلند شد و گفت: بیا روی زمین بچه جون، باید ماجراهای زیادی رو واست تعریف کنم😏، حقیقتو! دیگه روی هوا شناور نبودم، کنار لوکی نشتم و لوکی شروع کرد: حتما الان همه فکر می کنن تو آدم بده هستی درسته؟ گفتم: باید یک چیزی رو بدم تا چیزی رو بگیرم، این پایه ی جادوگر بودنه😓. لوکی گفت: به خوبی درک می کنم، من هم با آدم های زیادی آشنا شدم، با خودم تو بُعد های مختلف😞، باید بگم واقعا عاشق خودم شده بودم😅. اهم.. اهم.. بریم سر اصل مطلب! تو، نقش تو اینجا چیه؟😏. پوزخندی زدم: هر وفت فهمیدی به منم بگو🙃. لبخند لوکی محو شد: یعنی بی دلیل دنبال خنجر می گردی؟ گفتم: نه دیگه... تا همین چند دقیقه پیش جواب خودتو داده بودی، من و تو، هممون! اینجاییم که از زندگی محافظت کنیم! لوکی تازه منظورم رو گرفت! گفت: پس تو😮، خدای من، به کسی که این موضوع رو نگفتی؟ گفتم: همه از من متنفرن، میدونم که فکر می کنی به دیگران میگم تا بفهمند دلیل کار های من چیه، اما مطمئن باش در آینده خودشون می فهمند🙂، من منتظر میمونم!
( بهم بگین تو کامنتا که بریم سراغ آینده و اینا یا نه😅، چون ممکنه گیج بشین میگم🙂، خب الان میریم سراغ آینده😁) ( از زبان دنیل) به صدای بارون گوش میکردم! صدای جر و بحث ها داخل مغزم می پیچید!: نمی بخشمت😠، این جمله بار ها و بار ها داخل ذهنم تکرار می شد! آخه چرا؟ چرا کاترین منو نمی بخشه😓 تقصیر من نیست که اونا مردن! حتی دیگه نمی خوام اسمشون هم به زبان بیارم🥺. بالاخره رسیدم! جلوی در غار ایستادم. اون همینجاست! منتظر منه! ( البته بگم خصلت نوشتن آینده اینکه هر دفعه از یک نفر می نویسم و یکجورایی اسپویل میکنم که زندگیش چی شده😅) یک قدم دیگه برداشتم! امیدوارم سرزنشم نکنه!.( برگردیم به حال از زبان خودم) جک توصیح داد که چی شنیده😳. گفتم: مطمئنی که با لوکی قرار داد بستن؟ گفت: نه اون یک قرار داد نبوده، یک شرط برای زندگی بوده! اوففففف چقدر عجیب! گفتم: خیلی مرموزه این ماجرا! آرتین و استیون گفتن: از نظر من باید جلوشون رو بگیریم☹. می خواستم بگم که موافقم تا در زندان باز شد😳. یکی از دکتر های اینجا بود( این نقش واسه ی کاربر loki.t هستش که من منتظرم تا تستش را بسازه😶) آروم گفت: حتما کنجکاوین که دوستتون رو ببینین! میارمتون بیرون. وقتشه با خودمون تو بُعد الکس آشنا بشیم😎، حتما تعجب کردین😁، آزمایشات تکمیل شد، همشون اینجان😏. ایزی ایزی تمام تمام، من برم دیگه بترکم چون زیر امتحانات دارم دفع میشم، خداحافظ👩🦯
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چیزی که در حال حاضر عالیه ولی در آینده سمی خواهد شد... 😂😔😐
چی؟؟؟ کی ؟؟😂😐
هیچی... 😂😐 راستی اون جک نبودا جان بود 😐😂
وایییی عالی ولی چرا اینقدر دیر دیدمش🥲
راستی اگه میشه به تستم: مشکلات مارول فنها سر بزن
باشه حتما اشکالی نداره😅🧡❤
یک سوال فکر کنم کاربر نوشابه مثل دفعه قبلی با کتی خانوم شیطنت کرده😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣😂 بچه ها کامنت بزارید بنظرتون شیطنتشون چقدر طول کشیده کامنت بزارید😂
حرفشم نزن😐
باشه ولی کنجکاو شدم که چه اتفاقی افتاده😂😂🤣
هردوتون منحرفین 😬😂
سلام چطورید گایز من اومدم
راستش تا الان امتحان داشتم فردا هم زمین شناسی و پس فردا هم عربی دارمعالی بود یک انرژی گرفتم البته فکر کنم از نا کجا آباد اومد😂😂😂😂
به قول اصفهانیها کمرم شیکست😂😂😂
راستی ۲ روز دیگه اسپایدرمن اکران میشه
ریلی؟😳، میگم چرا پینترست پر از عکس و فیلم های اسپایدر منه😃
آره خارجی ها بلیط گرفتن ما هم منتظریم🥲🥲🥲
بریم بترکیم😥
😂😂😂
واقعا که چرا کاترین منو نمی بخشه؟😂خودم نمی دونم چه غلطی کردم ولی کاترین باید ببخشه😐😂
خودمم هنوز فکر نکردم چه غلطی کردی😐، میخواستم هیجان زیاد کنم فکر کنم🤑😑
عجب...خیلی تاثیر گذار بود...😐😂✨
اره به نظرت چه غلطی کنی؟😐
اوه اوه مثلا چی؟🤭
یا خدا با کی؟😂😑
راضی هستی؟😂 هستی ادمشو جور میکنم اما فکر کنم زیاده رویه درسته؟😅
خودم رو شخصیتم ک*ر*ا*ش زدم😐😂💔
اره باو من با اینا مشکلی ندارم یه چند تا چیزم بعد تو پین بهت میگم😂👌🏻✨
الان خسته ام خستع فردا می گویم
خسته نباشین چه زود کنار اومدین😂😐
فعلا غلطی نکردی گلم ولی هعیییییی 🚶🏻♀️😔 ️ در حال محو شدن... 😂😔
هعیییی سکوت می کنممممممم😔😂💔
عرررر خیلی باحال بوددددددد
به نظرم تو ایندم برو باحال میشه✨
اوکی 🧡