
چند دقیقه ای به سکوت سپری میشه که فرد این سکوت رو میشکنه: تو گفتی نظرت رو خیلی جلب کردم لوییس: درسته فرد: چرا؟ لوییس برمیگرده و به فرد نگاه میکنه فرد: میخوای در جواب تمام سوالام سکوت کنی؟ لوییس: نه...فقط میخوام بدونم چرا این سوالارو میپرسی و خب باید بگم بیشترین دلیلی که برام جالبی اینه که بفهمم چطور از آتیش سوزی خبر دار شدی فرد: من داشتم از اون نزدیکی رد میشدم که دیدم یه خونه آتیش گرفته لوییس: چطور اون اطراف اومدی؟ چطور به سمت دردسر کشیده شدی؟ اینا سوالای اصلین فرد سرش رو پایین میندازه: با بچه ها دعوام شده بود و خواستم تنها باشم و نفهمیدم چیشد که سر از اونجا دراوردم.....بعدشم خود به خود سمت آتیش کشیده شدم و با خودم فکر کردم شاید کسی اون تو هنوز زنده باشه لوییس بهش نگاه میکنه و بعد چند دقیقه با صورت جدیی میگه: داری دروغ میگی
فرد تعجب میکنه*: همونطور که انتظار داشتم* سرش رو بالا میاره و به لوییس نگا میکنه لوییس: همه چیز داشت خوب پیش میرفت اگر تیکه اخرش رو نمیگفتی.....با خودت گفتی شاید یکی اونجا هنوز زنده باشه؟ میتونستی کمک خبر کنی تا اینکه خودتو بندازی وسط آتیش، خودت همچین چیزی رو باور میکنی؟ فرد*: معلومه که نه....ولی چی میتونم بگم، مثل یه شیطان بالا سرم ایستادی و خیلی راحت میتونی بهم دستور بدی* لوییس: خب بزار یکم برات توضیح بدم که چرا الان اینجایین من یه مرد سی ساله تنهام که دلش میخواد از این تنهایی دربیاد و کسی تحویلش نمیگیره. از شانس خوبش چند تا بچه ی خوب و جالب پیدا میکنه تا باهاشون سرگرم بشه فرد: سرگر_ لوییس: و اون بچه ها هم قبول میکنن و پیشم میان و الانم دارم لذت کافی رو میبرم. یه پسر جالب که میتونم یه جنگ ذهنی بین خودمون درست کنم یه پسر و یه دختر که فکر میکنن نمیفهمم دارن چیکار میکنن ویا چه دروغی بهم میگن و به این کاراشون ادامه میدن و منم از موقعیت لذت میبرم و.....یه پسر بچه و دختر بچه که منو داداشی صدا میکنن و ساعت ها میتونم بشینم و خنده پاک و معصومانش رو در حالی که براشون کتاب میخونم و بازی میکنم ببینم، لذت بخش نیست؟
فرد متوجه منظور میلبارتون میشه «اینکه هر وقت میتونم گیرتون بندازم و هرکاری خواستم بکنم و اینکه همیشه از حضورتون خبر دارم» فرد*: منظورش.....* از جاش بلند میشه و یقه لوییس رو میگیره: اگر دستت به یکیشون بخوره خودم تمام بدنت رو تیکه تیکه میکنم، حاضرم جون خودم رو قسم بخورم که میکشمت لوییس: واو چه خشمی....ولی اگر میخواستم بلایی سرشون بیارم وقتی تو حیاط بودن یا وقتی پیش من بودن و یا حتی وقتی تو آشپزخونه و پشت و ستون استاده بودن انجام میدادم.....فکر میکنید خیلی باهوشید؟ درصورتی که هیچ وقت نمیتونید منو تعقیب کنید، خیلی راحت متوجه حضورتون میشم. دست فرد شل میشه و لوییس دستش رو از روی یقش میکشه، فرد سر جاش میشینه*: اگر متوجه حضورمون بوده، پس تمام اینا میتونن نقش باشن چون از همه چیز خبر داشته....* لوییس: هی فرد.....تا چهار ماه دیگه فرصت برای جلب کردن اعتمادت به من داری.....و بعد از اون باید رازت رو به من بگی، بستگی داره اون موقع بخوام رازم رو بگم یا نه ولی اگر چهار ماهت تموم بشه.....تضمین نمیکنم خواهر برادرات رو ببینی یا نه....
امیدوارم لذت برده باشید:»🌸✨
.......
.........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)