6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mary💖 انتشار: 3 سال پیش 21 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاممم
سویانگ:چشمامو باز کردم..به ساعت نگاه کردم ۸ صب بود...بلند شدم و نشستم....تو فکر بودم که دوستام هنوز زندن یا نه....که صدای کوکی(همون سگه)رو شنیدم...رفتم سمت پنجره دیدم کوکی پایین داره پارس میکنه...سریع رفتم پایین پیشش...ازش با استفاده از قدرتم پرسیدم که تونسته ردی از دوستام پیدا کنی که کو کی گفت تونسته پیداشون کنه اونا الان تو یه آزمایشگاهی خارج از شهرن....منم سریع همراه کوکی به اونجا رفتم.....فقط یه آزمایشگاه بود دور و برش هیچ مسکن و ساختمونی نبود...رفتم سمت خونه در زدم...عصبانی بودم هی در زدم...با مشتام میکوبیدم به در....که انگار یه چیزی تیز مانند بهم خورد....به دستم نگاه کردم دیدم مثل امپول میمونه...سرم داشت گیج میرفت....که هیچی نفهمیدم و از حال رفتم....سویانگ:همه چی سیاه بود چیزی نمیدیدم فقط میشنیدم....
.....صدای بچه ها رو میشنیدم داشتن صدام میکردن...صدای هانا..یونا...جینهو...سویون....اروم چشمامو باز کردم اما سرم هنوز درد میکرد....به درو بر نگاه کردم همه بچه ها بودن...اشک تو چشام جم شده بود...خوشحال شدم که همه شون سرحالن....به ارومی نشستم اما سرم هنوز درد میکرد....سویون:بهتری ....سویانگ:ا..اره..بهت..رم...جینهو:بهتره یه خورده استراحت کنی...سویانگ:با اشکی که تو چشمام جم شده بود بهشون نگاه کردم و با بغضی که باعث میشد نتونم حرف بزنم گفتم م..مید.دوتید...چ..چقد...نگ..رانتون...ش..دم...سانی:نتونستم تحمل کنم رفتم سرشو گرفتم و چشبوندم به شونم و گفتم غصه نخور عزیزم ما حالمون خوب خوبه ببخشید که نگرانت کردیم...سویانگ:همینجوری تو بغل سانی اشک میریختم...بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد...روبه بچه ها کردم و گفتم چه اتفاقی براتون افتاد چرا یه دفعه ناپدید شدید....یورا هم همه چیرو برام تعریف کرد...سویانگ؛:بهشون گفتم احیانا نمی دونید کی بود که بهتون شلیک کرد...رونا گفت چرا یه مرد تقریبا فد بلند و چشمای خماری معصوم کلا قیافه معصومی داشت...سویانگ:یه ذره شاخ دراوردم(یه ذره نه خیلیی)چقد شبیه جیمین بود..نکنه😨وای نه....کارینا:چی نه...سویانگ:من باید برم بعدا بهتون میگم...یونا:اما سویانگ...سریع از اتاق رفت بیرون...یهو چش شد....
سویانگ:باید برم پیش جیمین...تا مطمئن نشدم نباید بهش بگم....رفتم سمت خونه جیمین...بهش زنگ زدم جواب داد....سویانگ:الو جیمین...جیمین:سویانگ تویی چرا نفس نفس میزنی...سویانگ:باید ببینمت همین الان....تلفونو قط کردم رفت تو خونه....بعد از چن دقیقه جیمینم اومد تو خونه...رفتم پیشش و گفتم بشینیم رو مبل می خوام باهات حرف بزنم....نشستیم رو مبل...چهره به چهره شدیم....تو دلم میگفتم چرا جیمین رو از وقتی دیدم همش جدیه اما یه جوراییم دل تو دلش نیست انگار استرس داره....بهش گفتم جیمین چرا انقدر نگرانی...جیمین:من؟من که نگران نیستم...حالت خوبه سویانگ؟رنگت پریده ها....سویانگ:چشامو بستم بد باز کردم و بهش گفتم تو کسی هستی که دوستامو کشت؟...جیمین:ا..از چی داری حرف میزنی...سویانگ:خواهشا به من حقیقتو بگو....جیمین:چیزی نگفتم و سرمو اوردم پایین...سویانگ:اشک تو چشام جم شده بود...باورم نمیشد که جیمین همون فرد باشه...بلند شدم جیمینم بلند شد...روبهش با بدترین حالی که داشتم گفتم ازت متنفرم من..من دیگه نمی تونم اینجا بمونم...داشتم میرفتم که یه ضربه ای به کتفم وارد شد و هیچی نفهمیدم...جیمین:سویانگ داشت میرفت که مجبور شدم به کتفش بزنم و بیهوشش کنم...سویانگ از پشت داشت میافتاد که گرفتمش...شرمنده سویانگ برای در امان موندنت این کارو میکنم...بلندش کردم و با خودم بردمش....
....یورا:بهتره اماده شیم بریم....هانا:درسته کار خیلی سختی داریم...یونا:راه بیوفتیم...سویون:همه مون رفتیم به سمت موسسه ای که بچه هامون هستن ....سازوکی:منم باهاتون میام...سهون:کجا میای..سازوکی:به کمک منم نیاز دارید...یونا:اما خواهر...سازوکی:من با شما میام حرفیم نباشه....جونگین:سازوکی هم همراهمون اومد...توی راه همه نگران بودن من دست یونا رو گرفته بودم و بهش ارامش میدادم که بعد از چن دقیقه رسیدیم......سویانگ:آهه سرم...چشمامو به ارومی باز کردم و دیدم به یه تخت بسته شدم..هم دستام هم پاهام....هر چی تلاش کردم بازش کنم باز نمیشدن....که یکی اومد تو اتاق...بهش نگاه کردم جیمین بود...از دستش عصبانی بودم بهش محل نذاشتم..اومد کنار تخت نشست...رو بهم کرد و گفت برای خودت اینکارو کردم که اتفاقی برات نیوفته....سویانگ:با خشمی که داشتم گفتم تو بودی که اونارو کشتی پس بهونه نیار که برات مهمم....جیمین(با فریاد)من اونارو نکشتم....اونارو جونکوک کشته.....سویانگ:تو شک رقته بودم...ج..جونکوک کیه...جیمین:من هیچ وقت کسی رو نکشتم...جونکوک همه این کارارو انجام داده اون اینکارو کرده تا بچه هاشونو برده خودش کنه مثل همون دختره(منظورش سازوکیه)...
....سویانگ:پ...پس..الان بچه ها کجان...جیمین:جونکوک اونا رو برای نابودی و حکومت داره اماده میکنه ذهنشونو هیپنوتیزم کرده...سویانگ:تو چرا جلوشو نگرفتی....جیمین:من در برابر اون هیچ قدرتی ندارم قدرت من رفتن به زمانه اما اون تمام قدرت هارو داره و من در برابرش ناتوانم...رفتم دست و پاهای سویانگو باز کردم...کنارم نشست...سویانگ:اما باید جلوشو میگرفتی میدونی این همه سال چه بلایی سر دوستام و بقیه اومد....جیمین چیزی نگفت و سرش رو به پایین بود...بلند شدم و گفتم من باید برم...جیمین:کجا می خوای بری...سویانگ:باید باهاش بجنگم....جیمین التماس میکرد که نرم اما من باید میزفتم.....جینهو:بالاخره رسیدیم همه مون وارد ساختمون شدیم....گروه گروه شدیم تا بچه هارو پیدا کنیم....من و سهون و یونا و جونگین بقیم ۴ تا ۵ تا گروه شدن و رفتیم....بد از چن لحظه جونگین اتاقی که بچه ها توش بودن رو پیدا کرد....همه مون رفتیم تو اما.....بچه ها دونه دونه تو یه استوانه ای معلق بودن....رفتیم سمتشون هرچی صداشون زدیم چشماشونو باز نکردن....یورا:یونا با گریه میگفت باید این درو باز کنیم...که یه نفر دست زد...جونکوک:افرینن...بالاخره جهش یافتگان اومدن تا بچه هاشونو نجات بدن....سازوکی:همگی رومونو برگردوندیم دیدیم همون بود..همونی که تو بچگی منو بزرگ کرد....جونکوک....همه:جونکوک؟.....جونکوک:بله خودمم کسی که سازوکی رو بزرگ کرد..بهش یاد داد که باید انتقامشو بگیره...کسی که به شما شلیک کرد تا بتونه به راحتی بچه هاتونو بدزده و ذهنشونو هیپنوتیزم کنه....سهون:ای پست فطرت....
.....می خواستم بهش حمله کنم که یه دفهه غیب شد..جونکوک:تو هنوز نمیدونی من حتی از سازوکیم قدرتمندترم...سانی:که جونکوک با یه بشکن نفس هممونو گرفت..هممون داشتیم میمردیم..افتادیم زمبن...به زور نفس میکشیدیم...سازوکی:با حال بدی که داشتم اما باید به سمت دستگاهی که بچه ها توشن میرفتم و میشکوندمش....اروم اروم رفتم سمتش....سرم داشت گیج میرفت...رسیدم...با قدرتم...همه دستگاه هارو شکوندم...بچه ها افتادن رو زمین....جونکوک:نهههههه ای خائنن...سازوکی:خواست بیاد سمتم که با قدرتم نگهش داشتم...تو هنوز نمی دونی من قدرتم از تو قوی تره....بچه ها تا حالشون خوب شد رفتن سمت بچه هاشون....که سویانگ و جیمین اومدن تو....سویانگ:چه اتفاقی افتاده....جیمین:من باید یه کاری بکنم....مونو:چشمامو به ارومی باز کردم اما باورم نمیشد انگار مرده بودم اخه مامان و بابا رو میدیدم بهشون لبخند زدم و گفتم چقد خوبه که اومدم پیشتون....یونا:با گریه میگفتم اما ما نمرده بودیم عزیزم..مونو:اشک تو چشام جم شد گفتم یعنی شما یعنی من....جونگین:اره زنده ای دخترم هممون زنده ایم...مونو:دوتاشونو محکم بغل کردم و گریه میکردم به بقیه هم نگاه کردم همه شون کنار خانوادشون بودن...خوشحال بودم که زندن.....سویانگ:می خوای چیکار کنی...جیمین:الان میفهمی..سازوکی میشه جونکوک رو با هم ببریم به زمان..سازوکی:برای چی...جیمین:باید چیزی رو بهش نشون بدم...جونکوک رو با سازوکی بردیم تو زمان...دقیقا ۱۵ سال قبل....داشتیم تصاویری از خونه جونکوک و خانوادش میدیدیم که توی راه یه کامیون به خانوادش میزنه و فقط خودش زنده میمونه....از اون به بعد جونکوک از همه بدش میاد و می خواد انتقام بگیره...جونکوک وقتی اینو دید هم عصبانی شد هم ناراحت....من رو به جونکوک گفتم میدونم عزیزانت چقدر برات مهم بودن اما این باعث نمیشه از همه بخوای انتقام بگیری....سازوکی:جونکوک چیزی نمی گفت فقط سرش رو به پایین بود و جیمین هم داشت باهاش حرف میزد....رفتیم دوباره به زمان خودمون....
صف۷
....همه خوشحال بودن که کنار همن...جونکوک داشت به همه نگاه میکرد...انگاری درکش میکردم چه حسی داره چون منم عزیزانمو از دست دادم.....بهش گفتم منم عزیزانمو از دس دادم اما با انتقام هیچی درس نمیشه فقط قلبت سیاه تر میشه...جونکوک قبول کرده بود که کارش درست نبوده(قرار بود من جونکوک رو بکشم اما به خاطر بعضی عاجیا که گفته بودن جونکوک رو خوب کن دیگه اینطوری شد)..........۲ ماه بعد.....مونو:خوب ۲ ماه گذشته دویاره پیش مامان بابامم....همه خوشحالیم...تو این دو ماه خیلی اتفاقا افتاد....سویانگ و جیمین با هم ازدواج کردن.....بابا و مامان بیشتر یا من وقت میزارن و انگاری یه خبرای خوبیم تو راه که بابام همش مواظب مامانمه(خودتون فهمیدید دیکه)....من با جونگسا خیلی صمیمی شدم با جونگده هم رابطه خوبی دارم....فهمیدم سازوکی خالمه و سهون داییم یعنی جونگسا و جونگده پسر دایی و دختر داییمن....تو این دوماه جونکوک ادم خوبی شده بود و یه موسسه برای بچه های یتیم دررس کرده بود....و فهمیدیم که ما بچه ها مثل مامان باباهامون یه جهش یافته هستیم...........................
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
سلام منو یادت هس☺💔
چرا باید یادم بره عزیزم....معلومه به یادتم😘😘
واییییییییییییییییییییییییییییییییییی 😆😆😆😆😆😆😆 خیلییییییی عالی فصل سه هم میاد ؟؟؟؟ ای آجی کیمین خرشانس برم بهش بگم بیاد بخونه غش کنه 😂😂😂😂
عزیزم بعد از امتحانام میزارم
عللللللللللل
عالیییییییییییییییییییییییی بود 😍
ممنون که جونگ کوکیم رو زنده گزاشتی بچم پسر خوبی(احساس میکنم مامانشم)〒〒
عالی بودد واییی😭
خواهش میکنم عزیزم....