*ساعت 1:43 شب*
فرد توی اتاق خودش دراز کشیده بود و فقط داشت به حرفایی که لوییس زده بود فکر میکرد و نمیتونست بخوابه.
فرد*: چیکار میتونم بکنم؟ هر حرکتی بزنم خبر دار میشه و اگه به بچه ها بگم ممکنه اوضاع خراب تر بشه....باید خودم یه فکری بکنم.....یعنی بهش بگم چرا سراغش رفتم؟ اگر اینجوری بگم نمیتونم تضمین کنم اتفاق خوبی در انتظار خودمه ولی حداقا میتونم امیدوار باشم که بزاره بچه ها برن یا حتی کاری بهشون نداشته باشه....اینجوری خیالم راحت تره، یکم دیگه منتظر میمونم تا شاید چیزه جدیدی ازش دیدم ولی با این حساب نمیتونم یه لحظه هم بهش اعتماد کنم...دارم دیوونه میشم نمیدونم چیکار کنم*
دستش رو روی چشماش میزاره*: کاش اینجا بودی.....نی_سان*«مخفف اونی سان که میشه برادر»
از اتاقش بیرون میره و وقتی میخواسته پایین بره متوجه میشه نور ضعیفی از اتاق لیندا بیرون میاد، به سمتش میره و در میزنه.
لیندا در رو باز میکنه: اوه...چیزی شده؟
فرد به لیندا خیره میشه
لیندا: چیزی ش_
قبل از اینکه حرفش تموم بشه بغلش میکنه: نمیتونم بخوابم
لیندا هم بغلش میکنه: میخوای اینجا بخوابی؟
فرد: اگر اشکالی نداره
لیندا: نه
_______
*یکم قبل تر*
مارکوس فرد رو میبینه که از اتاقش بیرون میره*: این که فرد خودمونه....چیشده یعنی؟*
تعقیبش میکنه که میبینی سمت اتاق لیندا میره و بغلش میکنه و باهم وارد اتاق میشن.
مارکوس*: میخوان پیش هم بخوابن؟ چه چیزا منم دلم خواستم*
و از اونجا دور میشه
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
لوییس چه هیولایی از اب درومد😐💔
هی هی هی:»